سرفصل های مهم
آزمایشگاه داروسازی
توضیح مختصر
مرد جوان تصمیم میگیره دوروتی رو به قتل برسونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
آزمایشگاه داروسازی
عصر روز دوشنبه، مرد جوان در دانشگاه، نزدیک آزمایشگاه داروسازی، با دوروتی ملاقات کرد. دو تا قرص سفید که از دوستش گرفته بود رو داد بهش.
بهش گفت: “باید هر دو تا رو بخوری. امشب بخورشون. احتمالاً یکی دو ساعت تب کنی. و احتمالاً بالا بیاری. اما بعد، بچه رو سقط میکنی.”
“اگر قرصها اثر نکنن چیکار میکنیم؟” دوروتی با اضطراب ازش پرسید.
مرد جوان جواب داد: “نگران نباش، عزیزم.” لبخند زد. “اگر اثر نکنن، بلافاصله ازدواج میکنیم.”
دوروتی قرصها رو گذاشت تو جیبش.
“میخوای امشب بریم سینما؟” پرسید.
مرد جوان گفت: “متأسفم، برای کلاس اسپانیاییم باید کار زیادی انجام بدم.”
دوروتی سریع گفت: “من کمکت میکنم. باهات میام اتاقت.” زبان اسپانیایی دوروتی خوب بود - اون دانشجوی کلاسهای پیشرفتهی اسپانیایی بود.
“نه.” گفت: “مشکلی نیست. حالا برو خونه و قرصها رو بخور. صبح خوب میشی.”
دوروتی نمیفهمید. مرد جوان خوشتیپ در زبان اسپانیایی خوب نبود، اما معمولاً به این موضوع اهمیتی نمیداد. چرا حالا میخواست برای کلاسش کار اضافی انجام بده؟ و چرا اجازه نمیداد دوروتی کمکش کنه؟ گیج شده بود.
دوروتی باهاش بحث نکرد. برگشت خوابگاهش. نشست روی تختش و به دو قرص سفید بزرگ نگاه کرد.
با خودش گفت: “میتونم بهش دروغ بگم. هیچ وقت چیزی در این مورد نمیفهمه. میتونم بهش بگم قرصها رو خوردم و اثر نکردن. اگر این کار رو بکنم، زود باهام ازدواج میکنه. مهم نیست پدرم چی میگه، ما خوشبخت میشیم.”
اما دوروتی نمیخواست به دوست پسرش دروغ بگه. قرار بود به زودی ازدواج کنن. و دروغ گفتن راه خوبی برای شروع ازدواج نبود. یک لیوان آب از دستشویی آورد، چشمهاش رو بست و قرصها رو خورد.
یک ساعت بعد، تب کرد و درد وحشتناکی در شکمش داشت. بعد از یک ساعت دیگه، بالا آورد. اما صبح روز بعد، هنوز باردار بود.
صبح روز سهشنبه، دو دقیقه بعد از نه، مرد جوان خوش تیپ در اتاق سخنرانی دانشگاه نشسته بود. واقعاً به حرفهای مدرس فلسفه گوش نمیداد. داشت به دوروتی فکر میکرد. کجا بود؟ اون هم دانشجوی فلسفه بود، اما امروز صبح به سخنرانی نیومده بود. خوب بود؟ دوستی که قرصها رو بهش فروخته بود مطمئن نبود اثر کنن.
گفته بود: “اگر دوست دخترت دو ماهه باردار باشه، ممکنه خیلی دیر شده باشه. این قرصها در واقع برای کسانی هستن که فقط چند هفته باردار هستن. اما میتونه امتحانشون کنه، نه؟”
جوان خوش تیپ با اضطراب فکر کرد: “شاید شب بچه رو سقط کرده. شاید دوروتی حال چندان خوبی نداره که امروز صبح بیاد کلاس.”
اما نه و ربع، در اتاق آرام باز شد و دوروتی وارد شد. خیلی رنگ پریده بود. کنار مرد جوان نشست و کتابهاش رو گذاشت روی میزش. چند کلمه روی یک ورق از دفترش نوشت، ورق رو پاره کرد و داد بهش.
قرصها اثر نکردن. تمام شب تب داشتم و بالا آوردم، اما هنوز باردارم.
مرد جوان چشمهاش رو بست. سعی کرد خشم و ناامیدیش رو نشون نده. بعد از لحظهای دوباره چشمهاش رو باز کرد و به دوروتی لبخند زد. به سرعت چند کلمه روی ورق دفتر خودش نوشت.
نگران نباش. این هفته ازدواج میکنیم.
دوباره به دوروتی لبخند زد و ورق رو نشونش داد. اما از دفتر پارهاش نکرد.
مرد جوان سخت فکر میکرد. دوروتی میخواست فوراً ازدواج کنه. مرد جوان به اندکی زمان نیاز داشت تا نقشهی دیگهای بکشه.
فکر کرد: “اوه، خدا. کاش قرصها میکشتنش!” و همین که این فکر رو کرد، چیزی درونش تغییر کرد. یکمرتبه احساس آرامش کرد. دوباره کنترل آیندهاش رو در دست داشت.
با پایان کلاس، دو جوان با هم از اتاق سخنرانی خارج شدن.
مرد جوان گفت: “باید حرف بزنیم. بیا بریم مرکز شهر. میتونیم اونجا قهوه بخوریم. امروز دیگه به کلاس دیگهای نمیرم. و تو هم تا بعد از ظهر کلاس نداری.”
دوروتی هنوز رنگ پریده بود، اما خوشحال و هیجانزده بود.
گفت: “بیا فردا ازدواج کنیم.”
مرد جوان جواب داد: “نه، خیلی زوده، عزیزم. باید جایی ارزون برای زندگی پیدا کنیم. نمیتونیم در اتاق کوچیک من زندگی کنیم. اون طرف شهر یک پارک تریلر وجود داره. بعضی از دانشجوهای متأهل اونجا زندگی میکنن. در مورد اجارهی یکی از تریلرها با کسی صحبت میکنم. جمعه ازدواج میکنیم. بعد میتونیم آخر هفته با هم در یک هتل بمونیم و دوشنبه بریم تریلر.”
“برای ازدواج باید تا جمعه صبر کنیم؟” دوروتی پرسید.
مرد جوان گفت: “فقط چند روز دیگه است.”
“باشه.” دوروتی گفت: “امشب برای خواهرم الن نامه مینویسم. میخواهم فوراً خبر رو بهش بدم.”
مرد جوان گفت: “این فکر خوبی نیست، دوروتی. اگر در مورد برنامههامون به الن بگی، اون اونها رو به پدرت میگه. ممکنه پدرت سعی کنه جلوی عروسی ما رو بگیره. میتونی جمعه بعد از عروسی با خانوادت تماس بگیری.”
چند دقیقه بحث کردن. اما در آخر، دوروتی موافقت کرد. دو جوان به سمت مرکز شهر راه افتادن. اونجا در رستوران کوچکی قهوه خوردن. بعد دوروتی رستوران رو ترک کرد تا برگرده دانشگاه.
مرد جوان رفتنش رو تماشا کرد.
با خودش گفت: “مجبورم بکشمش. اما همه باید فکر کنن مرگش حادثه بوده. یا شاید خودکشی - بله، مردم باید فکر کنن خودش رو کشته. بیچاره دوروتی!”
نیم ساعت بعد مرد جوان در کتابخانهی دانشگاه نشسته بود. روی میزش کتابهایی در مورد قتلهای معروف و کتابهایی در مورد سمشناسی بود. مدتی بی سر و صدا اونها رو خوند و در دفترش یادداشت نوشت. وقتی کتابخونه رو ترک کرد، لیستی از پنج مادهی سمی داشت. هر کدوم از اونها به سرعت یک نفر رو میکشت. حالا باید مقدار کمی از این سموم رو بدست میآورد. داروخانهها مجاز به فروش سموم نبودن، اما مرد جوان مکانی میشناخت که میتونست اینها رو تهیه کنه - آزمایشگاه داروسازی دانشگاه استودارد.
مرد جوان هرگز به آزمایشگاه نرفته بود، اما میدونست در زیرزمینش انبار مواد شیمیایی وجود داره. تمام مواد شیمیایی مورد نیاز برای آزمایشات دانشجویان داروسازی اونجا نگهداری میشد. و دانشجویان سال آخر کلید انبار رو داشتن. دانشجویان سال آخر اغلب بدون استاد آزمایش میکردن. مرد جوان باید وارد اتاق میشد. بنابراین باید وانمود میکرد که دانشجوی سال آخر داروسازیه.
از کتابخونه، به سمت کتابفروشی پردیس رفت. روی دیوار فروشگاه لیستی از کتابهایی بود که دانشجویان برای کلاسهاشون مطالعه میکردن. یک دقیقه به لیست نگاه کرد. بعد نسخهای از کتاب درسی رو خرید که همهی دانشجویان سال آخر داروسازی مجبور به استفاده ازش بودن. یک کتاب نازک و دراز با جلد سبز بود. چند پاکت سفید هم خرید.
یک ربع بعد، مرد جوان در راهروی زیرزمین آزمایشگاه داروسازی ایستاده بود. تظاهر میکرد اعلانات روی تابلوی اعلانات کنار در قفل شده انبار رو میخونه. کتاب سبز دراز رو همراه با یک دفتر و پاکت نامه زیر بغلش گرفته بود.
میخواست یکی از دانشجوهای واقعی داروسازی در انبار رو براش باز کنه. اما این مشکلی نبود. صدها دانشجوی داروسازی وجود داشت. به زودی، یکی از اونها میومد انبار. دانشجو مرد جوان رو نمیشناخت، اما این هم مشکل نبود. همهی اونها نمیتونستن همدیگه رو بشناسن. سه کلاس بزرگ داروسازی سال آخر وجود داشت. هرکسی که به انبار میاومد، مرد جوانی رو میدید که با کتاب سال آخر در راهرو ایستاده. هرکسی که میاومد فکر میکرد اون دانشجوی سال آخره - اما دانشجوی یک کلاس دیگه. مرد جوان این رو به خودش گفت و سعی کرد آرام و ریلکس به نظر برسه. اما خیلی عصبی بود. هر روز نقشهی قتل نمیکشید!
بعد از چند دقیقه، یک دانشجوی دختر زیبا اومد راهروی زیرزمین. یک مشت کلید از کیفش درآورد. همون لحظه، مرد جوان دسته کلیدهای خودش رو از جیبش درآورد و وانمود کرد که در تلاشه کلید انبار رو پیدا کنه.
زن جوان و زیبا بهش لبخند زد. گفت: “من در رو باز میکنم.”
و لحظهای بعد، هر دو داخل انبار بودن. دور تا دور اتاق قفسههایی پر از بطری بود. بطریها حاوی مواد شیمیایی بودن. بعضی از مواد شیمیایی پودر و بعضی دیگه مایع بودن. هر بطری دارای یک برچسب سفید با حروف سیاه بود که محتواش رو معرفی میکرد. روی بعضی از برچسبها هم عکس جولی راجر و کلمه “سم” با حروف قرمز نوشته شده بود.
مرد جوان کتاب سبز و دفترش رو گذاشت روی میز. اونها رو باز کرد و وانمود به خوندن و یادداشت برداشتن کرد. کمی بعد، زن جوان چیزی که میخواست رو پیدا کرد. مقداری پودر از یکی از بطریها رو داخل یک ظرف شیشهای کوچک ریخت. بعد به سمت در رفت.
هنگام خروج از اتاق گفت: “خداحافظ.”
به محض رفتن اون، مرد جوان شروع به خوندن برچسبهای روی همهی بطریها کرد. بعد از یک دقیقه، بطری مورد نظرش رو پیدا کرد. روی برچسب آرسنیک سفید (ایاس۴۰۶) سم نوشته شده بود. در بطری رو باز کرد و مقداری از پودر رو داخل یکی از پاکتهاش ریخت. بعد یک بطری کپسول ژلاتین خالی پیدا کرد و تعدادی از اونها رو در یک پاکت دیگه ریخت. یک دقیقه بعد، داشت از آزمایشگاه داروسازی دور میشد. دیگه عصبی نبود. دوباره آرام و ریلکس بود. قرار بود نقشهاش عملی بشه!
متن انگلیسی فصل
chapter two
The Pharmacy Laboratory
On Monday evening, the young man met Dorothy on the campus, near the Pharmacy Laboratory. He gave her the two white pills that he had gotten from his friend.
“You must take both of them,” he told her. “Take them tonight. You’ll probably have a fever for an hour or two. And you’ll probably throw up. But then, you’ll abort the baby.”
“What will we do if the pills don’t work?” Dorothy asked him nervously.
“Don’t worry, darling,” the young man replied. He smiled. “If they don’t work, we’ll get married right away.”
Dorothy put the pills in her pocket.
“Do you want to go to a movie tonight?” she asked.
“I’m sorry, I have to do a lot of work for my Spanish class,” the young man said.
“I’ll help you,” Dorothy said quickly. “I’ll come to your room with you.” Dorothy was good at Spanish - she was a student in an advanced Spanish class.
“No. I’ll be OK,” he said. “Go home and take the pills now. Then you’ll be OK in the morning.”
Dorothy didn’t understand. The handsome young man wasn’t good at Spanish, but usually he didn’t care about it. Why did he want to do extra work for his class now? And why wouldn’t he let her help him? She was puzzled.
Dorothy didn’t argue with him. She went back to her dormitory. She sat on her bed, and she looked at the two big white pills.
“I could lie to him,” she said to herself. “He would never find out about it. I could tell him that I’d taken the pills and that they didn’t work. If I did that, he’ll marry me soon. We’d be happy, whatever my father says.”
But Dorothy didn’t want to lie to her boyfriend. They were going to get married soon. And lying wasn’t a good way to start a marriage. She got a glass of water from the bathroom, closed her eyes and took the pills.
An hour later, she had a fever and a terrible pain in her stomach. After another hour, she threw up. But the next morning, she was still pregnant.
On Tuesday morning, at two minutes after nine, the handsome young man was sitting in a lecture room on the campus. He wasn’t really listening to what the Philosophy lecturer was saying. He was thinking about Dorothy. Where was she? She was a Philosophy student too, but she hadn’t come to the lecture this morning. Was that good? The friend who had sold him the pills hadn’t been sure that they would work.
“If your girlfriend is two months pregnant, it might be too late,” he’d said. “These pills are really for people who are only a few weeks pregnant. But she can try them, can’t she?”
“Perhaps she aborted the baby in the night,” the handsome young man thought nervously. “Perhaps Dorothy isn’t feeling well enough to come to classes this morning.”
But at a quarter after nine, the door of the room opened quietly and Dorothy came in. She was very pale. She sat down next to the young man and put her books on her desk. She wrote a few words on a page of her notebook, tore out the page, and passed it to him.
The pills didn’t work. I had a fever and I threw up all night, but I’m still pregnant.
The young man closed his eyes. He tried not to show his anger and despair. After a moment, he opened his eyes again and he smiled at Dorothy. He quickly wrote a few words on a page of his own notebook.
Don’t worry. We’ll get married this week.
He smiled at Dorothy again and he showed her the page. But he didn’t tear it out of the notebook.
The young man was thinking hard. Dorothy would want to get married right away. He needed some time to think of another plan.
“Oh, God,” he thought. “I wish that the pills had killed her!” And as soon as he had thought that, something inside him changed. Suddenly, he felt calm. He was in control of his future again.
When the class ended, the two young people left the lecture room together.
“We have to talk,” the young man said. “Let’s go into the town center. We can have some coffee there. I won’t go to any more classes today. And you don’t have any more classes till the afternoon.”
Dorothy was still pale, but she was happy and excited.
“Let’s get married tomorrow,” she said.
“No, that’s too soon, darling,” the young man replied. “We have to find somewhere cheap to live. We can’t live in my little room. There’s a trailer park on the other side of town. Some of the married students live there. I’ll talk to somebody about renting one of the trailers. We’ll get married on Friday. Then we can have a weekend together at a hotel and move into the trailer on Monday.”
“Do we have to wait till Friday to get married?” Dorothy asked.
“It’s only a few more days,” the young man said.
“OK. I’ll write to my sister Ellen tonight,” Dorothy said. “I’d like to tell her my news right away.”
“That’s not a good idea, Dorothy,” the young man said. “If you tell Ellen about our plans, she’ll tell your father about them. He might try to stop our wedding. You can phone your family after the wedding on Friday.”
They argued for a couple of minutes. But finally, Dorothy agreed. The two young people walked to the town center. They drank coffee in a little restaurant there. Then Dorothy left the restaurant to go back to the campus.
The young man watched her leave.
“I’m going to have to kill her,” he told himself. “But everybody must think that her death is an accident. Or perhaps a suicide - yes, people must think that she killed herself. Poor Dorothy!”
Half an hour later, the young man was sitting in the university library. On his desk were books about famous murders, and books about toxicology. He read them quietly for a while, writing notes in his notebook. When he left the library, he had a list of five poisons. Any one of them would kill a person quickly. Now he had to get a small amount of one of these poisons. Drugstores were not allowed to sell poisons, but the young man knew one place where he could get them - Stoddard University’s Pharmacy Laboratory.
The young man had never been into the laboratory, but he knew that there was a storeroom for chemicals in its basement. All the chemicals which were needed for the Pharmacy students’ experiments were kept there. And the final-year students had keys to the storeroom. The final-year students often did experiments without a teacher. The young man had to get into that room. So he’d have to pretend to be a final-year Pharmacy student.
From the library, he walked to the campus bookstore. On the wall of the store was a list of the books which students studied for their classes. He looked at the list for a minute. Then he bought a copy of the textbook which all final-year Pharmacy students had to use. It was a tall thin book with a green cover. He bought some white envelopes too.
A quarter of an hour later, the young man was standing in the basement corridor of the Pharmacy Laboratory. He was pretending to read the notices on a bulletin board, which was next to the locked door of the storeroom. He was holding the tall green textbook under his arm, together with a notebook and the envelopes.
He wanted one of the real Pharmacy students to open the storeroom door for him. But that wouldn’t be a problem. There were hundreds of Pharmacy students. Soon, one of them would come to the storeroom. The student wouldn’t recognize the young man, but this wouldn’t be a problem either. They couldn’t all know one another. There were three large final-year Pharmacy classes. Whoever came to the storeroom would see the young man standing in the corridor with the final-year textbook. Whoever came would think that he was a final-year student - but a student in a different class. The young man told himself this and he tried to look calm and relaxed. But he was very nervous. He didn’t plan a murder every day!
After a few minutes, a pretty female student came along the basement corridor. She took a bunch of keys from her purse. At the same moment, the young man took his own bunch of keys from his pocket and pretended that he was trying to find the key to the storeroom.
The pretty young woman smiled at him. “I’ll open the door,” she said.
And a moment later, they were both inside the storeroom. All around the room were shelves full of bottles. The bottles contained chemicals. Some of the chemicals were powders, and some were liquids. Each bottle had a white label with black letters, which identified the contents. Some of the labels also had the picture of Jolly Roger and the word ‘POISON’ in red letters.
The young man put the green textbook and his notebook on a desk. He opened them and he pretended to read and take notes. Soon, the young woman had found what she wanted. She put some powder from one of the bottles into a small glass container. Then she went to the door.
“Goodbye,” she said, as she left the room.
As soon as she had gone, the young man started to read the labels on all the bottles. In a minute, he had found the bottle that he was looking for. WHITE ARSENIC (As406) POISON was written on the label. He opened the bottle and he poured some of the powder into one of his envelopes. Then he found a bottle of empty gelatin capsules and he put a few of them into another envelope. A minute later, he was walking away from the Pharmacy Laboratory. He was no longer nervous. He was calm and relaxed again. His plan was going to work!
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.