سرفصل های مهم
روی سقف
توضیح مختصر
قاتل دوروتی الن رو هم میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
روی سقف
بعد از ظهر روز بعد، الن به کتابخانهی شهرداری بلو ریور رفت. چند ساعت اونجا موند. تمام گزارشهای مرگ دوروتی رو که در روزنامههای آیووا چاپ شده بودن، خوند. اگر دویت پاول چیزی در مورد مرگ دوروتی میگفت که در روزنامهها چاپ نشده بود، میفهمید. میفهمید که اون قاتله.
عصر همون روز، الن دوباره در لابی هتل منتظر بود که دویت پاول رسید.
بهش گفت: “متأسفم، دویت. من نمیتونم امشب به رقص بیام. باید به دیدن یک وکیل در ساختمان شهرداری برم. ممکنه شغلی برام داشته باشه. گفت تا هشت و نیم اونجا خواهد بود. لطفاً با من میای؟ نیاز نیست مدت طولانی با مرد صحبت کنم. بعد از اینکه دیدمش، میتونیم برگردیم اینجا و با هم نوشیدنی بخوریم.”
پاول گفت: “باشه، ایولین. میام.” خوشحال به نظر نمیرسید.
الن و پاول در طبقهی چهاردهم ساختمان شهرداری از آسانسور پیاده شدن.
الن گفت: “دفتر وکیل اتاق ۱۴۰۵ هست. باید همین گوشه باشه.” شروع کرد به پایین رفتن از راهرو و پاول دنبالش رفت. اون روز بعد از ظهر با دفتر تماس گرفته بود. منشی وكیل بهش گفته بود دفتر ساعت پنج تعطیله. حالا عاجزانه امیدوار بود که کسی اونجا نباشه.
به زودی اتاق ۱۴۰۵ رو پیدا کردن. تابلوی روی در نوشته بود فردریک کلاسن - وکیل. اما دفتر تعطیل بود و هیچ چراغی توش روشن نبود.
الن با عصبانیت به ساعتش نگاه کرد.
گفت: “ساعت تازه هشته. وقتی امروز بعد از ظهر با آقای کلاوسن تلفنی صحبت کردم، به من گفت تا هشت و نیم اینجا خواهد بود! فردا باید برگردم.”
از راهرو برگشتن. بعد یکمرتبه، الن به در آهنی، روبروی آسانسور اشاره کرد.
گفت: “این باید راه سقف باشه. بیا بریم اونجا، دوایت. چشمانداز در شب فوقالعاده میشه. میخوام ستارهها رو ببینم.”
“چرا نمیریم به رقص، ایولین؟” پاول عصبی گفت. “ هنوز برای این کار وقت داریم.”
“نه، میخوام برم پشت بوم!” الن گفت. در رو باز کرد و شروع به دویدن از پلههای آهنی کرد. پاول آهسته دنبالش کرد.
یک دقیقه بعد، روی پشت بام بودن. الن داشت به آسمان شب نگاه میکرد.
“شب زیبایی نیست؟” به پاول گفت. “ماه خیلی بزرگه! ستارهها خیلی زیادن! این بالا رو دوست نداری، دویت؟”
پاول با بدبختی جواب داد: “من مکانهای بلند رو دوست ندارم، ایولین. من اینجا احساس امنیت نمیکنم.”
الن به سمت لبهی خارجی سقف رفت و پایین رو نگاه کرد.
“از افتادن میترسی، دوایت؟” الن گفت. شنیدم که یکی از دانشجویان استودارد سال گذشته اینجا کشته شد. خوندم که از بالای این ساختمان سقوط کرده. فقط دو طبقه افتاد روی اون سقف؟ اون سقوط کوتاه اون رو کشت؟”
پاول آرام گفت: “اون نیفتاد. پرید. و اونجا نپرید. پرید تو استوانهی تهویهی هوا.”
پوست الن سرد شد. فکر کرد: “چیزی در مورد مرگ دوروتی میدونه. اما میتونست این مطلب رو در روزنامهها بخونه.”
“دختری که مرد رو میشناختی، دوایت؟” الن با صدای بلند گفت.
پاول جواب داد: “لطفاً، ایولین، نمیخوام در موردش صحبت کنم.”
“اما میشناختیش؟” الن دوباره پرسید.
پاول قبل از صحبت لحظهای درنگ کرد.
با ناراحتی گفت: “بله. میشناختمش. همون دختری بود که دیروز در موردش بهت گفتم. دوست دخترم بود. همیشه فکر میکردم مرگ دوروتی تقصیر منه. ازش جدا شدم چون بیش از حد جدی شده بود. بعد چند ماه بعد، خودش رو کشت.”
یکمرتبه الن خیلی عصبانی شد. از این مرد نمیترسید.
“دروغ میگی!” داد زد. “دوروتی خودکشی نکرد! تو اون رو به قتل رسوندی. باردارش کردی و بعد کشتیش! اون رو هل دادی تو قسمت تهویهی هوا!”
پاول حالا ترسیده بود، الن این رو میدید. اما گیج هم شده بود.
“باردار؟” گفت. “دوروتی باردار بود؟ من نمیدونستم. روزنامهها ننوشته بودن بارداره. به همین دلیل خودش رو کشت؟ ای خدا، این وحشتناکه!”
“اون خودش رو نكشت!” الن جیغ زد. “تو كشتیش. تو خواهرم رو کشتی!”
“خواهرت؟” پاول گفت. “تو کی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟”
الن گفت: “اسم من الن کینگشیپ هست. و آوردمت اینجا چون میخوام حقیقت رو بدونم. سعی نکن من رو هم بکشی! یک نفر میدونه من اینجا با تو هستم. اگر پنج دقیقه بعد نرم پایین به خیابون، با پلیس تماس میگیره.”
پاول با ناراحتی گفت: “من سعی نمیکنم بکشمت، خانم کینگشیپ. من هرگز کسی رو نکشتم. لطفاً چیزی به من بگو. چند وقت بود که دوروتی باردار بود؟”
“خودت میدونی چند وقته باردار بود!” الن فریاد زد. “وقتی مُرد دو ماهه باردار بود. به همین دلیل کشتیش.”
پاول سریع گفت: “دو ماه. اوه - پس بچه مال من نبود، خانم کینگشیپ. من قبل از کریسمس ۱۹۴۹ از دوروتی جدا شدم. در ژانویه ۱۹۵۰، برای یک سال به کالج شهر نیویورک رفتم. میخواستم از رودخانه آبی دور باشم. نمیخواستم دوباره دوروتی رو ببینم. وقتی فوت کرد من در نیویورک بودم. میتونم ثابت کنم! شخص دیگهای اون زمستان دوروتی رو باردار کرده.”
یکمرتبه، تمام عصبانیت الن از بین رفت. حرفش رو باور کرد.
گفت: “من - متأسفم، دویت.”
پاول آرام گفت: “برت میگردونم هتلت.”
نیم ساعت بعد، الن و پاول در گوشهای آرام از لابی هتل نشسته بودن.
دور میز کوچکشون مانیتورهایی وجود داشت. مردی که پشت یکی از این مانیتورها سر یک میز دیگه نشسته بود رو ندیدن - یک مرد قد بلند با کت تیره و کلاه که به حرفهای اونها گوش میداد. اونها هنوز در مورد دوروتی صحبت میکردن، اما حالا الن مطمئن بود که پاول قاتل خواهرش نیست.
پاول گفت: “چند روز بعد از جدا شدن از دوروتی، اون رو با دانشجوی دیگهای دیدم. قد بلند و خوشتیپ بود - کمی شبیه من بود. کسی به من گفت که دوروتی چند بار با اون رفته سینما. ما از هم جدا شده بودیم، و دوروتی میخواست کسی دوستش داشته باشه. اون خیلی این رو میخواست. تعجب نکردم که به این زودی شخص دیگهای پیدا کرده.”
“کی بود، دوایت؟” الن پرسید. “شاید اون پدر بچه بود. شاید اون قاتل دوروتی بود!”
پاول گفت: “اسمش رو به خاطر ندارم. در کلاس انگلیسی ما نبود. نمیشناختمش. یک نفر به من گفت در کلاس اقتصاد با دوروتی بود. و یک نفر یک بار اسمش رو به من گفت. در یک دفترچه نوشتمش. الان یادم نیست. اما اگر بریم خونهای که من توش اتاق دارم، دفترچه یادداشت رو برات پیدا میکنم.”
الن گفت: “خوب، بیا حالا بریم. متأسفم که مجبورت کردم امشب بری روی پشت بام، دوایت. مرگ دوروتی تقصیر تو نبود.”
دو جوان بلند شدن تا هتل رو ترک کنن. از جلوی میز اون طرف مانیتور رد شدن، اما میز خالی بود. مرد قد بلند با کت تیره رفته بود.
دوروتی رفت به یک باجهی تلفن. به ایستگاه رادیویی رودخانه آبی زنگ زد. میخواست با گوردون گانت صحبت کنه. اما زنی که به تلفن جواب داد بهش گفت که گانت مشغوله.
“میتونم از طرفت پیغامی بهش بدم؟” زن پرسید.
الن جواب داد: “بله. لطفاً بهش بگید که الن کینگشیپ تماس گرفت. بهش بگوید “دویت پاول مرد مورد نظر نیست.” بهش بگید “پاول از دانشجوی دیگهای صحبت کرد که ممکنه دوست پسر خواهرم بوده باشه - دانشجویی که در کلاس انگلیسیش نبود.” بهش بگید حالا میرم اتاق آقای پاول تا اسم این دانشجو رو پیدا کنم. و لطفاً به آقای گانت بگید بعداً باهاش تماس میگیرم.”
خونهای که دویت پاول توش زندگی میکرد وقتی با الن رسید خالی بود. پاول برای هر دو نفرشون قهوه درست کرد و الن رو برد اتاق نشیمن.
گفت: “اینجا منتظر بمون. میرم بالا به اتاق خوابم. اسمی که میخوای در یکی از دفترهای قدیمی دانشگاهمه. زیاد طول نمیکشه.”
پاول از پلهها بالا رفت و وارد اتاق خواب تمیز و مرتبش شد. کشویی از میزش باز کرد و دستهای دفتر ازش بیرون آورد. شروع به جستجوی اونها کرد.
با خودش گفت: “اسم یکی از اینهاست.”
در یک گوشه از اتاق کمد بلندی وجود داشت. پاول ندید که درش به آرامی باز شد. قاتل دوروتی کینگشیپ رو داخل کمد ندید. مردی که اسلحه رو به سمتش هدف گرفته بود رو ندید.
الن صدای بلندی از اتاق بالای سرش شنید. از اتاق نشیمن به سمت پلهها دوید. بالای پلهها مردی قد بلند و خوش تیپ دید. اسلحه رو در دستش ندید. ندید چون به صورت خندانش نگاه میکرد.
“عزیزم، اینجا چیکار میکنی؟” الن از مرد پرسید. “چه اتفاقی برای دوایت افتاده؟”
باد کورلیس گفت: “من ازت خواستم نیای بلو ریور، الن. باید به حرفم گوش میدادی!”
بعد سه بار بهش شلیک کرد. شلیک سوم به فریاد وحشت الن پایان داد.
متن انگلیسی فصل
Chapter EIGHT
On the Roof
The next afternoon, Ellen went to the Blue River Municipal Library. She stayed there for several hours. She read all the reports of Dorothy’s death that had been printed in the Iowa newspapers. If Dwight Powell told her anything about Dorothy’s death that hadn’t been printed in the papers, she would know. She would know that he was the killer.
That evening, Ellen was again waiting in the lobby of the hotel when Dwight Powell arrived.
“I’m sorry, Dwight,” she said to him. “I can’t go to a dance this evening. I have to visit an attorney in the Municipal Building. He might have a job for me. He told me that he’d be there until half past eight. Will you come with me, please? I won’t have to talk to the man for long. After I’ve seen him, we can come back here and have a few drinks together.”
“OK, Evelyn,” Powell said. “I’ll go.” He didn’t look happy.
Ellen and Powell got out of the elevator at the fourteenth story of the Municipal Building.
“The attorney’s office is Room 1405,” Ellen said. “It must be around the corner.” She started to walk along the corridor and Powell followed her. She had phoned the office that afternoon. The attorney’s secretary had told her that the office closed at five o’clock. She hoped desperately that nobody would be there now.
They soon found Room 1405. A sign on the door said FREDERICK CLAUSEN - ATTORNEY. But the office was closed, and there were no lights on inside it.
Ellen looked at her watch angrily.
“It’s only eight o’clock,” she said. “When I spoke to Mr Clausen on the phone this afternoon, he told me that that he would be here until half past eight! I’ll have to come back tomorrow.”
They walked back along the corridor. Then suddenly, Ellen pointed to an iron door, opposite to the elevator.
“That must be the way to the roof,” she said. “Let’s go up there, Dwight. The view will be wonderful at night. I want to look at the stars.”
“Why don’t we go to the dance, Evelyn?” Powell said nervously. “We still have the time to do that.”
“No, I want to go to the roof!” Ellen said. She opened the door and she started to run up the iron stairs. Powell followed her slowly.
A minute later, they were on the roof. Ellen was looking up at the night sky.
“Isn’t it a beautiful night?” she said to Powell. “The moon is so big! There are so many stars! Don’t you love it up here, Dwight?”
“I don’t like high places, Evelyn,” Powell replied miserably. “I don’t feel safe up here.”
Ellen walked to the outside edge of the roof and looked over the wall.
“Are you afraid of falling, Dwight?” Ellen said. “I heard that one of the Stoddard students was killed here last year. I read that she fell from the top of this building. Did she only fall two stories onto that roof? Did that little fall kill her?”
“She didn’t fall,” Powell said quietly. “She jumped. And she didn’t jump there. She jumped into the air shaft.”
Ellen’s skin felt cold. “He knows something about Dorothy’s death,” she thought. “But he could have read that in the newspapers.”
“Did you know the girl who died, Dwight?” she said aloud.
“Please, Evelyn, I don’t want to talk about it,” Powell replied.
“But did you know her?” Ellen asked again.
Powell waited a moment before he spoke.
“Yes,” he said sadly. “I knew her. She was the girl that I was telling you about yesterday. She’d been my girlfriend. I’ve always thought that Dorothy’s death was my fault. I broke up with her because she was getting too serious. Then a few months later, she killed herself.”
Suddenly, Ellen was very angry. She wasn’t afraid of this man.
“You’re lying!” she shouted. “Dorothy didn’t kill herself! You murdered her. You made her pregnant and then you killed her! You pushed her into that air shaft!”
Powell was frightened now, Ellen could see that. But he was puzzled too.
“Pregnant?” he said. “Was Dorothy pregnant? I didn’t know that. The newspapers didn’t say that she was pregnant. Is that why she killed herself? Oh God, that’s terrible!”
“She didn’t kill herself!” Ellen screamed. “You killed her. You killed my sister!”
“Your sister?” Powell said. “Who are you? Why have you brought me here?”
“My name is Ellen Kingship,” Ellen said. “And I brought you here because I want to know the truth. Don’t try to kill me too! Somebody knows that I’m here with you. If we don’t go down to the street in the next five minutes, he’ll phone the police.”
“I won’t try to kill you, Miss Kingship,” Powell said sadly. “I’ve never killed anybody. Please tell me something. How long had Dorothy been pregnant?”
“You know how long she’d been pregnant!” Ellen shouted. “She was two months pregnant when she died. That’s why you killed her.”
“Two months,” Powell said quickly. “Oh - then the baby wasn’t mine, Miss Kingship. I broke up with Dorothy before Christmas, 1949. In January, 1950, I went to college in New York City for a year. I wanted to get away from Blue River. I didn’t want to see Dorothy again. I was in New York when she died. I can prove that! Someone else made Dorothy pregnant that winter.”
Suddenly, all Ellen’s anger disappeared. She believed him.
“I - I’m sorry, Dwight,” she said.
“I’ll take you back to your hotel,” Powell said quietly.
Half an hour later, Ellen and Powell were sitting in a quiet corner of the hotel lobby.
There were screens around their little table. They didn’t see the man who was sitting at a table on the other side of one of the screens - the tall man in a dark coat and a hat who was listening to their conversation. They were still talking about Dorothy, but now Ellen was sure that Powell wasn’t her sister’s killer.
“A few days after I broke up with Dorothy, I saw her with another student,” Powell said. “He was tall and handsome - he looked a little like me. Somebody told me that Dorothy had been to the movies with him a few times. We had broken up, and Dorothy wanted someone to love her. She wanted that very much. I wasn’t surprised that she found someone else so quickly.”
“Who was he, Dwight?” Ellen asked. “Perhaps he was the father of the baby. Perhaps he was Dorothy’s killer!”
“I don’t remember his name,” Powell said. “He wasn’t in our English class. I didn’t know him. Someone told me that he was in the same Economics class as Dorothy. And someone did tell me his name once. I wrote it in a notebook. I can’t remember it now. But if we go to the house where my room is, I’ll find the notebook for you.”
“OK, let’s go now,” Ellen said. “I’m sorry that I made you go up on the roof tonight, Dwight. Dorothy’s death wasn’t your fault.”
The two young people got up to leave the hotel. They passed the table on the other side of the screen, but it was empty. The tall man in the dark coat had already left.
Dorothy went to a phone booth. She called the Blue River radio station. She wanted to talk to Gordon Gant. But the woman who answered the phone told her that Gant was busy.
“Can I give him a message for you?” the woman asked.
“Yes,” Ellen replied. “Please tell him that Ellen Kingship called. Tell him, ‘Dwight Powell isn’t the man.’ Tell him, ‘Powell knows about another student who might have been my sister’s boyfriend - a student who wasn’t in her English class.’ Tell him that I’m going to Mr Powell’s room now to find the name of this student. And please tell Mr Gant that I’ll call him later.”
The house where Dwight Powell lived was empty when he arrived with Ellen. He made them both some coffee and he took Ellen into the living room.
“Wait here,” he said. “I’ll go up to my bedroom. The name that you want is in one of my old college notebooks. I won’t be long.”
Powell ran up the stairs and into his clean, tidy bedroom. He opened a drawer in his desk and he took out a pile of notebooks. He started to look through them.
“The name’s in one of these,” he said to himself.
There was a tall closet in one corner of the room. Powell didn’t see its door opening slowly. He didn’t see Dorothy Kingship’s killer inside the closet. He didn’t see the man who was aiming a gun at him.
Ellen heard a loud noise in the room above her. She ran out of the living room and towards the stairs. At the top of the stairs she saw a tall, handsome man. She didn’t see the gun in his hand. She didn’t see it because she was looking at his smiling face.
“Darling, what are you doing here?” she asked him. “What’s happened to Dwight?”
“I asked you not to come to Blue River, Ellen,” Bud Corliss said. “You should have listened to me!”
Then he shot her three times. The third shot ended her scream of terror.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.