در قطار

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بوسه قبل از مرگ / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

در قطار

توضیح مختصر

الن میفهمه مرگ دورتی خودکشی نبوده، بلکه قتل بوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش دوم: الن

فصل پنجم

در قطار

مارس ۱۹۵۱

ساعت نه صبح بود. الن کینگ‌شیپ در حال حرکت به سمت رودخانه بلو، آیووا، در قطار نشسته بود. نامه‌ای به باد کورلیس می‌نوشت. باد دوست پسرش بود. اون هم مثل الن دانشجوی کالج کالدول بود. الن شروع به خوندن چیزی که نوشته بود کرد.

باد عزیز،

من قصد دارم چند روزی از کالدول دور باشم. لطفاً نگران من نباش. تصمیم گرفتم به رودخانه‌ی بلو سفر کنم. کاری هست که باید اونجا انجام بدم. شاید باید قبل از رفتنم بهت می‌گفتم. بهت نگفتم چون می‌خواستم خودم شروعش کنم. از من خواستی که دیگه به رودخانه‌ی آبی نرم. می‌دونم که سعی داشتی به من کمک کنی. میدونم که نمی‌خواستی من ناراحت بشم. امیدوارم از دستم عصبانی نباشی، باد. و امیدوارم وقتی به کمکت نیاز دارم بهم کمک کنی.

اغلب بهت گفتم که وقتی خواهرم تقریباً یک سال پیش فوت کرد چقدر ناراحت بودم. و می‌دونی که از وقتی اولین بار در پاییز گذشته باهات در کالدول آشنا شدم احساس خوشحالی بیشتری به من بخشیدی. تو خیلی با من خوب بودی، باد. اما نمی‌تونم به دوروتی فکر نکنم. من اخیراً خیلی به مرگش فکر کردم و چیز وحشتناکی کشف کردم! خواهرم خودکشی نکرده - به قتل رسیده! ممکنه بگی: “این احمقانه است! پلیس گفت دوروتی خودکشی کرده. پلیس بهتر میدونه.” اما پلیس بعضی چیزهایی که من الان می‌دونم رو نمیدونه.

درسته که مرگ دوروتی نمیتونه حادثه باشه. دیوار اطراف استوانه‌ی تهویه‌ هوای ساختمان شهرداری بیش از سه و نیم فوت ارتفاع داشت. دوروتی نمی‌تونست به طور تصادفی بیفته داخل استوانه‌ی تهویه‌‌ی هوا! اما چرا پلیس فکر کرد دوروتی خودکشی کرده؟ چهار دلیل وجود داشت.

۱) روز مرگش من یادداشتی از دوروتی دریافت کردم. پلیس گفت این یک یادداشت خودکشی بود. اما مشکلی در اون نامه وجود داشت. دوروتی هرگز من رو “عزیزم” صدا نمی‌کرد. همیشه “الن عزیز” یا “الن عزیزترین” می‌نوشت. و در این نامه در مورد خودکشی صحبت نشده بود. در نامه فقط نوشته بود کاری که دوروتی قصد انجامش رو داره باعث ناراحتی من خواهد شد. در نامه نوشته بود از این بابت متأسفه.

۲) پلیس کیف دوروتی رو در بالای ساختمان شهرداری پیدا کرد و شناسنامه‌اش توش بود. پلیس گفت: “شناسنامه رو گذاشته اونجا تا بتونیم به راحتی شناساییش کنیم.”

۳) پلیس همچنین ته سیگاری که رژ لب دوروتی روش بود رو بالای ساختمان پیدا کرد. اونها فکر کردن رفته بالای ساختمان، برای آرام کردن خودش سیگاری دود کرده و بعد پریده تو استوانه‌ی تهویه‌ی هوا.

۴) پزشکی که جسدش رو معاینه کرد متوجه شد که دوروتی دو ماهه باردار بوده. بنابراین پلیس فکر کرد خودش رو کشته چون باردار بوده. هیچ کدوم از روزنامه‌ها در مورد مرگ دوروتی گزارش نکردن که باردار بوده. به این دلیل بود که پدرمون به مردم پول داد تا این اطلاعات به روزنامه‌ها درز نکنه! پلیس این رو می‌دونست. اونها می‌دونستن که پدرم از تصور بارداری زنان مجرد متنفره. بنابراین پلیس فکر کرد که دوروتی از گفتن بچه به پدر ترسیده.

دوروتی داشت بچه‌دار میشد، بنابراین حتماً دوست پسری داشته. هیچ کدوم از دوستانش نمی‌دونستن پدر بچه کیه. اونها از کریسمس اون رو با دوست پسر ندیده بودن. اما اون در ماه آوریل دو ماهه باردار بود، بنابراین حتماً حداقل تا ماه فوریه با کسی رابطه داشته. پدرم گفت: “عجیب نیست که این مرد در مورد رابطه‌اش با دوروتی چیزی به پلیس نگفته. حتماً می‌دونست که اون بارداره. اگر با پلیس صحبت می‌کرد، اونها می‌گفتن مرگ دوروتی تقصیر اون بود.” من اون موقع با این موضوع موافق بودم. و تعجب نکردم وقتی پلیس سعی نکرد پدر بچه‌ی دوروتی رو پیدا کنه. باردار کردن کسی در این کشور جرم نیست!

و تعجب نکردم که دوروتی در مورد بارداریش به من نگفته بود. ما کریسمس با هم بحث کرده بودیم، و اون از اون موقع برام نامه ننوشته بود. اما می‌خواستم بدونم پدر بچه کیه. چند هفته قبل از اینکه با هم بحث کنیم، دوروتی از دانشجویی که خیلی ازش خوشش میومد به من گفت. در کلاس انگلیسیش بود. گفت قد بلند، بور، و خیلی خوش‌قیافه است. اون پدر نوزاد بود؟

پلیس فکر کرد خواهرم خودش رو کشته، بنابراین علاقه‌ای به هیچ کدوم از دوست پسرهاش نداشتن. و چیزهای دیگه‌ای هم بود که پلیس علاقه‌ای بهشون نداشت - چیزهای خیلی عجیب. پلیس دوروتی رو نمی‌شناخت، بنابراین نمی‌فهمید که این چیزها عجیب هستن! اما در چند هفته‌ی گذشته سعی کردم این چیزها رو درک کنم.

الن لحظه‌ای خوندن رو متوقف کرد.

اون فکر کرد: “باد به خاطر بازدید از رودخانه آبی از دست من عصبانی میشه. اما درک می‌کنه. وقتی به کمکش احتیاج داشته باشم کمکم میکنه.”

دوباره شروع به خوندن کرد.

چند ساعت قبل از مرگ دوروتی، از یکی از دوستانش در خوابگاه کمربندی قرض کرده بود. اگر می‌خواست خودش رو بکشه چرا کمربند قرض گرفت؟ پلیس این سؤال رو پرسید، اما فکر نکردن سؤال خیلی مهمی باشه. گفتن: “اون ناراحت بود. نمی‌دونست می‌خواد چیکار کنه.”

اما سؤال دیگه‌ای وجود داشت که پلیس از خودش نپرسیده بود. من وسایل دوروتی رو بعد از مرگش از اتاقش در خوابگاه برداشتم. چیزی اونجا پیدا کردم که باعث سردرگمیم شد. دوروتی دقیقاً شبیه کمربندی که از دوستش قرض گرفته بود رو داشت. هنوز در اتاقش بود. پس چرا کمربند دوستش رو قرض گرفته بود؟

وقتی مُرد، یک جفت دستکش سفید نو در دست دوروتی بود. صبح روزی که درگذشت اونها رو از فروشگاهی در رودخانه‌ی بلو خریده بود. دستکش‌های خیلی ارزونی بودن و خیلی زیبا نبودن. اما دوروتی در اتاقش یک جفت دستکش سفید گرون قیمت داشت. چرا اون روز وقتی یک جفت دستکش زیبا در اتاقش داشت، یک جفت دستکش سفید ارزون خریده بود؟ پلیس با صاحب فروشگاهی که دوروتی دستکش رو ازش خریده بود صحبت کرد. زن گفت دوروتی اول یک جفت جوراب سفید خواسته. فروشگاه جوراب سفید نداشت، بنابراین دوروتی به جاش دستکش‌های سفید رو خریده. زن گفت: “فکر می‌کنم اون روز چیز نویی می‌خواست. مهم نبود یک جفت جوراب باشه یا دستکش.”

اون جمعه دوروتی کت و دامن سبز زیبایی پوشیده بود. این بهترین کت و دامنش بود و بهشون خیلی افتخار می‌کرد. اما یک بلوز سفید خیلی قدیمی هم به تن داشت. بلوز با کت و دامن خوب به نظر نمی‌رسید - به هم نمیومدن. و دوروتی چندین بلوز سفید خیلی نوتر در اتاقش داشت. اونها به کت و دامن میومدن. دوروتی در مورد لباس‌هاش خیلی دقت می‌کرد - خیلی خوب لباس می‌پوشید. پس چرا اون بلوز سفید قدیمی رو پوشیده بود؟

و یک چیز عجیب دیگه هم وجود داشت. وقتی دوروتی درگذشت، یک روسری آبی روشن با کت و دامن سبز و کفش‌های قهوه‌ایش پوشیده بود. روسری به لباس‌های دیگه‌اش نمیومد. و دوروتی در اتاقش روسری‌های دیگه‌ای داشت که به کت و دامن سبزش میومد.

حالا هفته‌هاست که من این سؤالات رو از خودم می‌پرسم - “چرا دوروتی کمربند رو از دوستش قرض گرفت، در حالی که خودش یکی دقیقاً شبیه همون رو داشت؟ چرا اون بلوز کهنه رو با کت و دامن نوش پوشید؟ چرا روسری آبی رو پوشیده بود؟ و چرا یک جفت دستکش سفید نو خرید در حالی که دستکش‌های بهتری داشت؟”

من این سؤالات رو از خودم پرسیدم و به خودم گفتم: «اینجا پیامی از طرف دوروتی هست. باید سعی کنی این پیام رو درک کنی!”

بعد دو روز پیش، این سؤالات رو به ترتیب دیگه‌ای از خودم پرسیدم. از خودم پرسیدم: “چرا دوروتی بلوز قدیمی رو پوشیده بود؟ چرا دستکش‌های نو خریده بود؟ چرا کمربند رو قرض گرفته بود؟ و چرا روسری آبی رو با کت و دامن سبزش پوشیده بود؟” و یکباره فهمیدم!

باد، شعر قدیمی راجع به چیزی که عروس خانم باید در روز عروسیش بپوشه رو بلدی؟ این شعر میگه اگر این چیزها رو بپوشه، خوش‌شانس میشه. این شعر میگه عروس باید بپوشه: چیزی قدیمی، چیزی نو، چیزی قرض گرفته شده، آبی.

پلیس گفت دوروتی به ساختمان شهرداری رفته بود چون می‌خواست خودش رو بکشه. گفتن: “اون می‌خواست از یک ساختمان بلند بپره و ساختمان شهرداری بلندترین ساختمان شهره.” اما من چیز دیگه‌ای کشف کردم. ساختمان شهرداری همچنین ساختمانی هست که شامل دفتر جواز ازدواجه. اگر آدم‌ها بخوان ازدواج کنن، میرن اونجا. و اگر کسی بخواد ازدواج کنه، باید شناسنامه‌اش رو به کارمند دفتر نشون بده! و حالا دوباره به نامه‌ی دوروتی به من نگاه کردم. ممکنه گفته‌هاش این باشه که متأسفه بدون اینکه اول به من بگه ازدواج کرده.

یک چیز دیگه هم هست. من کشف کردم که دفتر جواز ازدواج هر روز بین ساعت دوازده تا یک بسته میشه. ده دقیقه به یک بود که دوروتی از پشت بام افتاد.

حالا فکر می‌کنم آوریل گذشته این اتفاق افتاده. دوروتی به دوست پسرش گفته بارداره. پسر به دوروتی گفته باهاش ازدواج می‌کنه. روزی که درگذشت، پسر بهش گفته بود اون رو به دفتر جواز ازدواج می‌بره. بعد اون رو به بالای ساختمان شهرداری میبره، چون دفتر برای ناهار بسته بود. پسر وقتی دوروتی سیگار می‌کشید منتظر شد، بعد اون رو به داخل استوانه‌ی تهویه‌ی هوا هل داد!

خوب، باد، همه‌ی اینها دلیل این شدن که من چند روز کالدول رو ترک کنم. در راه رودخانه‌ی آبی هستم. حالا در قطار هستم. قصد دارم با استاد انگلیسی در دانشگاه استودارد صحبت کنم. میرم کارآگاه بشم! می‌خوام در مورد دانشجوهای خوش‌تیپ بلوند کلاس انگلیسی دوروتی اطلاعاتی کسب کنم. می‌خوام کشف کنم دوست پسر دوروتی کی بود.

نگران من نباش، باد. خیلی مراقب خواهم بود. فیلم‌های زیادی دیدم که یک کارآگاه دختر شجاع به هویت قاتل پی میبره. اون همیشه به قاتل میگه حقیقت رو دربارش میدونه. و قاتل میگه: “حالا که واقعیت رو می‌دونی، می‌کشمت!” اگر دوست پسر دوروتی رو پیدا کنم، باهاش صحبت نمی‌کنم، باد. فقط می‌خوام بدونم کیه. بعد همه‌ی اینها رو به پدرم میگم، و پدرم با پلیس صحبت میکنه.

الن خوندن چیزی که نوشته بود رو تموم کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. قطار در حال رسیدن به رودخانه بلو بود. در فاصله‌ی دور، می‌تونست ساختمان شهرداری رو ببینه. چند کلمه به نامه‌اش اضافه کرد.

به زودی دوباره برات نامه می‌نویسم. شاید تا اون موقع بیشتر بدونم. برام آرزوی موفقیت کن، باد!

با عشق از طرف الن

متن انگلیسی فصل

PART TWO: ELLEN

Chapter five

On the Train

March 1951

It was nine o’clock in the morning. Ellen Kingship was sitting in a train, on her way to Blue River, Iowa. She had been writing a letter to Bud Corliss. Bud was her boyfriend. Like Ellen, he was a student at Caldwell College. Ellen started to read what she had written.

Dear Bud,

I’m going to be away from Caldwell for a few days. Please don’t worry about me. I have decided to travel to Blue River. There’s something I have to do there. Perhaps I should have told you about it before I left. I didn’t tell you because I wanted to start it on my own. You asked me not to go to Blue River again. I know that you were trying to help me. I know that you didn’t want me to be upset. I hope that you won’t be angry with me, Bud. And I hope that you’ll help me when I need your help.

I’ve often told you how unhappy I was when my sister died, nearly a year ago. And you know that since I first met you at Caldwell last fall, you have made me feel much happier. You’ve been so good to me, Bud. But I can’t stop thinking about Dorothy. I’ve been thinking about her death a lot recently, and I’ve discovered something terrible! My sister didn’t kill herself - she was murdered!

You will say, “That’s stupid! The police said that Dorothy killed herself. The police know best.” But the police don’t know some things that I know now.

It’s true that Dorothy’s death couldn’t have been an accident. The wall around the air shaft of the Municipal Building was more than three and a half feet high. Dorothy couldn’t have fallen into the air shaft accidentally! But why did the police think that Dorothy killed herself? There were four reasons.

1) I had received a note from Dorothy on the day that she died. The police said that it was a suicide note. But there was something wrong about that letter. Dorothy had never called me “Darling”. She always wrote “Dear Ellen” or “Dearest Ellen”. And the letter didn’t really talk about suicide. It only said that something which Dorothy was going to do was going to make me unhappy. The letter said that she was sorry for that.

2) The police found Dorothy’s purse at the top of the Municipal Building and her birth certificate was in it. The police said, “She left the birth certificate there so that we could identify her easily.”

3) The police also found the end of a cigarette with Dorothy’s lipstick on it at the top of the building. They thought that she had gone to the top of the building, smoked a cigarette to make herself calm, then jumped into the air shaft.

4) The doctor who looked at her dead body discovered that Dorothy was two months pregnant. So the police thought that she had killed herself because she was pregnant. None of the newspaper reports of Dorothy’s death said that she was pregnant. That was because our father paid people to keep that information out of the newspapers! The police knew that. They knew that he hated the idea of unmarried women being pregnant. So the police thought that Dorothy was afraid to tell our father about the baby.

Dorothy was going to have a baby, so she must have had a boyfriend. None of her friends knew who the child’s father was. They hadn’t seen her with a boyfriend since Christmas. But she was two months pregnant in April, so she must have had a relationship with someone until February, at least. My father said, “It isn’t strange that this man hasn’t told the police about his relationship with Dorothy. He must know that she was pregnant. If he talks to the police, they will say that Dorothy’s death was his fault.” I agreed with this at the time. And I wasn’t surprised when the police didn’t try to find the father of Dorothy’s child. Making somebody pregnant isn’t a crime in this country!

And I wasn’t surprised that Dorothy hadn’t told me about her pregnancy. We’d argued at Christmas, and she hadn’t written to me since then. But I did wonder who the father of her baby was. A few weeks before we argued, Dorothy told me about a student who she liked a lot. He was in her English class. She said that he was tall, blond, and very handsome. Was he the father of the baby?

The police thought that my sister had killed herself, so they weren’t interested in any of her boyfriends. And there were some other things that the police weren’t interested in - some very strange things. The police didn’t know Dorothy, so they didn’t understand that these things were strange! But in the last few weeks, I have tried to understand these things.

Ellen stopped reading for a moment.

“Bud will be angry with me for visiting Blue River,” she thought. “But he’ll understand. He will help me when I need his help.”

She started reading again.

A few hours before Dorothy died, she borrowed a belt from one of her friends in the dormitory. Why did she borrow a belt, if she was going to kill herself? The police asked themselves that, but they didn’t think the question was very important. They said, “She was unhappy. She didn’t know what she was going to do.”

But there was another question which the police didn’t ask themselves. I took Dorothy’s things from her room at the dormitory after her death. I found something there which puzzled me. Dorothy had owned a belt exactly like the one that she had borrowed from her friend. It was still in her room. So why did she borrow her friend’s belt?

When she died, Dorothy was wearing a pair of new white gloves. She had bought them at a store in Blue River on the morning of the day she died. They were very cheap gloves and they weren’t very pretty. But in her room, Dorothy had a beautiful pair of expensive white gloves. Why did she buy a cheap pair of white gloves that day, when she already had a beautiful pair in her room? The police talked to the owner of the store where Dorothy had bought the gloves. The woman said that Dorothy had first asked for a pair of white stockings. The store didn’t have any white stockings, so she bought the white gloves instead. The woman said, “I think that she wanted something new that day. She didn’t care whether it was a pair of stockings or a pair of gloves.”

Dorothy was wearing a beautiful green suit that Friday. It was her best suit and she was very proud of it. But she was also wearing a very old white blouse. The blouse didn’t look good with the suit - it was the wrong style. And Dorothy had several much newer white blouses in her room. They would have looked good with the suit. Dorothy was very careful about her clothes - she dressed very nicely. So why was she wearing that old white blouse?

And there was another strange thing. When she died, Dorothy was wearing a bright blue scarf with her green suit and her brown shoes. The scarf didn’t look good with her other clothes. And Dorothy had some scarves in her room which would have looked good with the green suit.

For weeks now, I have been asking myself these questions - “Why did Dorothy borrow the belt from her friend, when she already owned one exactly like it? Why was she wearing that old blouse with her new suit? Why was she wearing the blue scarf? And why did she buy a new pair of white gloves when she already had some better ones?”

I asked myself these questions, and I told myself, “There is a message here from Dorothy. You must try to understand the message!”

Then two days ago, I asked myself the questions in a different order. I asked myself, “Why was Dorothy wearing the old blouse? Why did she buy the new gloves? Why did she borrow the belt? And why did she wear the blue scarf with her green suit?” And suddenly I did understand!

Bud, do you know the old poem about what a bride has to wear on her wedding day? The poem says that if she wears these things, she will be lucky. The poem says that a bride must wear: Something old, something new, Something borrowed, something blue.

The police said that Dorothy had gone to the Municipal Building because she wanted to kill herself. They said, “She wanted to jump from a high building, and the Municipal Building is the highest building in the town.” But I’ve discovered something else. The Municipal Building is also the building which contains the Marriage License Bureau. That’s where people go if they want to get married. And if someone wants to get married, they have to show a clerk at the bureau their birth certificate! And now I’ve looked again at Dorothy’s letter to me. Her words might be saying that’s she’s sorry for getting married without telling me first.

There’s one more thing. I’ve discovered that the Marriage License Bureau closes between twelve and one o’clock each day. It was ten minutes to one when Dorothy fell from the roof.

I now think that this is what happened last April. Dorothy had told her boyfriend that she was pregnant. He told her that he was going to marry her. On the day she died, he told her that he was taking her to the Marriage License Bureau. Then he took her to the top of the Municipal Building, because the bureau was closed for lunch. He waited while she smoked a cigarette, then he pushed her into the air shaft!

Well, Bud, all this is the reason why I have left Caldwell for a few days. I’m on my way to Blue River. I’m on the train now. I’m going to talk to the Professor of English at Stoddard University. I’m going to be a detective! I want to find out about handsome blond students in Dorothy’s English class. I want to discover who Dorothy’s boyfriend was.

Don’t worry about me, Bud. I’ll be very careful. I’ve seen lots of movies where a brave girl detective discovers the identity of a murderer. She always tells him that she knows the truth about him. And he says, “Now you know the truth, so I’m going to kill you!” If I find Dorothy’s boyfriend, I won’t talk to him, Bud. I only want to know who he is. Then I’ll tell my father about all this, and my father will talk to the police.

Ellen finished reading what she had written and she looked out of the window. The train was arriving at Blue River. In the distance, she could see the Municipal Building. She added a few words to her letter.

I’ll write to you again soon. I might know more by then. Wish me luck, Bud!

Love from Ellen

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.