سرفصل های مهم
تغییر لباس
توضیح مختصر
کارتن در زندان جاش رو با دارنای عوض میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
تغییر لباس
چارلز دارنای شب آخرش رو به تنهایی در زندان سپری کرد. امیدی نداشت. میدونست باید بمیره، نه به خاطر کار اشتباهی که مرتکب شده، بلکه به خاطر جنایات پدر و عموش. نشست تا برای همسرش نامه بنویسه: تا زمانی که خودش به من گفت چیزی در مورد زمانی که پدرت در زندان گذرونده بود، نمیدونستم. حتی اون موقع هم نمیدونستم این خانوادهی من بوده که بهش ظلم کردن. من به پدرت گفتم که اسم اصلی من اورموند هست، و اون از من قول گرفت که بهت نگم. مطمئنم کاغذی که نوشته رو فراموش کرده، اما اتفاقی که افتاده تقصیر اون نیست. از اون و فرزندمون مراقبت کن و یک روز همه در دنیای شادتر که بعد از مرگ میاد دوباره همدیگه رو میبینیم.
دارنای اون شب آرام نخوابید و صبح در زندان به بالا و پایین قدم زد و منتظر موند. ساعتها رو شمرد - نه، برای همیشه رفت، ده، یازده، دوازده برای همیشه رفت. بعد از ساعت یک صدای شخصی رو از بیرون شنید. در باز و بسته شد و سیدنی کارتن اونجا ایستاده بود و انگشت سکوت رو روی لبهاش گرفته بود.
‘ساکت باش! از طرف همسرت اومدم. بهت التماس میکنم کاری که دقیقاً میگم رو انجام بدی و هیچ سؤالی نپرسی. وقت نیست. چکمههات رو دربیار و مال من رو بپوش.’
دارنای گفت: “کارتن، دوست عزیزم، فرار از این مکان غیرممکنه. تو فقط با من میمیری.’
‘من ازت نمیخوام فرار کنی. پیراهن و کت من رو بپوش.’
اجازهی زمان بحث و استدلال یا امتناع رو به دارنای نداد. گفت: “حالا بشین و چیزی که میگم رو بنویس. زود باش، دوست من، زود باش!’
گفت: “اگر به یاد داشته باشی،” و دارنای نوشت، “حرفهایی كه مدتها قبل زده بودیم رو، وقتی این رو میخونی، میفهمیی.” کارتن وقتی این رو گفت، دستش رو از جیبش درآورد.
“تو دستت چیه؟” دارنای پرسید.
‘هیچی. نوشتی ازش استفاده کن؟” کارتن آرام گفت: “خب، حالا ادامه بده. خوشحالم که حالا میتونم اون حرفها رو ثابت کنم. این دلیلی برای ناراحتی نیست.” دست کارتن به صورت دارنای نزدیک بود و اون به آرامی پارچهای رو به بینی و دهن دارنای فشار داد. یک دقیقه بعد دارنای بیهوش روی زمین دراز کشیده بود. کارتن سریع لباسهای دارنای رو پوشید و یادداشتی که دارنای نوشته بود رو گذاشت داخل جیب دارنای. بعد به سمت در رفت و به آرامی صدا زد: “حالا بیا تو.”
بارساد جاسوس وارد شد.
کارتن گفت: “زود باش، کمکم کن. باید تا کالسکه کمکم کنی.”
“تو؟” جاسوس پرسید.
‘اون، مرد، من جام رو باهاش عوض کردم. میتونی بگی آخرین خداحافظی با دوستش براش زیاد بود. فکر میکنم این اتفاق زیاد میفته.’
بارساد جواب داد: “بله، زیاد میفته. اما قول میدی من رو از خطر دور نگه داری، و این نقشه رو به پایان برسونی؟ شماره باید درست باشه. امروز باید ۵۲ زندانی بمیرن.’
‘قبلاً قول ندادم که تا پای مرگ صادق باشم؟ عجله کن، مرد! ببرش پیش آقای لاری، خودت بذارش تو کالسکه و به آقای لوری بگو بلافاصله برن!’
بارساد دو نفر رو به داخل اتاق صدا زد، و بهشون گفت مرد بیهوش رو ببرن بیرون.
بارساد با صدای نگران گفت: “وقت کوتاهه، اورموند.”
کارتن جواب داد: “خوب میدونم. مراقبم دوستم باش و از پیشم برو.’
در بسته شد و کارتن تنها موند. با دقت گوش داد اما فقط صداهای عادی زندان میومد. هیچ فریادی، هیچ زنگ هشداری. با آرامش منتظر موند.
به زودی صدای باز شدن درها رو شنید. در سلولش باز شد و مردی گفت: “دنبالم بیا، اورموند!” و کارتن دنبالش رفت به یک اتاق بزرگ و تاریک.
افراد زیادی اونجا بودن، بعضی ایستاده بودن، بعضی نشسته بودن، بعضی قدم میزدن، بعضی گریه میكردن. بیشترشون ساکت ایستاده بودن و به زمین نگاه میکردن. زن جوانی اومد پیشش; لاغر و رنگ پریده بود.
گفت: “شهروند اورموند. من در لا فورس با شما بودم.”
کارتن آرام گفت: “درسته، اما فراموش کردم به چی متهمت کردن.”
‘من بیگناهم. یه موجود کوچیک بیچارهای مثل من چیکار میتونه بکنه؟ من از مرگ نمیترسم، شهروند اورموند، اما هیچ کاری نکردم.’
لبخند غمگینش هنگام گفتن این حرف کارتن رو تحت تأثیر قرار داد.
دختر گفت: “میگن انقلاب برای مردم فقیر خیلی مفید خواهد بود. مرگ من چطور میتونه به فقرا کمک کنه؟ اگر این حقیقت داشته باشه، من مایلم بمیرم، اما نمیدونم چنین چیزی چطور ممکنه.” ادامه داد: “من شنیدم که آزاد شدی، شهروند اورموند. امیدوار بودم حقیقت داشته باشه.”
“داشت، اما دوباره گرفتنم و محکوم شدم.”
“وقتی از اینجا میریم، شهروند اورموند، اجازه میدی دستت رو بگیرم؟ نمیترسم اما کوچیک و ضعیف هستم، و این به شجاعتم کمک میکنه.’ دختر جوان به صورتش نگاه کرد و کارتن دید که یک شک ناگهانی به چشمان دختر اومد، همراه با تعجب. با انگشتش لبش رو لمس کرد.
“به جای اون میمیری؟” زمزمه کرد.
‘و همسر و فرزندش. آره.’
“آه، غریبه، اجازه میدی دست شجاعت رو بگیرم؟”
“بله، خواهر بیچاره من، تا آخر.”
متن انگلیسی فصل
chapter TWELVE
A change of clothes
Charles Darnay passed his last night alone in the prison. He had no hope. He knew he must die, not for anything he had done wrong, but for the crimes of his father and his uncle. He sat down to write to his wife: I knew nothing about the time your father spent in prison until he told me. Even then I did not know that it was my family that had been so cruel to him. I told your father that my real name was Evremonde, and he made me promise not to tell you. I am sure that he had forgotten the paper he bad written, but what has happened now is not his fault. Take care of him and our child, and one day we shall all meet again in the happier world that comes after death.
Darnay did not sleep peacefully that night and in the morning he walked up and down his prison, waiting. He counted the hours - nine, gone forever, ten, eleven, twelve gone forever. At one o’clock he heard someone outside the door. The door opened and closed and there stood Sydney Carton, holding a warning finger to his lips.
‘Be quiet! I come from your wife. She begs you to do exactly what I say, and to ask no questions. There is no time. Take off your boots and put on mine.’
‘Carton, my dear friend,’ said Darnay, ‘it is impossible to escape from this place. You will only die with me.’
‘I’m not asking you to escape. Put on my shirt, and my coat.’
He did not allow Darnay time to argue or refuse. ‘Now sit down and write what I say,’ he said. ‘Quickly, my friend, quickly!’
‘If you remember,’ he said, and Darnay wrote, ‘the words we spoke so long ago, you will understand this when you see it.’’ As he said this, Carton took his hand from his pocket.
‘What is that in your hand?’ asked Darnay.
‘Nothing. Have you written use it”? Good, now go on writing,’ said Carton quietly. ‘I am happy that I can prove them now. This is not a reason for sadness.’ Carton’s hand was close to Darnay’s face, and he gently pressed a cloth against Darnay’s nose and mouth. A minute later Darnay lay unconscious on the ground. Carton quickly dressed himself in Darnay’s clothes, and pushed the note that Darnay had written inside Darnay’s pocket. Then he went to the door and called softly, ‘Come in now.’
The spy Barsad came in.
‘Quick, help me,’ said Carton. ‘You must help me to the coach.’
‘You?’ asked the spy.
‘Him, man, I’ve changed places with him. You can say that it was too much for him, saying his last goodbye to his friend. That happens quite often, I believe.’
‘Yes, often,’ replied Barsad. ‘But do you promise to keep me out of danger, and go on with this plan to the end? The number must be right. Fifty-two prisoners must die today.’
‘Have I not already promised to be true to the death? Hurry, man! Take him to Mr Lorry, put him in the coach yourself, and tell Mr Lorry to leave at once!’
Barsad called two men into the room, and told them to lift the unconscious man and carry him out.
‘The time is short, Evremonde,’ said Barsad, in a warning voice.
‘I know it well,’ replied Carton. ‘Be careful with my friend, and leave me.’
The door closed and Carton was left alone. He listened carefully but there were only normal prison sounds. No shouts, no alarm bells. He waited calmly.
Soon he heard the sound of doors opening. The door of his prison cell opened and a man said, ‘Follow me, Evremonde!’ and Carton followed him into a large, dark room.
There were many people there, some standing, some sitting, some walking about, some crying. Most of them stood, silent, looking at the ground. A young woman came up to him; she was thin and pale.
‘Citizen Evremonde,’ she said. ‘I was with you in La Force.’
‘True,’ he said softly, ‘but I forget what you were accused of.’
‘I am innocent. What could a poor little thing like me do? I am not afraid to die, Citizen Evremonde, but I have done nothing.’
Her sad smile as she said this touched Carton’s heart.
‘They say that the Revolution will do so much good for the poor people,’ said the girl. ‘How can my death help the poor? If it is true, I am willing to die, but I do not know how that can be. I heard that you were set free, Citizen Evremonde,’ she went on. ‘I hoped it was true.’
‘It was, but I was taken again, and condemned.’
‘When we go from here, Citizen Evremonde, will you let me hold your hand? I am not afraid but I am little and weak, and it will help to make me brave.’ The young girl looked into his face and he saw a sudden doubt come into her eyes, followed by surprise. He touched his lips with his finger.
‘Are you dying for him?’ she whispered.
‘And his wife and child. Yes.’
‘Oh, will you let me hold your brave hand, stranger?’
‘Yes, my poor sister, to the last.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.