سرفصل های مهم
سالهای طوفانی در فرانسه
توضیح مختصر
انقلاب فرانسه شروع میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
سالهای طوفانی در فرانسه
در فروشگاه شراب فروشی موسیو دفارج در سنت آنتوان مشتریان تمام وقت میومدن و میرفتن. میومدن تا شراب رقیق و تند بنوشن، اما بیشتر اوقات برای گوش دادن و صحبت کردن، و منتظر خبر موندن میاومدن.
یک روز مغازه بیشتر از حد معمول مشتری داشت. دفارج سه روز نبود و وقتی اون روز صبح برگشت، یک غریبه رو همراهش آورد، مردی که جادهها رو تعمیر میکرد.
دفارج به همسرش گفت: “خانم، این مرد که اسمش ژاک هست راهی طولانی با من طی کرده.” یک مشتری بلند شد و رفت بیرون. دفارج ادامه داد: “این تعمیرکنندهی جادهها که اسمش ژاک هست، مرد خوبیه. چیزی بده تا بنوشه.” مرد دوم بلند شد و رفت بیرون. مردی که جادهها رو تعمیر میکرد نشست و نوشید. مرد سوم بلند شد و رفت بیرون.
“تموم شد، دوست من؟” دفارج گفت. “پس بیا و اتاقی که قولش رو بهت دادم رو ببین.’
رفتن بالا به اتاقی که دکتر مانت نشسته بود و کفش درست میکرد. سه مردی که از شرابفروشی خارج شده بودن منتظر بودن. دفارج با اونها صحبت کرد.
‘بدون اسم. شما ژاک یک، ژاک دو و ژاک سه هستید. من ژاک چهار هستم. این ژاک پنج است. اون اخباری از دوست بیچارهی ما گاسپارد که یک سال پیش فرزندش توسط کالسکهی مارکوس کشته شد، آورده.’
ژاک پنجم گفت: “من اولین بار گاسپارد رو وقتی دیدم که وقتی کالسکهی مارکوس وارد دهکدهی ما میشد به زیرش گرفته بود. اون فرار کرد، اما همون شب مارکوس به قتل رسید. گاسپارد ناپدید شد و فقط چند هفته پیش دستگیر شد. سربازان آوردندش داخل روستا و دارش زدن. و جسدش رو گذاشتن در میدان روستا روی دار بمونه جایی که زنان برای آوردن آب از اونجا رد میشن و بچههامون بازی میکنن.’
وقتی ژاک پنج رفت، ژاک اول به دوستانش گفت: “چی میگید؟ اسامیشون رو در لیست قرار بدیم؟’
‘بله، همه رو. قلعه و کل خانوادهی اورموند.’
“لیست امنه؟” ژاک دو پرسید. دفارج گفت: “بله، دوست من. همسرم همه چیز رو به خاطر داره. اما بیشتر از این، هر اسمی با دقت در کارش بافته میشه. هیچ چیز فراموش نمیشه.’
چند روز بعد دفارج به همسرش خبرهایی از دوستش ‘ژاک’ که عضو پلیس بود گزارش داد.
‘جاسوس جدیدی به سنت آنتوان فرستاده شده. اسمش بارساد هست، جان بارساد. انگلیسیه.”
‘چه شکلیه؟ میدونیم؟ ‘
دفارج گفت: “حدوداً چهل ساله است، کاملاً قد بلند، موهای سیاه، صورت لاغر.”
همسرش گفت: “خوبه. فردا میذارمش تو لیست. اما به نظر امشب خستهای. و غمگین.’
دفارج گفت: “خب، خیلی وقته.”
“آمادگی برای تغییر زمان میبره. انتقام جنایات علیه مردم فرانسه رو نمیشه در یک روز گرفت.’
“اما ممکنه برای دیدن پایان زنده نمونیم.”
مادام دفارج جواب داد: “حتی اگر این اتفاق بیفته، ما به وقوعش کمک میکنیم. اما من معتقدم که ما روز انتقام از این نجیبزادههای منفور رو میبینیم.”
روز بعد غریبهای اومد مغازهی شراب فروشی. مادام دفارج بلافاصله گل رزی از روی میز برداشت و گذاشت تو موهاش. مشتریها به محض دیدن این، حرف زدن رو قطع كردن و یكی یكی بدون عجله، شراب فروشی رو ترک كردن.
غریبه گفت: “روز بخیر، خانم.”
مادام دفارج گفت: “روز بخیر، مسیو،” اما با خودش گفت: “حدوداً چهل ساله، قد بلند، مو مشکی، صورت لاغر. بله، میدونم کی هستی، آقای جان بارساد.’
“کار و بار خوبه؟” غریبه پرسید.
“کار و بار بده. مردم خیلی فقیرن.” مادام دفارج به در نگاه کرد. “آه، این هم از شوهرم.”
جاسوس گفت: “روز خوش، ژاک.”
دفارج بهش خیره شد و گفت: “اشتباه میکنی. اسم من اون نیست. من ارنست دفارج هستم.’
جاسوس به سادگی گفت: “همش یکیه. من چیزی در مورد شما به یاد میارم، مسیو دفارج. وقتی دکتر مانت از باستیل بیرون اومد شما ازش مراقبت کردید.’
دفارج گفت: “درسته.”
‘خبری از دکتر مانت و دخترش شنیدید؟ حالا در انگلیس هستن.”
“نه، خیلی وقته نشنیدم.”
“دخترش اخیراً ازدواج کرده. نه با یک انگلیسی، بلکه با یک فرانسوی. وقتی گاسپارد بیچاره رو به یاد میاری خیلی جالبه. خانم مانت با برادرزادهی مارکوسی که گاسپارد کشته ازدواج کرده. شوهر جدیدش در واقع مارکوس جدید هست، اما اون ترجیح میده به شکل ناشناخته در انگلیس زندگی کنه. اون اونجا مارکوس نیست، فقط آقای چارلز دارنای هست.”
موسیو دفارج از این خبر خوشحال نشد. وقتی جاسوس رفت، به همسرش گفت: “میتونه صحت داشته باشه؟” اگر داشته باشه، امیدوارم خانم مانت شوهرش رو از فرانسه دور نگه داره.’
“کی میدونه چه اتفاقی میفته؟” مادام دفارج جواب داد. ‘من فقط میدونم اسم اورموند در لیست من هست، و دلیل خوبی هم داره.’ با آرامش به بافتنش ادامه داد و پی در پی به لیست دشمنان مردم اسم اضافه میکرد.
زمان میگذشت و مادام دفارج همچنان میبافت. زنان سنت آنتوان هم میبافتن و چهرههای لاغر و گرسنهی ژاکها و برادرانشون تیره و عصبانی میشد. سر و صدای طوفان در راه در پاریس بلندتر میشد.
یک روز تابستانی در خیابانهای سنت آنتوان، اطراف مغازهی شراب فروشی دفارج با حضور تعداد زیادی از مردم آغاز شد. جمعیتی که اسلحه، چاقو، چوب ، حتی سنگ - هر چیزی که میتونست سلاح باشه به همراه داشتن. جمعیت خشمگینی که فریاد میزدن و فریاد میکشیدن که آماده جنگ و مرگ در جنگ هستن.
“دوستان و شهروندان!” دفارج فریاد زد. ‘ما آمادهایم! به سمت باستیل!’ جمعیت مانند امواج دریا شروع به حرکت کردن.
“زنان، دنبالم کنید!” مادام دفارج فریاد زد. یک چاقوی تیز و بلند در دستش میدرخشید. “ما میتونیم مثل هر مردی بکشیم!”
دریای زنده مردم خشمگین از سنت آنتوان به سمت باستیل میدویدن و به زودی زندان منفور با سر و صدای جنگ به صدا دراومد. آتش و دود از دیوارهای سنگی بلند بالا میرفت و غرش اسلحهها در شهر طنین انداخته بود.
چهار ساعت وحشتناک و خشن. بعد یک پرچم سفید بالای دیوارها ظاهر شد و دروازهها باز شدن. مردم پاریس باستیل رو گرفته بودن! به زودی جمعیت داخل ساختمان بودن و فریاد میکشیدن: «زندانیان رو آزاد کنید!» اما دفارج دست قویش رو گذاشت روی شونهی یکی از سربازان.
برج شمالی رو نشونم بده. منو ببر به یکصد و پنج برج شمالی! سریع!’
مرد ترسیده گفت: “دنبالم بیا،” و دفارج و ژاک سه با اون از زندان تاریک عبور کردن، از درهای سنگین بسته رد شدن، از پلههای سنگی بالا رفتن، تا اینکه به یک در کوتاه رسیدن. یک اتاق کوچیک بود، با دیوارهای سنگی تیره و فقط یک پنجره خیلی کوچک داشت که به قدری بالا بود که کسی نمیتونست بیرون رو نگاه کنه. دفارج با دقت به دیوارها نگاه کرد.
فریاد زد: “اونجا، اونجا رو نگاه کن، ژاک سه.”
“الف.ام!” ژاک زمزمه کرد.
“الف.ام, دفارج آرام گفت: “الکساندر مانت. بیاید حالا بریم.’ اما قبل از اینکه برن اتاق و مبلمان رو با دقت گشتن و به دنبال مخفیگاههای کوچک بودن.
بعد برگشتن پیش جمعیت پایین. باستیل و افسران حالا در دست مردم بودن و مردم خواهان انتقام و خون بودن.
دفارج به همسرش گفت: “بالاخره شروع شد، عزیزم.” چهاردهم جولای سال ۱۷۸۹ بود.
در دهکدهای که مارکوس زندگی میکرد و گاسپارد مرده بود، زندگی سخت بود. همه چیز قدیمی و خسته و خراب بود - مردم، زمین، خونهها و حیوانات. در گذشته همه چیز و همه کس مجبور بودن برای مارکوس کار کنن، و اون در ازاش چیزی بهشون نمیداد.
اما حالا، غریبهها سراسر کشور سفر میکردن، غریبههایی که مثل مردم فقیر بودن، اما در مورد ایدههای جدید صحبت میکردن - ایدههایی که از پاریس شروع شده بود و حالا مثل آتش در سراسر کشور پخش میشد.
تعمیرکار جادهای که خبر گاسپارد رو به پاریس آورده بود، هنوز هم مشغول تعمیر جادهها بود. یک روز که در جادهی بیرون روستا کار میکرد غریبهای رفت پیشش.
غریبه گفت: “ژاک.” با تعمیرکار جاده دست داد و برگشت به قلعهی مارکوس روی تپه نگاه کنه. آرام ادامه داد: “امشبه، ژاک. بقیه اینجا با من ملاقات میکنن.’
اون شب هوا خیلی تاریک بود و باد شدید بود. هیچ کس چهار مردی که آرام به قلعه اومدن رو ندید و چیزی نگفتن. اما به زودی خود قلعه زیر آسمان تاریک دیده میشد. پنجرهها روشن شدن؛ دود و شعلههای زرد به آسمان سر کشیدن. مسیو گابل با صدای بلند کمک خواست، اما مردم دهکده تماشا کردن و برای نجات قلعهی محل زندگی مارکوسها کاری نکردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Stormy years in France
In Monsieur Defarge’s wine-shop in Saint Antoine customers came and went all the time. They came to drink the thin, rough wine, but more often they came to listen and to talk, and to wait for news.
One day there were more customers than usual. Defarge had been away for three days, and when he returned that morning, he brought a stranger with him, a man who repaired roads.
‘Madame,’ Defarge said to his wife, ‘this man, who is called Jacques, has walked a long way with me.’ One customer got up and went out. ‘This mender of roads,’ continued Defarge, ‘who is called Jacques, is a good man. Give him something to drink.’ A second man got up and went out. The man who repaired roads sat down and drank. A third man got up and went out.
‘Have you finished, my friend?’ said Defarge. ‘Then come and see the room I promised you.’
They went upstairs, to the room where Dr Manette had sat making shoes. The three men who had left the wine-shop were waiting. Defarge spoke to them.
‘No names. You are Jacques One, Jacques Two and Jacques Three. I am Jacques Four. This is Jacques Five. He brings us news of our poor friend Gaspard, whose child was killed by the Marquis’s coach a year ago.’
‘I first saw Gaspard,’ said Jacques Five, ‘holding on under the Marquis’s coach as it drove into our village. He ran away, but that night the Marquis was murdered. Gaspard disappeared and was only caught a few weeks ago. The soldiers brought him into the village and hanged him. And they have left his body hanging in the village square, where the women go to fetch water, and our children play.’
When Jacques Five had left them, Jacques One said to his friends, ‘What do you say? Shall we put their names on the list?’
‘Yes, all of them. The castle and all of the family of Evremonde.’
‘Is the list safe?’ asked Jacques Two. ‘Yes, my friend,’ said Defarge. ‘My wife remembers everything. But more than that, every name is carefully knitted into her work. Nothing can be forgotten.’
A few days later Defarge reported to his wife some news from his friend ‘Jacques’ in the police.
‘A new spy has been sent to Saint Antoine. His name is Barsad, John Barsad. He’s English.’
‘What does he look like? Do we know?’
‘He’s about forty years old, quite tall, black hair, thin face,’ said Defarge.
‘Good,’ said his wife. ‘I’ll put him on the list tomorrow. But you seem tired tonight. And sad.’
‘Well,’ said Defarge, ‘it is a long time.’
‘It takes time to prepare for change. The crimes against the people of France cannot be revenged in a day.’
‘But we may not live to see the end.’
‘Even if that happens,’ replied Madame Defarge, ‘we shall help it to come. But I believe that we shall see the day of our revenge against these hated noblemen.’
The next day a stranger came into the wine-shop. At once, Madame Defarge picked up a rose from the table and put it in her hair. As soon as they saw this, the customers stopped talking and, one by one, without hurrying, left the wine-shop.
‘Good day, Madame,’ said the stranger.
‘Good day, Monsieur,’ said Madame Defarge, but to herself she said, ‘About forty years old, tall, black hair, thin face. Yes, I know who you are, Mr John Barsad.’
‘Is business good?’ asked the stranger.
‘Business is bad. The people are so poor.’ Madame Defarge looked over to the door. ‘Ah, here is my husband.’
‘Good day, Jacques,’ said the spy.
‘You’re wrong,’ said Defarge, staring at him. ‘That’s not my name. I am Ernest Defarge.’
‘It’s all the same,’ said the spy easily. ‘I remember something about you, Monsieur Defarge. You took care of Dr Manette when he came out of the Bastille.’
‘That’s true,’ said Defarge.
‘Have you heard much from Dr Manette and his daughter? They’re in England now.’
‘No, not for a long time.’
‘She was married recently. Not to an Englishman, but to a Frenchman. It’s quite interesting when you remember poor Gaspard. Miss Manette has married the nephew of the Marquis that Gaspard killed. Her new husband is really the new Marquis, but he prefers to live unknown in England. He’s not a Marquis there, just Mr Charles Darnay.’
Monsieur Defarge was not happy at this news. When the spy had gone, he said to his wife, ‘Can it be true? If it is, I hope that Miss Manette keeps her husband away from France.’
‘Who knows what will happen?’ replied Madame Defarge. ‘I only know that the name of Evremonde is in my list, and for good reason.’ She went on calmly knitting, adding name after name to her list of the enemies of the people.
Time passed, and Madame Defarge still knitted. The women of Saint Antoine also knitted, and the thin hungry faces of Jacques and his brothers became darker and angrier. The noise of the coming storm in Paris was growing louder.
It began one summer day in the streets of Saint Antoine, around Defarge’s wine-shop, with a great crowd of people. A crowd who carried guns, knives, sticks, even stones - anything that could be a weapon. An angry crowd who shouted and screamed, who were ready to fight and to die in battle.
‘Friends and citizens!’ shouted Defarge. ‘We are ready! To the Bastille!’ The crowd began to move, like the waves of the sea.
‘Follow me, women!” cried Madame Defarge. A long sharp knife shone brightly in her hand. ‘We can kill as well as any man!’
The living sea of angry people ran through Saint Antoine to the Bastille, and soon the hated prison was ringing with the noise of battle. Fire and smoke climbed up the high stone walls and the thunder of the guns echoed through the city.
Four terrible and violent hours. Then a white flag appeared above the walls and the gates were opened. The Bastille had been taken by the people of Paris! Soon the crowds were inside the building itself, and shouting ‘Free the prisoners!’ But Defarge put his strong hand on the shoulder of one of the soldiers.
‘Show me the North Tower. Take me to One Hundred and Five, North Tower! Quickly!’
‘Follow me,’ said the frightened man, and Defarge and Jacques Three went with him through the dark prison, past heavy closed doors, up stone stairs, until they came to a low door. It was a small room, with dark stone walls and only one very small window, too high for anyone to look out. Defarge looked carefully along the walls.
‘There, look there, Jacques Three,’ he cried.
‘A.M.!’ whispered Jacques.
‘A.M. Alexandre Manette,’ said Defarge softly. ‘Let us go now.’ But before they left, they searched the room and the furniture very carefully, looking for small hiding- places.
Then they returned to the crowds below. The Bastille and its officers were now in the hands of the people, and the people wanted revenge, and blood.
‘At last, it has begun, my dear,’ said Defarge to his wife. It was the fourteenth of July, 1789.
In the village where the Marquis had lived, and where Gaspard had died, life was hard. Everything was old and tired and broken down - the people, the land, the houses, the animals. In the past everything and everybody had had to work for the Marquis, and he had given nothing in return.
But now, strangers were travelling about the country, strangers who were poor, like the people, but who talked about new ideas - ideas which had started in Paris and were now running like fire across the country.
The road-mender, who had brought the news of Gaspard to Paris, still worked repairing the roads. One day a stranger came to him as he worked on the road outside the village.
‘Jacques,’ said the stranger. He shook the road-mender’s hand, and turned to look at the Marquis’s castle on the hill. ‘It’s tonight, Jacques,’ he went on quietly. ‘The others will meet me here.’
It was very dark that night and the wind was strong. No one saw the four men who came quietly to the castle and said nothing. But soon the castle itself could be seen in the dark sky. The windows became bright; smoke and yellow flames climbed into the sky. Monsieur Gabelle called loudly for help, but the people in the village watched and did nothing to save the castle where the Marquis had lived.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.