نیویورک سیتی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بوسه قبل از مرگ / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

نیویورک سیتی

توضیح مختصر

باد برای دختر بزرگ‌تر لئو کینگ‌شیپ نقشه میریزه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش سوم: ماریون

فصل نهم

نیویورک سیتی

سپتامبر ۱۹۵۱

ماریون کینگ‌شیپ تنها در یک آپارتمان کوچک در نیویورک زندگی می‌کرد. هر چیزی که در آپارتمان بود می‌تونست به مهمان آپارتمان از سلیقه‌ی ماریون - سلیقه‌اش در کتاب، سلیقه‌اش در نقاشی و سلیقه‌اش در موسیقی - بگه. اما تنها مهمانی که به آپارتمان می‌رفت پدر ماریون بود. زیاد نمی‌رفت اونجا. و لئو کینگ‌شیپ علاقه‌ای به سلیقه‌ی دخترش نداشت.

ماریون هرگز پدرش رو واقعاً دوست نداشت. ده ساله بود که پدر و مادرش طلاق گرفتن. ماریون از این موضوع خیلی ناراحت شده بود. الن اون زمان تنها شش سال داشت، و دوروتی ۵ سال. دختران کوچک‌تر واقعاً نمی‌فهمیدن چرا مادرشون ترکشون کرده. اما ماریون می‌دونست. اون موقع به این نتیجه رسید که پدرش مردی بی‌رحم و سرد هست. و مرگ مادرش، بلافاصله بعد از طلاق، به بیزاری ماریون از پدرش اضافه کرد.

ماریون تا زمان اتمام دانشگاه با پدر و خواهرانش در خونه‌ی زیبای لئو در نیویورک زندگی کرد. دانشجوی دانشگاه کلمبیا، در نیویورک بود. بعد از دانشگاه، به آپارتمان کوچکی که حالا توش زندگی می‌کرد نقل مکان کرد.

ماریون همیشه دوست داشت در یک آژانس تبلیغاتی کار کنه. وقتی کالج رو تموم کرد، پدرش سعی کرد اون رو وادار کنه در آژانسی که کارهای تبلیغاتی شرکت اون رو انجام میداد، کار کنه. به مدیر آژانس گفت به دخترش کار بده. اما ماریون هرگز کمک پدرش رو نمی‌خواست. در یک آژانس تبلیغاتی خیلی کوچک‌تر کار پیدا کرد. اونجا پول زیادی درنمی‌آورد، اما کارش رو دوست داشت و خوشحال بود.

ماریون بعد از اینکه به آپارتمان خودش نقل مکان کرد، هفته‌ای یک بار شام به خونه‌ی پدرش می‌رفت. اونها همیشه مؤدب بودن، اما واقعاً همدیگه رو دوست نداشتن. اندکی بعد از اینکه ماریون دانشگاه کلمبیا رو ترک کرد، الن به ویسکانسین رفت، تا در کالج کالدول تحصیل کنه. و یک سال بعد، دوروتی برای تحصیل در دانشگاه استودارد به آیووا رفت. بنابراین ماریون و پدرش برای این شام‌های هفتگی معمولاً تنها بودن.

بعد از مرگ دوروتی هیچ چیز بین اونها تغییر نکرد. لئو عصبانی بود چون دوروتی باردار بود. و عصبانی بود چون دوروتی خودش رو کشته بود. به مردم پول داده بود تا خبر بارداری در روزنامه‌ها چاپ نشه. بعد سعی کرد دختر کوچکش رو فراموش کنه. بعد از قتل الن، لئو سعی کرد با ماریون مهربان‌تر باشه. و ماریون برای پدرش ناراحت شد. حالا هفته‌ای سه شب، به جای یک شب، می‌رفت خونه‌اش. سعی کرد بیشتر دوستش داشته باشه. اما وقتی لئو سعی می‌کرد مهربان باشه، ماریون همیشه مشکوک میشد. واقعاً بهش اعتماد نداشت.

ماریون کینگ‌شیپ واقعاً کسی رو دوست نداشت. اما آپارتمانش رو داشت و این رو دوست داشت. هر شنبه، روز رو به تمیز کردن آپارتمان اختصاص میداد. و اغلب خواب می‌دید که روزی مردی خوب و مهربان به اونجا به دیدنش میره - کسی که عاشقش باشه و ازش مراقبت کنه. “این آدم میومد؟” اغلب از خودش می‌پرسید.

یک صبح شنبه در ماه سپتامبر، ماریون مشغول تمیز کردن آپارتمانش بود. داشت میز رو تمیز می‌کرد و داشت به نسخه نقاشی چارلز دموت، مصر من، نگاه می‌کرد که از دیوار بالای میز آویزان بود. دموت نقاش مورد علاقه‌اش بود، و مصر من نقاشی مورد علاقه‌اش.

تلفن زنگ زد. ماریون جواب داد.

گفت: “سلام”

مردی گفت: “سلام،” و ماریون صدا رو نشناخت. “ماریون کینگ‌شیپ؟”

ماریون جواب داد: “بله. شما؟”

مرد جواب داد: “اسم من برتون كورلیس هست - باد كورلیس. من خواهرت، الن رو می‌شناختم.”

ماریون گفت: “بله، الن از شما به من گفته بود، آقای كورلیس.”

ماریون هیجان الن رو وقتی در کریسمس در مورد این مرد صحبت کرده بود، به یاد آورد. خواهرش گفته بود: “خیلی دوستش دارم، ماریون. خیلی خوب و مهربونه.”

باد کورلیس به آرامی گفت: “می‌خوام شما رو ببینم، خانم کینگ‌شیپ. من کتابی دارم که متعلق به الن بود. یک هفته قبل از مرگش به من قرض داد. می‌خوام بدمش به شما. ممکنه بیارمش به آپارتمان شما؟”

ماریون سریع فکر کرد. این مرد می‌خواست چیزی که متعلق به خواهرش بود رو بده بهش. لطف می‌کرد. اما ماریون نمی‌خواست به آپارتمانش بیاد. آپارتمان منتظر مرد خاصی بود که روزی به دیدنش میومد.

ماریون به دروغ گفت: “متأسفم، آقای كورلیس، باید به زودی برم بیرون. شاید بتونم امروز بعد از ظهر ببینمتون؟ برای خرید میرم خیابان پنجم. می‌تونم ساعت سه در اون منطقه با شما ملاقات کنم.”

مرد جوان جواب داد: “خوبه. کنار مجسمه بیرون مرکز راکفلر منتظرتون خواهم بود. بعد با هم نوشیدنی می‌خوریم. خداحافظ، خانم کینگ‌شیپ.”

ماریون گفت: “خداحافظ”. تلفن رو قطع کرد.

ماریون از تماس تلفنی خوشحال نبود. شنبه روز خاص اون بود. نمی‌خواست بره بیرون. واقعاً نمی‌خواست با هیچ کدوم از دوستان الن دیدار کنه. و هیچ کدوم از کتاب‌های الن رو نمی‌خواست. الن هرگز کتاب‌هایی که ماریون دوست داشت رو دوست نداشت. ماریون از کتاب‌های پروست، فلوبر و همه رمان‌نویسان بزرگ قرن نوزدهم لذت می‌برد. الن داستان‌های احمقانه‌ی مدرن رو دوست داشت - داستان‌هایی که معنای چندانی نداشتن.

ماریون فکر کرد: “زیاد با این مرد نمی‌مونم.”

باد کورلیس ماریون کینگ‌شیپ رو از فاصله‌ی صد فوتی جایی که ایستاده بود شناخت. شبیه هر دو خواهرش بود.

اون رو به یک بار برد و نوشیدنی خرید. پشت یک میز کوچک نشستن و کتاب الن رو داد بهش.

گفت: “خوندمش. اما زیاد دوستش نداشتم. کتابی نیست که ازش لذت ببرم. سلیقه الن در کتاب با من خیلی فرق میکرد. کتاب‌هایی از این دست معنی چندانی ندارن، نه؟ من کتاب‌های پروست، فلوبر، دیکنز رو دوست دارم - نویسندگانی از این دست.”

ماریون لبخند زد. گفت: “من هم اونها رو دوست دارم.”

باد گفت: “الن به من گفت در يک آژانس تبليغاتی كار می‌كنی.”

ماریون جواب داد: “بله، درسته. و تو هنوز در کالدول هستی؟”

مرد جوان جواب داد: “نه، من دانشگاه رو رها کردم.”

“اما در کریسمس، مثل الن دانشجوی سال سوم بودی، نه؟” ماریون گفت. “چرا برای سال آخر نموندی؟”

باد جواب داد: “خوب، پدر من چند سال پیش فوت کرد. و مادرم مجبور شد شغلی پیدا کنه. خونه‌های مردم رو تمیز می‌کرد. حالا دیگه نمی‌خوام کار کنه، بنابراین به نیویورک اومدم و اینجا کار پیدا کردم. شاید سال دیگه برگردم دانشگاه و بعد تحصیلاتم رو تموم کنم.”

چند لحظه بعد، ماریون ایستاد.

گفت: “باید برم، باد. بابت نوشیدنی ممنونم.”

“یکی دیگه نمی‌خوری؟” باد پرسید.

ماریون به دروغ گفت: “حالا باید با شخص دیگه‌ای ملاقات کنم. یک جلسه‌ی کاریه. نباید دیر کنم.”

باد خروج ماریون کینگ‌شیپ رو از بار تماشا کرد. با دقت زیاد، تعقیبش کرد. دید که وارد یک ساختمان آپارتمانی شد. نیم ساعت منتظر موند، اما ماریون دیگه بیرون نیومد.

“یک جلسه کاری!” با خودش گفت. “نه - اونجا زندگی میکنه.”

شروع به رفتن به سمت قسمت فقیرنشین شهر کرد که اتاق کوچکی اجاره کرده بود. حالا می‌دونست ماریون کینگ‌شیپ کجا زندگی می‌کنه. هر وقت می‌خواست می‌تونست در خیابان نزدیک آپارتمانش پنهان بشه. می‌تونست هر کجا که میره دنبالش کنه.

ماه‌ها بعد از کشته الن کینگ‌شیپ باد کورلیس عصبانی و ترسیده بود. از زمانی که برای کینگ‌شیپ‌ها صرف کرده بود عصبانی بود - اول برای دوروتی، بعد برای الن. و از آینده‌اش می‌ترسید. بعد از همه‌ی برنامه‌ریزهاش قرار بود فقیر بشه؟ اون خیلی پول لئو کینگ‌شیپ رو می‌خواست. و همه چیز بد پیش رفته بود! نمی‌خواست دوروتی باردار بشه. و به الن گفته بود برنگرده رودخانه‌ی آبی، اما خنگ احمق به حرفش گوش نکرده بود.

باد از پلیس رودخانه‌ی آبی نمی‌ترسید. مطمئن بود كه اونها هرگز اون رو با قتل‌ها مرتبط نخواهند دونست. خیلی مراقب بود. وقتی نامه‌ی الن رسید، تصمیم گرفت که سریعاً باید کاری انجام بده. کم مونده بود الن حقیقت رو در مورد اون و دوروتی بفهمه! از کمد اتاقش اسلحه‌ای که از سال‌های حضورش در ارتش داشت، برداشته بود. بعد از تاریکی هوا، یک ماشین از کالدول دزدیده بود و به سمت رودخانه‌ی آبی حرکت کرده بود. بعد از اینکه پاول و الن رو کشت، با سرعت به سمت کالدول برگشت. لحظه‌ای روی پل توقف کرد تا اسلحه رو بندازه تو رودخانه‌ی میسیسیپی. بله، خیلی مراقب بود! در خونه‌ی دوایت پاول دستکش پوشیده بود. پلیس اثر انگشت باد رو اونجا پیدا نمی‌کرد! و ماشین رو نزدیک مکانی که دزدیده بود رها کرده بود.

در هفته‌های بعد از قتل‌ها، باد هر روز روزنامه‌های آیووا رو می‌خوند. در مورد تحقیقات پلیس در مورد قتل‌ها می‌خوند. خیلی زود متوجه شد که پلیس هویت قاتل رو کشف نمی‌کنه. و در مورد شخصی به نام گوردون گانت که کارش رو به عنوان دی‌جی ایستگاه رادیویی رودخانه آبی از دست داده بود خوند. گانت سعی کرده بود هم به پلیس و هم به پدر الن بگه که اطلاعاتی در مورد این قتل‌ها داره. سعی کرده بود بهشون بگه که مرگ دوروتی کینگ‌شیپ قتل بود، نه خودکشی. و سعی کرده بود بهشون بگه که الن در مورد مرگ خواهرش تحقیق می‌کرد. پلیس حرفش رو باور نکرده بود، بنابراین گانت شروع به گفتن حرف‌های بی‌ادبانه درباره پلیس در برنامه‌ی رادیوییش کرد. صاحب ایستگاه رادیویی از این موضوع عصبانی شده بود و دی‌جی کارش رو از دست داد. باد نگران گانت نبود - اون نمی‌تونست چیزی رو ثابت کنه!

اما وقتی ترم دانشکده در ژوئن به پایان رسید، باد با ناراحتی به خونه‌ی مادرش در مناست برگشت. اون تابستون، هر روز با مادرش بحث کرد. تمام مدت بی‌ادب و عصبانی بود. بعد یک شب، ایده‌ای به ذهنش رسید. شاید زمانی که برای دوروتی و الن صرف کرده بود مفید بوده.

اونها حالا مرده بودن، اما ماریون کینگ‌شیپ هنوز زنده بود. و لئو کینگ‌شیپ هنوز ثروتمند بود!

باد در مورد ماریون کینگ‌شیپ چیزهای زیادی می‌دونست. دوروتی در موردش حرف زده بود و الن در موردش صحبت کرده بود. اون ساعت‌ها به صحبت‌های هر دوی اونها درباره خانوادشون گوش می‌داد! ماریون با خواهرهاش خیلی فرق داشت، باد این رو می‌دونست. ماریون رمان‌های جدی و موسیقی کلاسیک رو دوست داشت. اون نقاشی‌های هنرمندانی رو دوست داشت که باد قبلاً اسمشون رو نشنیده بود.

باد یک ورق کاغذ برداشت و تمام چیزهایی که درباره ماریون کینگ‌شیپ می‌دونست رو روش نوشت.

ماریون کینگ‌شیپ

دوست داره

کتاب‌ها: پروست، فلوبر، دیکنز و غیره

نمایش‌ها: برنارد شاو، تنسی ویلیامز

موسیقی: استراوینسکی، بارتوک

نقاشان: رنوار، ون گوگ، هاپر.

نقاش مورد علاقه‌اش چارلز دموت هست (املاش رو بررسی کن - دمیت هست؟)

غذا: غذای ایتالیایی و ارمنی رو بیشتر دوست داره.

کارهایی که باید انجام بشه:

کتاب‌های مربوط به نقاشان رو بخون. پروست، شاو و فلوبر رو بخون. درباره‌ی رستوران‌های ایتالیایی و ارمنی نیویورک اطلاعات کسب کن.

بعد از اینکه این لیست رو نوشت، باد اون رو در جعبه‌ی کوچک فلزی قرار داد، که خصوصی‌ترین وسایلش رو نگه می‌داشت. بروشورهایی که از شرکت کینگ‌شیپ کاپر گرفته بود هم اونجا بود. جعبه رو قفل کرد و در کمدش در اتاق خواب پنهان کرد.

روز بعد، باد به مادرش گفت که قصد نداره در ماه سپتامبر به کالج کالدول برگرده.

گفت: “می‌خوام برم نیویورک. اونجا کار می‌کنم. واقعاً ایده‌ی خوبی دارم. هنوز نمی‌تونم در موردش بهت بگم - یک رازه!”

مادرش بهش لبخند زده بود.

گفت: “تو همیشه ایده‌های شگفت‌انگیز داری، باد.”

ماریون کینگ‌شیپ یکشنبه بعد از ظهر بعد از اولین ملاقاتش با باد کورلیس، در یکی از اتاق‌های بزرگ و روشن موزه‌ی هنرهای مدرن نیویورک نشسته بود. اغلب روزهای یکشنبه به موزه می‌اومد. اینجا مکان مورد علاقه‌اش در شهر بود. داشت به چند تا مجسمه‌ی بزرگ نگاه می‌کرد، که صدایی از پشت سرش شنید.

باد کورلیس گفت: “دوباره سلام، ماریون. انتظار نداشتم اینجا ببینمت.”

باد دروغ می‌گفت. انتظار داشت ماریون رو اونجا ببینه. وقتی ماریون بیرون اومد باد نزدیک آپارتمانش منتظر بود و تا موزه دنبالش کرد.

باد ادامه داد: “من این موزه رو دوست دارم. اغلب میام اینجا.”

این هم دروغ بود. باد قبلاً فقط یک بار رفته بود اونجا. اتاق‌هایی رو پیدا کرده بود که شامل نقاشی‌های هنرمندان مدرنی بود که ماریون بیشتر از همه دوست داشت.

ماریون گفت: “من هم اغلب میام.” به مرد جوان لبخند زد.

باد گفت: “من همیشه دوست داشتم الن به هنر علاقه داشته باشه. اما اون هرگز نمی‌خواست بره موزه یا به نقاشی‌ها نگاه کنه. الن دختر خیلی شیرینی بود اما سلیقه‌اش با من خیلی فرق داشت. من خیلی دوستش داشتم، اما فکر نمی‌کنم بعد از دانشگاه با هم می‌موندیم.” لحظه‌ای غمگین به نظر رسید. بعد لبخند زد.

گفت: “بیا با هم به نقاشی‌ها نگاه کنیم. من نقاشی‌های آمریکایی رو دوست دارم. هنرمند مورد علاقه‌ی من آمریکاییه. اسمش چارلز دموت هست. با کارش آشنا هستی، ماریون؟”

چند ساعت بعد، وقتی دو جوان با هم از موزه خارج شدن، باد لحظه‌ای دست ماریون رو گرفت.

گفت: “می‌خوام امشب برای شام ببرمت به یک رستوران. یک رستوران ارمنی فوق‌العاده هست که زیاد از اینجا دور نیست. غذای ارمنی دوست داری، ماریون؟”

متن انگلیسی فصل

PART THREE: MARION

Chapter nine

New York City

September 1951

Marion Kingship lived alone in a small apartment in New York City. Everything in it could have told a visitor to the apartment about Marion’s tastes - her taste in books, her taste in pictures and her taste in music. But the only visitor who ever went to the apartment was Marion’s father. He didn’t go there often. And Leo Kingship wasn’t interested in his daughter’s tastes.

Marion had never really liked her father. She was ten years old when her parents divorced. Marion had been very upset about it. Ellen was only six then, and Dorothy five. The younger girls hadn’t really understood why their mother had left them. But Marion had known. She’d decided then that her father was a cruel, cold man. And her mother’s death, soon after the divorce, had increased Marion’s dislike of him.

Marion had lived with her father and her sisters at Leo’s beautiful house in New York City until she finished college. She had been a student at Columbia University, in New York. After college, she moved to the small apartment where she now lived.

Marion had always wanted to work in an advertising agency. When she left college, her father had tried to make her work for the agency which looked after his company’s advertising. He told the director of the agency to give his daughter a job. But Marion had never wanted her father’s help. She found a job with a much smaller advertising agency. She didn’t earn much money there, but she liked the job and she was happy.

After she moved into her own apartment, Marion visited her father’s house for dinner one evening a week. They were always polite, but they didn’t really like each other. Soon after Marion left Columbia University, Ellen went to Wisconsin, to study at Caldwell College. And a year later, Dorothy went to Iowa, to study at Stoddard University. So Marion and her father were usually alone together for these weekly dinners.

Nothing had changed between them after Dorothy’s death. Leo was angry because Dorothy had been pregnant. And he was angry because she had killed herself. He had paid people to keep the news of the pregnancy out of the newspapers. Then he tried to forget about his youngest daughter. After Ellen’s murder, Leo did try to be kinder towards Marion. And she felt sorry for her father. Now she went to his house three evenings a week, instead of one. She tried to like him more. But she was always suspicious when Leo tried to be kind. She didn’t really trust him.

Marion Kingship didn’t really love anybody. But she had her apartment, and she loved that. Every Saturday, she spent the day cleaning it. And she often dreamed that one day, a good, kind man would visit her there - someone who would love her and take care of her. “Will he ever come?” she often asked herself.

One Saturday morning in September, Marion was cleaning her apartment. She was cleaning a table and she was looking up at her copy of Charles Demuth’s painting, My Egypt, which hung on the wall above it. Demuth was her favorite painter, and My Egypt was her favorite painting.

The phone rang. Marion answered it.

“Hello,” she said.

“Hello,” said a man’s voice, which Marion did not recognize. “Are you Marion Kingship?”

“Yes,” Marion answered. “Who are you, please?”

“My name is Burton Corliss - Bud Corliss,” the man replied. “I knew your sister, Ellen.”

“Yes, Ellen told me about you, Mr Corliss,” Marion said.

Marion remembered Ellen’s excitement when she had spoken about this man at Christmas. “I love him so much, Marion,” her sister had said. “He’s so good and kind.”

“I’d like to meet you, Miss Kingship,” Bud Corliss said gently. “I have a book which belonged to Ellen. She lent it to me a week before her death. I’d like to give it to you. May I bring it to your apartment?”

Marion thought quickly. This man wanted to give her something which had belonged to her sister. That was kind of him. But she didn’t want him to come to her apartment. The apartment was waiting for the special man who would visit her one day.

“I’m sorry, Mr Corliss, I have to go out soon,” she lied. “Perhaps I could meet you this afternoon? I’m going shopping on Fifth Avenue. I could meet you in that area at three o’clock.”

“Good,” replied the young man. “I’ll wait for you by the statue outside Rockefeller Center. Then we’ll have a drink together. Goodbye, Miss Kingship.”

“Goodbye,” Marion said. She put down the phone.

Marion wasn’t happy about the phone call. Saturday was her special day. She didn’t want to go out. She didn’t really want to meet any of Ellen’s friends. And she didn’t want any of Ellen’s books. Ellen had never liked the kinds of book that Marion liked. Marion enjoyed books by Proust, Flaubert, and all the great nineteenth-century novelists. Ellen had liked silly modern stories - stories that didn’t have much meaning.

“I won’t stay with this man for long,” Marion thought.

Bud Corliss recognized Marion Kingship when she was a hundred feet away from where he was standing. She looked like both her sisters.

He took her to a bar and he bought drinks. They sat at a small table and he gave her Ellen’s book.

“I read it,” he said. “But I didn’t like it very much. It isn’t the kind of book that I enjoy. Ellen’s taste in books was very different from mine. Books like this don’t have much meaning, do they? I like books by Proust, Flaubert, Dickens - writers like that.”

Marion smiled. “I like them too,” she said.

“Ellen told me that you work for an advertising agency,” Bud said.

“Yes, that’s right,” Marion replied. “And you’re still at Caldwell?”

“No, I left college,” the young man replied.

“But at Christmas, you were a third-year student, like Ellen, weren’t you?” Marion said. “Why didn’t you stay for your final year?”

“Well, my father died a few years ago,” Bud replied. “And my mother had to get a job. She cleaned people’s houses. Now, I don’t want her to work any longer, so I’ve come to New York and I’ve got a job here. Maybe I’ll go back to college next year and finish my studies then.”

A few moments later, Marion stood up.

“I have to go now, Bud,” she said. “Thanks for the drink.”

“Won’t you have another one?” Bud asked.

“I have to meet somebody else now,” she lied. “It’s a business meeting. I mustn’t be late for it.”

Bud watched Marion Kingship leave the bar. Very carefully, he followed her. He saw her go into an apartment building. He waited for half an hour, but she didn’t come out again.

“A business meeting!” he said to himself. “No - she lives there.”

He started to walk towards the poor part of the city where he rented a little room. He knew where Marion Kingship lived now. He could hide in the street near her building whenever he wanted to. He could follow her wherever she went.

For months after he had killed Ellen Kingship, Bud Corliss had been angry and afraid. He’d been angry about the time he’d spent on the Kingships - first on Dorothy, then on Ellen. And he’d been afraid about his future. Was he going to be poor, after everything he’d planned? He’d wanted some of Leo Kingship’s money so much. And everything had gone wrong! He hadn’t wanted Dorothy to get pregnant. And he’d told Ellen not to go back to Blue River, but the stupid fool wouldn’t listen to him.

Bud wasn’t afraid of the Blue River police. He was sure that they would never connect him with the murders. He’d been very careful. When Ellen’s letter arrived, he’d decided that he had to do something quickly. Ellen had almost learned the truth about him and Dorothy! From a closet in his room, he’d taken the gun that he’d had since his years in the army. Then after dark, he’d stolen a car in Caldwell and driven it to Blue River. After he’d killed Powell and Ellen, he drove quickly back to Caldwell. He’d stopped for a moment on a bridge, to throw the gun into the Mississippi River. Yes, he’d been very careful! He’d worn gloves at Dwight Powell’s house. The police wouldn’t find Bud’s fingerprints there! And he’d left the car near the place where he’d stolen it.

In the weeks after the killings, Bud read the Iowa newspapers every day. He read about the police investigation into the murders. He soon realized that the police weren’t going to discover the identity of the killer. And he read about a man named Gordon Gant, who had lost his job as a disc jockey at the Blue River radio station. Gant had tried to tell both the police and Ellen’s father that he had some information about the killings. He’d tried to tell them that Dorothy Kingship’s death was a murder, not a suicide. And he’d tried to tell them that Ellen had been investigating her sister’s death. The police hadn’t believed him, so Gant had started to say rude things about them on his radio program. The owner of the radio station had been angry about that, and the disc jockey lost his job. Bud wasn’t worried about Gant - he couldn’t prove anything!

But when the college term finished in June, Bud went unhappily back to his mother’s house in Menasset. That summer, he argued with his mother every day. He was rude and angry all the time. Then one night, he had an idea. Perhaps the time he’d spent on Dorothy and Ellen had been useful.

They were dead now, but Marion Kingship was still alive. And Leo Kingship was still a rich man!

Bud knew a lot about Marion Kingship. Dorothy had talked about her, and Ellen had talked about her. He’d spent hours listening to both of them talking about their family! Marion was very different from her sisters, he knew that. She liked serious novels and classical music. She liked the paintings of artists whose names he had never heard before.

Bud had taken a piece of paper and written on it all the things that he knew about Marion Kingship.

MARION KINGSHIP

She likes

BOOKS: Proust, Flaubert, Dickens etc.

PLAYS: Bernard Shaw, Tennessee Williams

MUSIC: Stravinsky, Bartok

PAINTERS: Renoir, Van Gogh, Hopper.

Her favorite painter is Charles Demuth (Check spelling - is it Demeuth?)

FOOD: She likes Italian and Armenian food best.

Things to do:

Read books on painters. Read Proust, Shaw and Flaubert. Find out about Italian and Armenian restaurants in New York.

After he had written the list, Bud put it in the small metal strongbox, where he kept his most private things. His brochures from Kingship Copper Incorporated were in it too. He locked the box and hid it in a closet in his bedroom.

The next day, Bud told his mother that he was not going to return to Caldwell College in September.

“I want to go to New York,” he’d said. “I’ll get a job there. I’ve had a really good idea. I can’t tell you about it yet - it’s a secret!”

His mother had smiled at him.

“You always have wonderful ideas, Bud,” she’d said.

On the Sunday afternoon after her first meeting with Bud Corliss, Marion Kingship was sitting in one of the big, bright rooms in the New York Museum of Modern Art. She often came to the museum on Sundays. It was her favorite place in the city. She was looking at some large statues, when she heard a noise behind her.

“Hello again, Marion,” said Bud Corliss. “I didn’t expect to see you here.”

Bud was lying. He had expected to see Marion there. He had been waiting near her apartment building when she came out, and he had followed her to the museum.

“I love this museum,” Bud went on. “I often come here.”

This was a lie too. Bud had been there only once before. He’d found the rooms which contained paintings by the modern artists that Marion liked most.

“I come often too,” Marion said. She smiled at the young man.

“I always wanted Ellen to be interested in art,” Bud said. “But she never wanted to go to museums or look at paintings. Ellen was a very sweet girl, but her tastes were so different from mine. I liked her very much, but I don’t think that we would have stayed together after college.” He looked sad for a moment. Then he smiled.

“Let’s look at the paintings together,” he said. “I love American paintings. My favorite artist is an American. His name is Charles Demuth. Do you know his work, Marion?”

Several hours later, as the two young people left the museum together, Bud held Marion’s hand for a moment.

“I’d like to take you to a restaurant for dinner tonight,” he said. “There’s a wonderful Armenian restaurant, not far from here. Do you like Armenian food, Marion?”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.