سرفصل های مهم
مغازهی شراب فروشی در پاریس
توضیح مختصر
لوری و خانم مانت تصمیم میگیرن دکتر مانت رو از پاریس خارج کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مغازهی شراب فروشی در پاریس
در قسمتی از پاریس به نام سنت آنتوان، همه فقیر بودن. خیابانها باریک و کثیف بودن، فروشگاههای مواد غذایی تقریباً خالی بودن. صورت بچهها پیر به نظر میرسید، چون خیلی گرسنه بودن. در شراب فروشی موسیو دفارج زیاد مشتری نبود و دفارج بیرون با مردی در خیابان صحبت میکرد. همسرش، مادام دفرج، داخل مغازه نشسته بود و مشغول بافتن و تماشا بود. دفارج وارد شد و همسرش بهش نگاه کرد، بعد چشمهاش رو برگردوند و به دو مشتری جدید، یک مرد حدوداً شصت ساله و یک خانم جوان نگاه کرد. دفارج رفت با اونها صحبت کنه، یکمرتبه دست خانم جوان رو بوسید و اونها رو از پشت مغازه به بیرون راهنمایی کرد.
پشت سرش از پلهها بالا رفتن، پلههای زیاد، تا اینکه به بالا رسیدن. دفارج یک کلید از جیبش بیرون آورد.
“چرا در قفله؟” آقای لوری با تعجب پرسید. “حالا یک انسان آزاده.”
دفارج با عصبانیت جواب داد: “چون بیش از حد پشت در قفل زندگی کرده. اگه در قفل نشه میترسه!”
“این یکی از بلاهاییه که سرش آوردن.”
خانم مانت زمزمه کرد: “من هم میترسم”. چشمان آبیش با نگرانی به آقای لوری نگاه کرد. “ازش میترسم - از پدرم.”
دفارج وقتی در رو باز کرد سر و صدای زیادی به پا کرد. آقای لری و لوسی پشت سرش وارد اتاق شدن. مردی لاغر و مو سفید روی صندلی چوبی نشسته بود. سخت مشغول ساخت کفش بود.
دفارج گفت: روز خوش. میبینم که هنوز سخت کار میکنی.”
بعد از مدتی زمزمهای شنیدن. “بله، هنوز کار میکنم.”
دفارج گفت: “بیا. مهمان داری. اسمت رو بهش بگو.’
“اسمم؟” زمزمهای اومد. ‘صد و پنج، برج شمالی.’
آقای لری به پیرمرد نزدیکتر شد. ‘دکتر مانت، من رو به یاد نمیاری، جارویس لاری؟’ به آرامی پرسید.
زندانی پیر نگاهی به آقای لری انداخت، اما در چهرهی خستهاش هیچ تعجب، هیچ فهمی وجود نداشت و دوباره به کار ساخت کفش پرداخت.
لوسی آهسته به پیرمرد نزدیک شد. پیرمرد بعد از مدتی متوجهش شد.
“کی هستی؟” پرسید.
لوسی دستهاش رو به دور پیرمرد بست و اون رو در آغوش گرفت، اشک شادی و غم روی صورتش جاری بود. پیرمرد از یک کیف کوچک موهای طلایی برداشت. به مو نگاه کرد، و بعد به موهای لوسی نگاه کرد. “همونه. چطور ممکنه؟” به صورت لوسی خیره شد. “نه، نه، تو خیلی جوونی، خیلی جوونی.”
لوسی سعی کرد از خلال اشکهاش توضیح بده که اون دختریه که هرگز ندیده. پیرمرد هنوز نفهمیده بود، اما به نظر میرسید صدای لوسی و نوازش دست جوان و گرمش رو بر روی دست خودش دوست داره.
بعد لوسی به آقای لری گفت: “فکر میکنم باید فوراً پاریس رو ترک کنیم. میتونید ترتیبش رو بدید؟’
آقای لوری گفت: “بله، البته. اما فکر میکنی قادر به سفر هست؟’
لوسی گفت: “دور از این شهر که توش زندگیش رو از دست داده خیلی بهتر میشه.”
دفارج گفت: “حق با توئه. و دلایل زیاد دیگهای وجود داره که دکتر مانت باید فرانسه رو ترک کنه.”
وقتی آقای لری و دفارج رفتن ترتیب کالسکهای رو بدن که اونها رو از پاریس خارج کنه، لوسی با پدرش نشست. دکتر مانت که از این ملاقات خسته شده بود، روی زمین خوابید و دخترش بی سر و صدا و با حوصله تماشاش کرد تا وقت رفتن شد.
وقتی آقای لری برگشت، اون و دفارج برای دکتر مانت غذا و لباس آوردن. هر کاری گفتن دکتر انجام داد؛ سالها به اطاعت از دستورات عادت کرده بود. وقتی از پلهها پایین میاومد، آقای لوری شنید که بارها و بارها میگه، “صد و پنج، برج شمالی.”
وقتی به طرف کالسکه رفتن، فقط یک نفر اونها رو دید: مادام دفارج. جلوی در ایستاده بود و میبافت و تماشا میكرد، همه چیز رو میدید … و چیزی نمیدید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
A wine-shop in Paris
In the part of Paris called Saint Antoine everyone was poor. The streets were narrow and dirty, the food-shops were almost empty. The faces of the children looked old already, because they were so hungry. In the wine-shop of Monsieur Defarge there were not many customers and Defarge was outside, talking to a man in the street. His wife, Madame Defarge, sat inside the shop, knitting and watching. Defarge came in and his wife looked at him, then turned her eyes to look at two new customers, a man of about sixty and a young lady. Defarge went over to speak to them, suddenly kissed the young lady’s hand, and led them out of the back of the shop.
They followed him upstairs, many stairs, until they reached the top. Defarge took a key out of his pocket.
‘Why is the door locked?’ asked Mr Lorry in surprise. ‘He is a free man now.’
‘Because he has lived too long behind a locked door,’ replied Defarge angrily. ‘He is afraid if the door is not locked!
‘That is one of the things they have done to him.’
‘I’m afraid, too,’ whispered Miss Manette. Her blue eyes looked worriedly at Mr Lorry. ‘I am afraid of him - of my father.’
Defarge made a lot of noise as he opened the door. Mr Lorry and Lucie went into the room behind him. A thin, white- haired man was sitting on a wooden seat. He was very busy, making shoes.
‘Good day,’ said Defarge. ‘You are still working hard, I see.’
After a while they heard a whisper. ‘Yes, I am still working.’
‘Come,’ said Defarge. ‘You have a visitor. Tell him your name.’
‘My name?’ came the whisper. ‘One Hundred and Five, North Tower.’
Mr Lorry moved closer to the old man. ‘Dr Manette, don’t you remember me, Jarvis Lorry?’ he asked gently.
The old prisoner looked up at Mr Lorry, but there was no surprise, no understanding in his tired face, and he went back to work making shoes.
Slowly Lucie came near to the old man. After a while he noticed her.
‘Who are you?’ he asked.
Lucie put her arms around the old man and held him, tears of happiness and sadness running down her face. From a little bag the old man took some golden hair. He looked at it, and then he looked at Lucie’s hair. ‘It is the same. How can it be?’ He stared into Lucie’s face. ‘No, no, you are too young, too young.’
Through her tears Lucie tried to explain that she was the daughter he had never seen. The old man still did not understand, but he seemed to like the sound of Lucie’s voice and the touch of her warm young hand on his.
Then Lucie said to Mr Lorry, ‘I think we should leave Paris at once. Can you arrange it?’
‘Yes, of course,’ said Mr Lorry. ‘But do you think he is able to travel?’
‘He will be better far away from this city where he has lost so much of his life,’ said Lucie.
‘You are right,’ said Defarge. ‘And there are many other reasons why Dr Manette should leave France now.’
While Mr Lorry and Defarge went to arrange for a coach to take them out of Paris, Lucie sat with her father. Exhausted by the meeting, he fell asleep on the floor, and his daughter watched him quietly and patiently until it was time to go.
When Mr Lorry returned, he and Defarge brought food and clothes for Dr Manette. The Doctor did everything they told him to do; he had been used to obeying orders for so many years. As he came down the stairs, Mr Lorry heard him say again and again, ‘One Hundred and Five, North Tower.’
When they went to the coach, only one person saw them go: Madame Defarge. She stood in the doorway, and knitted and watched, seeing everything … and seeing nothing.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.