سرفصل های مهم
دو بور
توضیح مختصر
الن میرسه رودخانهی آبی و آدرس دو جوان بور رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
دو بور
الن به سرعت هتلی رو در رودخانهی بلو پیدا کرد و برای چند روز یک اتاق گرفت. وسایلش رو باز کرد، بعد با گروه انگلیسی دانشگاه استودارد تماس گرفت. با پروفسور انگلیسی صحبت کرد و بهش گفت خواهر دوروتی کینگشیپ هست. گفت میخواد در مورد دوروتی باهاش صحبت کنه. پروفسور دوروتی رو به یاد آورد و موافقت کرد ساعت یک با الن دیدار کنه.
الن میخواست از استاد بپرسه در کلاس انگلیسی دوروتی دانشجوی بور و خوشتیپی وجود داشت یا نه؟ اما نمیتونست بهش بگه: “من فکر میکنم یکی از دانشجوهای شما قاتله!” استاد حرفش رو باور نمیکرد. باید دلیل دیگهای برای سؤالاتش میآورد - دلیلی که باور کنه. چند دقیقهای فکر کرد، بعد ایدهای به فکرش رسید.
ساعت یک، الن داشت با استاد انگلیسی صحبت میکرد. مرد مهربانی بود. میخواست بهش کمک کنه.
الن شروع کرد: “دوروتی یک هفته قبل از مرگش، به من گفت مقداری پول قرض کرده. این پول رو از یکی از دانشجویان کلاس انگلیسیش قرض گرفته بود. از دست پدر عصبانی بود و نمیخواست از اون پول بخواد. و به این پول فقط برای چند هفته نیاز داشت. اخیراً، همهی دسته چکهای دوروتی رو دیدم. فهمیدم که این پول رو پس نداده. حالا من و پدرم میخوایم این پول رو پرداخت کنیم.”
استاد گفت: “بله، میفهمم.”
الن ادامه داد: “اما مشکلی داریم. ما اسم دانشجو رو نمیدونیم - دوروتی اسمش رو به من نگفت.
و پسره هم سعی نکرده با ما صحبت کنه. شاید نمیخواست بعد از خودکشی دوروتی از ما پول بخواد. شاید آدم مهربانیه که نمیخواد ما رو ناراحت کنه.”
استاد گفت: “آه بله، مشکلی دارید. چطور میتونم کمکتون کنم؟”
الن جواب داد: “دوروتی اسم این دانشجو رو به من نگفت. اما من میدونم که در کلاس دوم انگلیسی با دوروتی بود. و دوروتی به من گفت که موهاش بور هست، و قد بلند و خیلی خوشقیافه. اگر فقط چند تا دانشجوی پسر بور و خوشتیپ تو اون کلاس باشه، سعی میکنم با همشون صحبت کنم.”
استاد لحظهای فکر کرد. گفت: “با من بیا.”
الن رو به دفتر دانشگاه برد و ازش خواست بشینه. بعد به سمت یک کمد بزرگ رفت و حدود چهل پوشهی قهوهای بیرون آورد.
گفت: “دانشجویان کلاس انگلیسی خواهرت حالا در کلاس سوم هستن. اینها پروندههای شخصی اونهاست. عکسهای دانشجویان در این پروندهها وجود داره.”
استاد به سرعت به هر پوشه نگاه كرد، و اونها رو در دو دسته روی میز قرار داد. با اشاره به دستهی بزرگتر گفت: “اینها دانشجویان دختر هستن.” بعد به دستهی دیگه اشاره کرد. “این هفده پوشه برای دانشجویان پسره.”
بعد با دقت بیشتری پروندههای دانشجوهای پسر رو بررسی کرد. اونها رو به دو گروه تقسیم کرد. گفت: “هفده تا مرد در کلاس هست. اما دوازده نفر از اونها موهای تیره دارن. بنابراین فقط پنج تا بور وجود داره.”
بعد سه تا پوشه رو از گروه پنج نفره برداشت.
پروفسور با لبخند گفت: “هیچ کس به این سه تا آقا نمیگه خوشتیپ. بنابراین حالا دو تا مرد بور خوشتیپ داریم. اینجا اسم و آدرس اونها آورده شده.”
صفحات اول دو پوشه رو باز کرد و اونها رو مقابل الن قرار داد. الن اسم و آدرس دانشجوها رو در یک دفترچه کپی کرد.
گوردون سی. گانت
۱۳۱۲ خیابان بیست و ششم غربی
دویت پاول
۱۵۲۰ خیابان سی و پنجم غربی
الن پروندهها رو به استاد پس داد.
“چرا شماره تلفنشون رو هم یادداشت نمیکنی؟” استاد گفت. استاد شمارهها رو برای الن خوند و الن اونها رو به دفترچهاش اضافه کرد. بعد ایستاد.
گفت: “ممنونم، پروفسور. خیلی لطف کردید.”
وقتی الن با شمارهی گوردون گانت تماس گرفت، یک زن به تلفن جواب داد.
“گوردون هست؟” الن پرسید.
“نه، نیست!” زن مشکوک جواب داد. “رفته بیرون. تا دیر وقت بیرون خواهد بود.”
“من با کی صحبت میکنم؟” الن مؤدبانه پرسید.
زن جواب داد: “من خانم آرکت هستم. اینجا خونهی منه. گوردون اینجا یک اتاق اجاره کرده. میتونم پیغامی بهش بدم؟”
الن گفت: “نه، ممنونم. بعداً دوباره تماس میگیرم.”
تلفن رو قطع کرد. یک دقیقه فکر کرد.
الن با خودش گفت: “اگر برم خونهی خانم آركت، شاید با من صحبت كنه. وانمود میکنم یکی از بستگان گوردون گانت هستم. از این زن در مورد دوست دخترهای گوردون سؤال میکنم. شاید به من بگه زمستان گذشته با کی دوست بود. اینطوری مجبور نمیشم خودم باهاش صحبت کنم.”
نیم ساعت بعد، الن زنگ در خونهی خیابان بیست و ششم وسترن ۱۳۱۲ رو به صدا درآورد.
زنی که در رو باز کرد، کوتاه و لاغر بود. موهای خاکستری نامرتبی داشت. الن بهش لبخند زد.
الن گفت: “شما باید خانم آركت باشید. گوردون خونه است؟”
زن مشکوک گفت: “نه، نیست. میدونست شما میاید؟”
“بله.” الن گفت: “من دخترعموی گوردون هستم. براش نامه نوشتم. بهش گفتم امروز میام رودخانهی آبی. بهش گفتم یک ساعت به دیدنش میام.”
خانم آرکت گفت: “چیزی در این باره به من نگفته. شاید نامهات به دستش نرسیده. اما لطفاً بیا داخل و مدتی بشین. خوشحالم که با یکی از بستگان گوردون آشنا شدم. گوردون جوان خوبیه.” زن یکمرتبه لبخند زد. گفت: “بیا اتاق نشیمن. من قهوه درست میکنم.”
الن دنبالش وارد خونه شد.
وقتی در اتاق نشیمن نشسته بودن و قهوه جلوشون بود، خانم آرکت گفت: “گوردون در ایستگاه رادیوست. از برنامهی رادیوییش اطلاع داشتی؟”
الن جواب داد: “چیزی دربارش به من گفته.”
خانم آرکوت گفت: “در ایستگاه رادیوی رودخانهی آبی مجری برنامهی موسیقیه. هر شب به جز یکشنبهها، دو ساعت آهنگ پخش میکنه. گوردون مرد جوان خیلی مشغولیه. بیشتر روز در دانشگاهه، بعد عصرها، در رادیوست!”
“حالا خوشحاله، خانم آرکت؟” الن پرسید. “فکر میکنم یک سال پیش، وقتی آخرین بار دیدمش، خیلی ناراحت بود.”
زن جواب داد: “به خاطر نمیارم.” لحظهای فکر کرد. “نه، به خاطر نمیارم.”
الن گفت: “فکر میکنم از یه دختر جدا شده بود - کسی که خیلی دوستش داشت. فکر میکنم اسمش دوروتی بود. دختری به اسم دوروتی رو به یاد دارید؟”
خانم آرکت گفت: “نه، به یاد نمیارم. اون با دختران زیادی قرار میذاره، اما یک دوست دختر خاص نداشت. و کسی به اسم دوروتی به یاد نمیارم.”
یکمرتبه الن خواست خونه رو ترک کنه. اینجا چیزی دستگیرش نمیشد. بلند شد.
گفت: “خب، حالا میرم. بابت قهوه متشکرم.”
“منتظر گوردون نمیمونی؟” خانم آركت گفت. “چند دقیقه دیگه برمیگرده.”
“چند دقیقه؟” الن گفت: “اما شما به من گفتی که امشب تا دیر وقت بیرون خواهد بود. وقتی زنگ زدم این رو گفتید.” وقتی این حرفها رو میزد، فهمید که حرفهای اشتباهی زده.
“تو بودی که زنگ زدی؟” خانم آرکت گفت. “وقتی تلفن کردی نگفتی دختر عموی گوردون هستی. گوردون از دختران زیادی که از رادیو میشنونش تماس دریافت میکنه. همه میخوان باهاش صحبت کنن و ببیننش. من همیشه بهشون میگم کل روز بیرون خواهد بود.”
حالا زن دوباره مشکوک شده بود. “اما اگر فکر میکردی گوردون قراره تمام روز بیرون باشه، چرا اومدی؟” گفت. “من باور نمیکنم که تو دختر عموی گوردون باشی. کی هستی؟”
همون لحظه، صدای باز شدن در ورودی رو شنیدن و شخصی وارد خونه شد.
“من برگشتم، خانم آرکیت!” صدای یک مرد گفت.
زن از اتاق دوید بیرون. الن شنید که با کسی نجوا میکنه: “اون میگه دختر عموته، اما من حرفش رو باور نمیکنم!”
بعد در اتاق نشیمن باز شد و یک جوان خوشتیپ قد بلند وارد شد. موهای بلوند کوتاه داشت. به الن نگاه کرد و الن هم به اون نگاه کرد. بعد مرد جوان لبخند زد.
“دختر عمو هستر!” گفت. “خوشحالم که میبینمت.”
متن انگلیسی فصل
chapter six
The Two Blonds
Ellen quickly found a hotel in Blue River and she took a room for a few days. She unpacked her bag, then she phoned the English Department at Stoddard University. She spoke to the Professor of English, and told him that she was Dorothy Kingship’s sister. She said that she wanted to talk to him about Dorothy. The professor remembered Dorothy, and he agreed to meet Ellen at one o’clock.
Ellen wanted to ask the professor if there had been any handsome blond students in Dorothy’s English class. But she couldn’t tell him, “I think that one of your students is a murderer!” The professor wouldn’t believe her. She needed to give him another reason for her questions - a reason that he would believe. She thought for a few minutes, then she had an idea.
At one o’clock, Ellen was talking to the Professor of English. He was a kind man. He wanted to help her.
“A week before she died,” Ellen began, “Dorothy told me that she had borrowed some money. She’d borrowed it from one of the students in her English class. She was angry with our father, and she didn’t want to ask him for the money. And she only needed it for a few weeks. Recently, I looked at all of Dorothy’s checkbooks. I discovered that she didn’t repay that money. Now my father and I want to repay it for her.”
“Yes, I understand that,” the professor said.
“But we have a problem,” Ellen went on. “We don’t know the name of the student - Dorothy didn’t tell me his name.
And he hasn’t tried to talk to us. Maybe he didn’t want to ask us for the money after Dorothy killed herself. Maybe he is a kind person who didn’t want to make us unhappy.”
“Ah yes, you do have a problem,” said the professor. “How can I help you?”
“Dorothy didn’t tell me this student’s name,” Ellen replied. “But I know that he was in the same second-year English class as Dorothy. And she told me that he had blond hair, and that he was tall and very handsome. If there are only a few male students from that class who are blond and handsome, I’ll try to talk to all of them.”
The professor thought for a moment. “Come with me,” he said.
He took Ellen to the University Office and he asked her to sit down. Then he went to a large closet and he took out about forty brown folders.
“The students from your sister’s English class are in a third-year class now,” he said. “These are their personal files. There are photos of the students in these files.”
The professor looked quickly into each folder, and he put them into two piles on the desk. “Those are the female students,” he said pointing to the bigger pile. Then he pointed to the other pile. “These seventeen folders are for the male students.”
Next he looked more carefully through the male students’ files. He divided them into two groups. “There are seventeen men in the class,” he said. “But twelve of them have dark hair. So there are only five blonds.”
Then he removed three folders from the group of five.
“Nobody would call these three gentleman handsome,” the professor said, smiling. “So now we have two handsome blond males. Here are their names and addresses.”
He opened the two folders at their first pages and put them in front of Ellen. She copied the students’ names and addresses into a notebook.
Gordon C. Gant
1312 West Twenty-sixth Street
Dwight Powell
1520 West Thirty-fifth Street
She gave the files back to the professor.
“Why don’t you write down their phone numbers too?” he said. He read them to her and she added them to her notebook. Then she stood up.
“Thank you, Professor,” she said. “You’ve been very kind.”
When Ellen called Gordon Gant’s number, the phone was answered by a woman.
“Is Gordon there?” Ellen asked.
“No, he isn’t!” the woman replied suspiciously. “He’s gone out. He’ll be out until late this evening.”
“Who am I speaking to?” Ellen asked politely.
“I’m Mrs Arquette,” the woman replied. “This is my house. Gordon rents a room here. Can I give him a message?”
“No, thank you,” Ellen said. “I’ll call again later.”
She put the phone down. She thought for a minute.
“If I go to Mrs Arquette’s house, maybe she’ll talk to me,” Ellen said to herself. “I’ll pretend to be one of Gordon Gant’s relatives. I’ll ask this woman about Gordon’s girlfriends. Maybe she’ll tell me who he was meeting last winter. Then I won’t have to talk to him myself.”
Half an hour later, Ellen rang the doorbell of the house at 1312 West Twenty-sixth Street.
The woman who opened the front door was small and thin. She had untidy gray hair. Ellen smiled at her.
“You must be Mrs Arquette,” Ellen said. “Is Gordon here?”
“No, he isn’t here,” the woman said suspiciously. “Did he know that you were coming?”
“Yes. I’m Gordon’s cousin,” Ellen said. “I wrote him a letter. I told him that I’d be in Blue River today. I told him that I’d come to visit him for an hour.”
“He didn’t tell me about it,” Mrs Arquette said. “Maybe he didn’t get your letter. But please come in and sit down for a while. I’m happy to meet one of Gordon’s relatives. Gordon’s a fine young man.” The woman smiled suddenly. “Come into the living room,” she said. “I’ll make some coffee.”
Ellen followed her into the house.
“Gordon’s at the radio station,” Mrs Arquette said when they were sitting in her living room, with coffee in front of them. “Did you know about his radio program?”
“He did tell me something about it,” Ellen replied.
“He’s a disc jockey on the Blue River radio station,” Mrs Arquette said. “He plays records for two hours every night, except Sundays. Gordon’s a very busy young man. He’s at college most of the day, then in the evenings, he’s on the radio!”
“Is he happy now, Mrs Arquette?” Ellen asked. “I think that he was very unhappy a year ago, when I last saw him.”
“I don’t remember that,” the woman replied. She thought for a moment. “No, I don’t remember that.”
“I think that he’d broken up with a girl - someone he liked a lot,” Ellen said. “I think that her name was Dorothy. Do you remember a girl named Dorothy?”
“No, I don’t,” said Mrs Arquette. “He met lots of girls, but he didn’t have one special girlfriend. And I don’t remember anyone named Dorothy.”
Suddenly Ellen wanted to leave the house. She wasn’t going to learn anything here. She stood up.
“Well, I’ll go now,” she said. “Thank you for the coffee.”
“Aren’t you going to wait for Gordon?” Mrs Arquette said. “He’ll be back in a few minutes.”
“In a few minutes? But you told me that he’d be out until late this evening,” said Ellen. “You told me that when I phoned.” As she spoke the words, she knew that she had said the wrong thing.
“Was that you who phoned earlier?” said Mrs Arquette. “You didn’t say that you were Gordon’s cousin when you phoned. Gordon gets lots of calls from girls who hear him on the radio. They all want to talk to him and meet him. I always tell them that he’ll be out all day.”
Now the woman was suspicious again. “But if you thought that Gordon was going to be out all day, why did you come here?” she said. “I don’t believe that you’re Gordon’s cousin. Who are you?”
At that moment, they heard the front door open, and someone came into the house.
“I’m back, Mrs Arquette!” a man’s voice called.
The woman ran out of the room. Ellen heard her whispering to someone, “She says that she’s your cousin, but I don’t believe her!”
Then the living room door opened, and a tall handsome young man entered. He had short blond hair. He looked at Ellen and she looked at him. Then the young man smiled.
“Cousin Hester!” he said. “I’m happy to see you.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.