تقاضای کمک

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستانی از دو شهر / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تقاضای کمک

توضیح مختصر

چارلز دارنای در فرانسه میفته زندان.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

تقاضای کمک

مشکلات در فرانسه ادامه داشت. شهروندان فرانسه برای به دست آوردن قدرت جنگیده بودن و حالا ازش استفاده می‌کردن. قلعه‌ها سوزونده می‌شدن، قوانین تغییر می‌کردن و اشراف ثروتمند و قدرتمند می‌مردن- سرشون با دستگاه جدید مرگ وحشتناک، گیوتین، قطع میشد. در پاریس شاه رو به زندان انداختن و در سال ۱۷۹۲ مردم فرانسه اون رو هم به پای گیوتین فرستادن. انقلاب فرانسه حالا سه ساله شده بود، اما سال‌های وحشت بیشتری در راه بود.

همه اشراف ثروتمند نمردن. بعضی به انگلیس فرار کردن؛ بعضی حتی قبل از شروع انقلاب پولشون رو به لندن فرستاده یا آورده بودن. و تلسون بانک جایی که مهاجران فرانسوی ازش استفاده می‌کردن، به مکانی تبدیل شده بود که می‌تونستن آخرین اخبار فرانسه رو بشنون و در موردش صحبت کنن.

یک روز بارانی در ماه آگوست آقای لوری پشت میزش در بانک نشسته بود و با چارلز دارنای صحبت می‌کرد. سال‌های پس از ازدواج چارلز شاهد ورود دختری به نام لوسی کوچولو بود که حالا نه ساله بود. دکتر مانت با سلامتی ادامه داده بود و در مرکز این حلقه‌ی گرم خانواده همیشه لوسی قرار داشت - یک دختر دوست‌داشتنی، همسر، مادر و یک دوست مهربان. حتی سیدنی کارتن، که هر چند روش‌های قدیمی و بدش تغییر نکرده بود، اما یک دوست خانوادگی بود - و بسیار مورد علاقه‌ی لوسی کوچولو بود.

اما در این لحظه چارلز دارنای سخت تلاش می‌کرد تا دوست قدیمیش آقای لری رو متقاعد کنه که به فرانسه نره. “خیلی خطرناکه.” گفت: “هوا خوب نیست، جاده‌ها خرابن، به سنت فکر کن.”

بانکدار گفت: “چارلز عزیزم. فکر می‌کنی تقریباً در هشتاد سالگی، من خیلی پیرم. اما دقیقاً به همین دلیل باید برم. من تجربه دارم، من این کسب و کار رو می‌شناسم. کار من پیدا کردن و پنهان کردن کاغذهاییه که ممکنه برای مشتریان ما خطرناک باشه. و به هر حال، جری کرانچر با من میاد. اون به خوبی از استخوان‌های پیر من مراقبت میکنه.”

چارلز با بی‌قراری گفت: “کاش می‌تونستم برم. برای مردم فرانسه ناراحتم و شاید بتونم بهشون کمک کنم. فقط دیشب، وقتی با لوسی صحبت می‌کردم-“

آقای لوری تکرار کرد: “با لوسی صحبت میکردی. همزمان با اینکه از رفتن به فرانسه حرف میزنی در مورد زن دوست‌داشتنیت هم حرف میزنی. نباید بری. زندگی تو اینجا کنار خانواده‌ات هست.”

‘خب، من نمیرم فرانسه. اما تو میری، و من نگرانت هستم.’

دقیقاً همون لحظه یک کارمند بانک نامه‌ای قدیمی و باز نشده گذاشت روی میز آقای لوری و دارنای به طور اتفاقی اسم روی نامه رو دید: مارکوس اورموند، تلسون بانک، لندن. از زمان مرگ عموش، این نام اصلی دارنای بود. صبح روز عروسی با لوسی به دکتر مانت گفته بود، اما دکتر ازش قول گرفته بود اسمش رو مخفی نگه داره. حتی لوسی یا آقای لوری هم نمی‌دونستن.

کارمند گفت: “ما نمی‌تونیم این مارکوس رو پیدا کنیم.”

دارنای گفت: “من می‌دونم کجا پیداش کنم. نامه رو ببرم؟”

آقای لوری گفت: “خیلی لطف میکنی.”

دارنای به محض اینکه بانک رو ترک کرد، نامه رو باز کرد. از طرف مسیو گابل بود که دستگیر و به پاریس برده شده بود.

مسیو، که زمانی مارکوس بودید

من در زندان هستم، و ممکنه جونم رو از دست بدم، چون برای زمینداری کار کردم که فرانسه رو ترک کرده. شما به من گفتید برای مردم کار کنم و نه علیه اونها، و من این کار رو کردم. اما هیچ کس حرفم رو باور نمیکنه. فقط میگن من برای یک مهاجر کار کردم و اون مهاجر کجاست؟ اوه مسیو لطفاً کمکم کن، التماس می‌کنم!

این فریاد کمک، دارنای رو خیلی ناراحت کرد. بعد از مرگ مارکوس، به گابل گفته بود که تمام تلاشش رو برای مردم انجام بده. اما حالا گابل زندان بود، فقط به این دلیل که برای یک نجیب‌زاده کار می‌کرده. برای دارنای واضح بود که باید بره پاریس. فکر نمی‌کرد در معرض خطر قرار بگیره، چون همه‌ی تلاشش رو برای کمک به مردم روستاش انجام داده بود. امیدوار بود بتونه خدمتکار قدیمیش رو نجات بده.

اون شب چارلز دارنای تا دیر وقت بیدار موند و دو تا نامه نوشت. یکی برای همسرش لوسی؛ دیگری برای پدرش، دکتر مانت. بهشون گفت كجا و چرا رفته، و قول داد از فرانسه براشون نامه بنويسه. نوشت مخفیانه رفته تا اونها رو نگران نکنه.

روز بعد بدون اینکه چیزی از برنامه‌هاش بهشون بگه رفت بیرون. همسر و دخترش رو بوسید، و گفت زود برمیگرده. و بعد سفرش رو به پاریس آغاز کرد.

وقتی وارد فرانسه شد، دارنای فهمید كه می‌تونه خیلی خیلی آهسته به پاریس سفر كنه. راه‌ها مناسب نبودن و شهروندان هر شهر، و هر روستا با اسلحه همه‌ی مسافران رو متوقف می‌کردن، از اونها سؤال می‌کردن، به اوراقشون نگاه میکردن، اونها رو وادار می‌کردن منتظر بمونن یا مینداختنشون زندان، یا برشون می‌گردوندن یا به راهشون می‌فرستادن. و همه‌ی اینها به نام آزادی - آزادی جدید فرانسه انجام میشد.

دارنای خیلی زود فهمید تا به پاریس نرسه و ثابت نکنه که یک شهروند خوب هست و نه دشمن مردم نمی‌تونه برگرده.

در سومین شبش در فرانسه توسط یک مقام رسمی و سه مرد دیگه با اسلحه بیدار شد.

این مقام گفت: “مهاجر. این سه تا سرباز می‌برنت پاریس و باید بهشون پول بدی.”

دارنای فقط می‌تونست اطاعت کنه و ساعت سه صبح با سه تا سرباز برای نگهبانی رفت. حتی با وجود اونها هم گاهی در خطر بود؛ مردم شهرها و روستاها از مهاجران عصبانی بودن، اما بالاخره به سلامت به دروازه‌های پاریس رسیدن. دارنای مجبور بود مدت زیادی منتظر بمونه تا مقامات اوراقش رو که دلایل سفرش رو توضیح میداد با دقت بخونن. یکی از مقامات، با دیدن نامه‌ی گابل، با تعجب به دارنای نگاه کرد، اما چیزی نگفت. مقام دیگه‌ای با خشونت پرسید: “تو اورموند هستی؟”

دارنای جواب داد: بله.

‘میری زندان لا فورس!’

“اما چرا؟” دارنای پرسید. “بر اساس چه قانونی؟”

مقام مسئول با تندی گفت: “ما قوانین جدیدی داریم، اورموند، و مهاجران هیچ حقی ندارن. در خفا نگه داشته میشی. ببریدش.”

وقتی دارنای می‌رفت، مقام اول آرام بهش گفت: ‘تو مردی هستی که با دختر دکتر مانت ازدواج کرد؟’

دارنای با تعجب جواب داد: “بله.”

‘اسم من دفارج هست و در سنت آنتونی مغازه شراب‌فروشی دارم. شاید اسمم رو شنیده باشی.’

‘بله. همسرم برای پیدا کردن پدرش اومد خونه‌ی شما.’

‘چرا برگشتی فرانسه؟ برات خیلی بد میشه.”

دارنای رو به زندان لا فورس بردن و در یک اتاق خالی و سرد با در قفل و پنجره‌ی میله دار گذاشتن. به دکتر مانت و سال‌های طولانی تنها و فراموش شده در باستیل فکر کرد.

فکر کرد: “حالا من هم، زنده به گور شدم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

A call for help

The troubles in France continued. The citizens of France had fought to win power, and now they used it. Castles were burned, laws were changed, and the rich and powerful nobles died - their heads cut off by that terrible new machine of death, the Guillotine. In Paris the King was put in prison, and in 1792 the people of France sent him to the Guillotine as well. The French Revolution was now three years old, but there were more years of terror to come.

Not all the rich nobles had died. Some had escaped to England; some had even sent or brought their money to London before the Revolution began. And Tellson’s Bank, which the French emigrants used, had become a meeting- place where they could hear and talk about the latest news from France.

One wet August day Mr Lorry sat at his desk in the bank, talking to Charles Darnay. The years since Charles’s marriage had seen the arrival of a daughter, little Lucie, who was now nine years old. Dr Manette had continued in good health, and at the centre of that warm family circle was always Lucie - a loving daughter, wife, mother, and a kind-hearted friend. Even Sydney Carton, though his old, bad ways were unchanged, was a family friend - and very much a favourite with little Lucie.

But at this moment Charles Darnay was trying very hard to persuade his old friend Mr Lorry not to go to France. ‘It’s too dangerous. The weather is not good, the roads are bad, think of your age,’ he said.

‘My dear Charles,’ said the banker. ‘You think that, at nearly eighty years of age, I’m too old. But that’s exactly why I must go. I have the experience, I know the business. My work is to find and hide papers that might be dangerous to our customers. And anyway, Jerry Cruncher goes with me. He’ll take good care of my old bones.’

‘I wish I could go,’ said Charles restlessly. ‘I feel sorry for the people in France, and perhaps I could help them. Only last night, when I was talking to Lucie-‘

‘Talking to Lucie,’ repeated Mr Lorry. ‘You talk about your lovely wife at the same time as you talk about going to France. You must not go. Your life is here, with your family.’

‘Well, I’m not going to France. But you are, and I’m worried about you.’

Just at that moment a bank clerk put an old, unopened letter on Mr Lorry’s desk, and Darnay happened to see the name on it: The Marquis of Evremonde, at Tellson’s Bank, London. Since his uncle’s death, this was Darnay’s real name. On the morning of his wedding to Lucie he had told Dr Manette, but the Doctor had made him promise to keep his name secret. Not even Lucie or Mr Lorry knew.

‘We can’t find this Marquis,’ said the clerk.

‘I know where to find him,’ said Parnay. ‘Shall I take the letter?’

‘That would be very kind,’ said Mr Lorry.

As soon as he had left the bank, Darnay opened the letter. It was from Monsieur Gabelle, who had been arrested and taken to Paris.

Monsieur, once the Marquis

I am in prison, and I may lose my life, because I worked for a landowner who has left France. You told me to work for the people and not against them, and I have done this. But no one believes me. They say only that I worked for an emigrant, and where is that emigrant? Oh Monsieur, please help me, I beg you!

This cry for help made Darnay very unhappy. After the death of the Marquis, he had told Gabelle to do his best for the people. But now Gabelle was in prison, just because he was employed by a nobleman. It was clear to Darnay that he must go to Paris. He did not think that he would be in danger, as he had done everything he could to help the people of his village. He hoped that he would be able to save his old servant.

That night Charles Darnay sat up late, writing two letters. One was to his wife, Lucie; the other was to her father, Dr Manette. He told them where he had gone and why, and he promised that he would write to them from France. He had left secretly, he wrote, to save them from worrying.

The next day he went out, without saying anything to them of his plans. He kissed his wife and his daughter, and said that he would be back soon. And then he began his journey to Paris.

When he arrived in France, Darnay found that he could travel only very, very slowly towards Paris. The roads were bad and every town, every village had its citizens with guns who stopped all travellers, asked them questions, looked at their papers, made them wait or threw them in prison, turned them back or sent them on their way. And it was all done in the name of freedom - the new Freedom of France.

Darnay soon realized that he could not turn back until he had reached Paris and proved himself to be a good citizen, not an enemy of the people.

On his third night in France he was woken by an official and three other men with guns.

‘Emigrant,’ said the official. ‘These three soldiers will take you to Paris, and you must pay them.’

Darnay could only obey and at three o’clock in the morning he left with three soldiers to guard him. Even with them he was sometimes in danger; the people in the towns and villages all seemed to be very angry with emigrants, but finally they arrived safely at the gates of Paris. Darnay had to wait a long time while officials carefully read his papers, which explained the reasons for his journey. One official, seeing Gabelle’s letter, looked up at Darnay in great surprise, but said nothing. Another official asked roughly, ‘Are you Evremonde?’

‘Yes,’ replied Darnay.

‘You will go to the prison of La Force!’

‘But why?’ asked Darnay. ‘Under what law?’

‘We have new laws, Evremonde,’ said the official sharply, ‘and emigrants have no rights. You will be held in secret. Take him away.’

As Darnay left, the first official said quietly to him, ‘Are you the man who married the daughter of Dr Manette?’

‘Yes,’ replied Darnay in surprise.

‘My name is Defarge and I have a wine-shop in Saint Antoine. Perhaps you have heard of me.’

‘Yes. My wife came to your house to find her father.’

‘Why did you come back to France? It will be very bad for you.’

Darnay was taken to the prison of La Force and put in a cold empty room with a locked door and bars across the windows. He thought of Dr Manette and his many years alone, forgotten, in the Bastille.

‘Now I, too, have been buried alive,’ he thought.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.