سرفصل های مهم
کارآگاه
توضیح مختصر
الن یکی از دوستپسرهای قبلی دوروتی رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
کارآگاه
الن از جلوی گوردون گانت و خانم آرکت دوید به سمت در و رفت تو خیابون. یک تاکسی دید و دستش رو به سمتش تکون داد. تاکسی ایستاد و الن پرید توش. آدرس هتلش رو به راننده گفت، بعد به صندلیش تکیه داد. بدنش میلرزید.
نیم ساعت بعد که در اتاقش در هتل نشسته بود، حالش کمی بهتر شده بود. اما از دست خودش عصبانی بود.
فکر کرد: “خیلی احمق بودم.” بعد از ظهرش موفقیتآمیز نبود. چیزی که کمکش کنه کشف نکرده بود. و حالا، به دلیل دروغهایی که گفته بود، دیگه نمیتونست با خانم آرکت صحبت کنه. و دیگه نمیتونست با گوردون گانت صحبت کنه.
با خودش گفت: “میتونم سعی کنم از مرد دیگه، دویت پاول، اطلاعاتی کسب کنم. اما اگر بفهمم که پاول دوست پسر دوروتی نبود، باید برگردم به کالدول. چون اگر گوردون گانت قاتل باشه، اجازه نمیده چیز جدیدی کشف کنم. میفهمه میخوام چیکار کنم. و اگر اون قاتل باشه، ممکنه سعی کنه من رو هم بکشه.”
از کیفش نامهای رو که در قطار برای باد نوشته بود، برداشت. گذاشت روی میز کنار پنجره. تصمیم گرفته بود قبل از اینکه با پست ارسالش کنه چند خط دیگه بهش اضافه کنه.
همون لحظه کسی در اتاقش رو زد. صدای بلند زنانه گفت: “حولههای تمیز برای شما”. الن در رو باز کرد.
گوردون گانت گفت: “دوباره سلام. من هم میتونم تظاهر کنم که شخص دیگهای هستم!” الن رو به داخل اتاق هل داد و در رو پشت سرش بست.
گفت: “لطفاً فریاد نزن و کمک نخواه. اگر این کار رو انجام بدی، از بازدیدت از خونهی خانم آرکت به پلیس میگم. من بهت آسیب نمیرسونم. تاکسیت رو تا اینجا دنبال کردم چون میخوام بدونم چه خبره. چرا وانمود کردی دختر عموی من هستی؟ چرا این سؤالات رو از خانم آرکت در مورد من پرسیدی؟”
الن گفت: “نمیتونم بگم. لطفاً تنهام بذار.” وحشت کرده بود.
اما وقتی الن صحبت میکرد، گانت نامه رو روی میز کنار پنجره دید. برش داشت، دوید داخل دستشویی و در رو قفل کرد. الن شروع به گریه کرد.
الن از لای در با بدبختی گفت: “لطفاً اون نامه رو نخون. “خصوصیه!”
گانت جواب نداد.
پنج دقیقه بعد، از دستشویی بیرون اومد. نامه رو داد الن.
گفت: “الان فهمیدم. متأسفم. من هم در لیست دانشجویان خوشتیپ بورت هستم؟”
الن آرام گفت: “بله.”
“اسمت چیه؟” گانت ازش پرسید. “لطفاً بهم بگو.”
الن جواب داد: “من الن کینگشیپ هستم.”
گانت گفت: “گوش کن. من خواهرت رو نمیشناختم. در کلاس انگلیسی دیدمش، اما تا وقتی که فوت شد اسمش رو نمیدونستم. من نکشتمش. تو اون کلاس مردان بور دیگهای هم بودن، الن. اما من میخوام کمکت کنم. اجازه میدی کمکت کنم؟” بهش لبخند زد.
الن میخواست حرفهاش رو باور کنه. اما باید مطمئن میشد. مردی که خواهرش رو کشته حتماً بازیگر خوبیه، چون دوروتی بهش اعتماد کرده بود. شاید گوردون گانت الان بازی میکرد.
الن جواب داد: “نه. نمیتونم بذارم کمکم کنی.”
روی میز کنار تخت یک کتاب بود. گانت برش داشت.
گفت: “تو به من اعتماد نداری. اما به این کتاب مقدس قسم میخورم که خواهرت رو نکشتم.”
الن گفت: “نه، بهت اعتماد ندارم. اگر اون رو كشته باشی، به بیست كتاب مقدس قسم میخوری كه قاتل نیستی.”
گانت با ناراحتی جواب داد: درسته. باشه، حالا میرم.”
بعد از رفتن گوردون گانت، الن بهش فکر کرد. گانت سعی نکرده بود بهش صدمه بزنه و الن واقعاً اعتقاد نداشت که اون قاتل باشه. احتمالاً دویت پاول قاتل دوروتی بود. باید در موردش اطلاعاتی کسب میکرد.
با نامهای که به باد نوشته بود نشست. قلمی برداشت و آدرس هتلش رو بعد از امضا نوشت. بعد چند خط به نامه اضافه كرد.
یک اتاق خوب در این هتل در رودخانهی بلو پیدا کردم. استاد انگلیسی خیلی کمک کرد. فکر میکنم حالا میدونم کی دوروتی رو کشته. اسمش دویت پاول هست و در خیابان ۱۵۲۰ سی و پنجم غربی زندگی میکنه. فردا اطلاعاتی در موردش کسب میکنم.
الن رفت لابی هتل و نامه رو ارسال کرد. بعد برگشت به اتاق خودش. وانش رو با آب داغ پر کرد و یک ساعت توش نشست و به ایستگاه رادیویی رودخانه آبی گوش داد. صدای گوردون گانت رو از رادیو شنید. و وقتی شنید که گانت گفت: “آهنگ بعدی برای دوست خوبم الن از کالدول”، لبخند زد.
صبح روز بعد، الن با خونهای که دویت پاول زندگی میکرد تماس گرفت. صاحب خونه تلفن رو جواب داد.
وقتی الن پاول رو خواست، زن گفت: “دوایت امروز صبح کار میکنه. اون در کافی شاپ فلاجرز در مرکز شهر شغل داره.”
الن تصمیمی گرفت. اون تقریباً مطمئن بود كه پاول دوست پسر خواهرش بود. به کافیشاپ فلاجر میرفت و با پاول دربارهی دوروتی صحبت میکرد. اگر نمیدونست الن خواهر دوروتیه، هیچ دلیلی برای دروغ گفتن بهش نداشت.
ده دقیقه بعد، الن وارد کافی شاپ شد. تمیز و دلنشین بود. پاول پشت پیشخوان کار میکرد. الن عکسش رو در پروندهی دانشجویی دیده بود. بلافاصله شناختش.
نشست پشت پیشخوان.
گفت: “من یک قهوه و یک چیزبرگر میخوام، لطفاً.”
وقتی الن غذا میخورد، پاول شروع به صحبت با اون کرد.
گفت: “قبلاً اینجا ندیدمت. در رودخانهی آبی زندگی میکنی؟”
الن جواب داد: “چند روز اینجا هستم. میخوام اینجا کار پیدا کنم. منشی هستم.”
پاول جوانی دلپذیر و ساکت به نظر میرسید. اما الن به یاد آورد که قاتل دوروتی بازیگر خوبی بود. اونها ده دقیقه دربارهی زندگی پاول به عنوان دانشجو در دانشگاه استودارد صحبت کردن. اما تا زمانی که الن غذاش رو تموم کرد پاول در مورد شخصی به اسم دوروتی صحبت نکرد.
به الن گفت: “وقتی وارد شدی، کسی رو یاد من آوردی. و من سعی میکردم به یاد بیارم کی رو یاد من آوردی. الان یادم افتاد. یه دختر تو کلاسم بود. اسمش دوروتی بود. دختر خوبی بود.” با ناراحتی لبخند زد.
وقتی الن بلند شد بره، پاول گفت: “امشب وقتت آزاده؟ میتونم ببرمت سینما؟”
الن لحظهای فکر کرد. شاید میتونست اطلاعات بیشتری در مورد این مرد جوان به دست بیاره.
گفت: “باشه. دوست دارم.”
پاول به الن گفت ساعت هشت میره لابی هتل.
“اسمت چیه؟” پاول سؤال کرد. الن جواب داد: “ایولین کیتریج.”
پاول گفت: “خوب. پس ساعت هشت میبینمت.”
الن ساعت هفت و نیم در لابی هتل نشسته بود. نمیخواست دویت پاول از کارمند در مورد شخصی به نام اولین کیتریج سؤال کنه!
پنج دقیقه به هشت، پاول از راه رسید. الن رو به سالن سینمای مرکز شهر برد. در طول فیلم، بازوش رو انداخت دور شونههای الن. و وقتی تئاتر رو ترک کردن، الن رو بوسید.
بعد از فیلم، دو جوان برای صرف قهوه به رستوران رفتن. بعد پاول الن رو به هتلش برد. در لابی نشستن و مدتی صحبت کردن.
الن گفت: “امروز صبح گفتی من كسی رو به یادت آوردم. اسمش دوروتی بود. لطفاً در موردش برام بگو، دویت.”
پاول جواب داد: “دختر خیلی خوبی بود. در کلاس انگلیسی من بود. چند ماه دوست دخترم بود.”
“چرا ازش جدا شدی؟” الن پرسید.
پاول گفت: “خیلی احساس مالکیت میکرد. بیش از حد در مورد من جدی شد. میخواست ازدواج کنه. دختر خوبی بود، اما من نمیخواستم باهاش ازدواج کنم.”
چند دقیقه دیگه صحبت کردن. بعد پاول بلند شد.
“فردا شب دوباره ببینمت؟” پرسید. “میریم به رقص.”
الن گفت: “باشه. خوبه. ساعت هفت و نیم بیا اینجا.”
پاول بوسیدش، و هتل رو ترک کرد.
الن رفت اتاقش. در رختخواب بود که تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشت. صدای گوردون گانت رو شنید.
گانت گفت: “نگرانت بودم. فکر کردم شاید در معرض خطر باشی. با دانشجوی انگلیسی خوشتیپ و بور دیگهای صحبت کردی؟”
الن جواب داد: “بله. با دویت پاول صحبت کردم. شخص عجیبیه. در مورد شخصی به اسم دوروتی صحبت کرد. گفت دوروتی مدت کوتاهی دوست دخترش بود. مطمئنم در مورد خواهرم صحبت میکرد. فکر میکنم اون اون رو کشته. گفت که این دختر میخواست ازدواج کنه، اما اون نمیخواست با دختر ازدواج کنه. شاید به همین دلیل اون رو کشته!”
گانت گفت: “شاید حق با تو باشه. دوباره باهاش دیدار میکنی؟”
الن جواب داد: “بله. فردا عصر دوباره میبینمش. اما نگران من نباش. من امن خواهم بود. نمیدونه من کیم. بهش گفتم اسمم اولین کیترج هست. فردا، سؤالاتی در مورد مرگ دوروتی ازش میپرسم. شاید چیزی به من بگه که نمیتونست در روزنامهها خونده باشه. بعد مطمئن میشم که اون قاتل بوده.”
گانت گفت: “لطفاً مراقب باش، الن.”
“باشه.” الن گفت: “مراقب خواهم بود. ممنونم که برام آهنگ پخش کردی. شب بخیر.”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
The Detective
Ellen ran past Gordon Gant and Mrs Arquette, out of the front door, and into the street. She saw a taxi and she waved her arm at it. The taxi stopped and she jumped in. She told the driver the address of her hotel, then she lay back in the seat. Her body was shaking.
Half an hour later, sitting in her hotel room, she was feeling a little better. But she was angry with herself.
“I was so stupid,” she thought. Her afternoon had not been successful. She hadn’t discovered anything which helped her. And now, because of the lies she had told, she wouldn’t be able to speak to Mrs Arquette again. And she wouldn’t be able to speak to Gordon Gant again.
“I can try to find out about the other man, Dwight Powell,” she told herself. “But if I find out that Powell wasn’t Dorothy’s boyfriend, I’ll have to go back to Caldwell. Because if Gordon Gant is the murderer, he won’t let me discover anything new. He’ll know what I’m trying to do. And if he is the killer, he might try to kill me.”
From her purse, she took the letter which she had written to Bud on the train. She put it on a table by the window. She had decided to add a few more lines to it before she mailed it.
At that moment, someone knocked on the door of her room. “Clean towels for you,” said a high female voice. Ellen opened the door.
“Hello again,” said Gordon Gant. “I can pretend to be someone else too!” He pushed past her into the room and closed the door behind him.
“Please don’t shout for help,” he said. “If you do, I’ll tell the police about your visit to Mrs Arquette’s house. I won’t hurt you. I followed your taxi here because I want to know what’s happening. Why were you pretending to be my cousin? Why did you ask Mrs Arquette those questions about me?”
“I can’t tell you,” Ellen said. “Please leave me alone.” She was terrified.
But as she spoke, Gant saw the letter on the table by the window. He picked it up, ran into the bathroom and locked the door. Ellen started to cry.
“Please don’t read that letter,” she said miserably, through the door. “It’s private!”
Gant didn’t reply.
Five minutes later, he came out of the bathroom. He gave Ellen the letter.
“I understand now,” he said. “I’m sorry. Am I on your list of handsome blond students?”
“Yes,” said Ellen quietly.
“What’s your name?” Gant asked her. “Please tell me.”
“I’m Ellen Kingship,” she replied.
“Listen to me,” Gant said. “I didn’t know your sister. I saw her in English class, but until she died I didn’t know her name. I didn’t kill her. There were other blond men in that class, Ellen. But I’d like to help you. Will you let me help you?” He smiled at her.
Ellen wanted to believe his words. But she had to be sure. The man who killed her sister must have been a good actor, because Dorothy had trusted him. Perhaps Gordon Gant was acting now.
“No,” she replied. “I can’t let you help me.”
There was a book on the table next to the bed. Gant picked it up.
“You don’t trust me,” he said. “But I swear on this Bible that I didn’t kill your sister.”
“No, I don’t trust you,” Ellen said. “If you had killed her, you’d swear on twenty Bibles that you weren’t the murderer.”
“That’s true,” Gant replied sadly. “OK, I’ll go now.”
After Gordon Gant had left, Ellen thought about him. Gant hadn’t tried to hurt her, and she didn’t really believe that he was the murderer. Dwight Powell was probably Dorothy’s killer. She had to find out about him.
She sat down with her letter to Bud. She picked up a pen and wrote the address of her hotel after her signature. Then she added a few lines to the letter.
I’ve got a nice room in this hotel in Blue River. The Professor of English was very helpful. I think that I know now who killed Dorothy. His name is Dwight Powell and he lives at 1520 West Thirty-fifth Street. I’m going to find out about him tomorrow.
Ellen went down to the lobby of the hotel and mailed the letter. Then she went back to her room. She filled the bath with hot water and she sat in it for an hour, listening to the Blue River radio station. She heard Gordon Gant’s voice on the radio. And when she heard him say, “The next record is for my good friend Ellen from Caldwell,” she smiled.
The next morning, Ellen phoned the house where Dwight Powell lived. The owner of the house answered the phone.
“Dwight is working this morning,” the woman said, when Ellen asked for Powell. “He has a job at Folger’s Coffee Shop in the town center.”
Ellen made a decision. She was almost sure that Powell had been her sister’s boyfriend. She would go to Folger’s Coffee Shop and talk to Powell about Dorothy. If he didn’t know that she was Dorothy’s sister, he would have no reason to lie to her.
Ten minutes later, Ellen walked into the coffee shop. It was clean and pleasant. Powell was working behind the counter. Ellen had seen his photo in his student file. She recognized him immediately.
She sat down at the counter.
“I’d like a coffee and a cheeseburger, please,” she said.
As she ate, Powell started to talk to her.
“I haven’t seen you here before,” he said. “Do you live in Blue River?”
“I’ve been here a few days,” Ellen replied. “I want to get a job here. I’m a secretary.”
Powell seemed a pleasant, quiet young man. But Ellen remembered that Dorothy’s killer was a good actor. They talked for ten minutes about Powell’s life as a student at Stoddard University. But he didn’t talk about anybody named Dorothy until Ellen had finished her meal.
“When you walked in, you reminded me of someone,” he told her. “And I’ve been trying to remember who you remind me of. Now I have remembered. She was a girl in my class. Her name was Dorothy. She was a nice girl.” He smiled sadly.
As Ellen stood up to leave, Powell said, “Are you free this evening? Can I take you to a movie?”
She thought for a moment. Maybe she could find out more about this young man.
“OK,” she said. “I’d like that.”
He told her that he would come to the lobby of her hotel at eight o’clock.
“What’s your name?” he asked. “Evelyn Kittridge,” she replied.
“OK,” Powell said. “I’ll see you at eight o’clock then, Evelyn.”
Ellen was sitting in the lobby of the hotel at half past seven. She didn’t want Dwight Powell to ask the clerk about someone named Evelyn Kittridge!
At five to eight, Powell arrived. He took Ellen to a movie theater in the town center. During the movie, he put his arm round her shoulders. And as they left the theater, he kissed her.
After the movie, the two young people went to a restaurant for some coffee. Then Powell took Ellen back to her hotel. They sat in the lobby and talked for a while.
“You told me this morning that I reminded you of somebody,” Ellen said. “Her name was Dorothy. Please tell me about her, Dwight.”
“She was a very nice girl,” Powell replied. “She was in my English class. She was my girlfriend for a few months.”
“Why did you break up with her?” Ellen asked.
“She was very possessive,” Powell said. “She got too serious about me. She wanted to get married. She was a nice girl, but I didn’t want to marry her.”
They talked for a few more minutes. Then Powell stood up.
“May I meet you again tomorrow night?” he asked. “We’ll go to a dance.”
“OK,” Ellen said. “I’d like that. Come here at half past seven.”
Powell kissed her, and he left the hotel.
Ellen went to her room. She was in bed when the phone rang. She picked it up. She heard Gordon Gant’s voice.
“I’ve been worried about you,” Gant said. “I thought that you might be in danger. Have you talked to any other handsome, blond English students?”
“Yes,” Ellen replied. “I talked to Dwight Powell. He’s a strange person. He talked about somebody named Dorothy. He said that she was his girlfriend for a short time. I’m sure that he was talking about my sister. I think that he killed her. He said that this girl wanted to get married, but he didn’t want to marry her. Maybe that’s why he killed her!”
“Maybe you’re right,” Gant said. “Are you going to meet him again?”
“Yes,” Ellen replied. “I’m going to meet him again tomorrow evening. But don’t worry about me. I’ll be safe. He doesn’t know who I am. I told him that my name was Evelyn Kittredge. Tomorrow, I’ll ask him some questions about Dorothy’s death. Maybe he will tell me something that he couldn’t have read in the newspapers. Then I’ll be sure that he was the murderer.”
“Please be careful, Ellen,” Gant said.
“OK. I’ll be careful,” Ellen said. “Thank you for playing a record for me. Goodnight.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.