سرفصل های مهم
دیدار اتفاقی
توضیح مختصر
آنا میاد مسکو و با کنت ورونسکی آشنا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دیدار اتفاقی
در ایستگاه قطار، اوبولونسکی هنگام انتظار برای قطار سن پترزبورگ. کنت ورونسکی رو دید.
“به دیدن کی اومدی؟” ورونسکی پرسید.
استیوا جواب داد: “به دیدن یک زن زیبا اومدم. خواهرم، آنا.”
“آه، همسر کارنین؟” ورونسکی گفت.
“بله. پس اونو میشناسی؟”
“نه، زیاد نه.” ورونسکی گفت: “یادم نیست.”
اسم کارنین تصور یک شخصی خیلی رسمی و کسلکننده بهش داد.
“اما باید داماد محترم من رو بشناسی.” استیوا گفت: “اون یک مقام عالی دولتیه.”
ورونسکی جواب داد: “بله. شهرت و قیافهاش رو میشناسم. میدونم که خیلی باهوش و مذهبیه. به هر حال، اومدم اینجا به استقبال مادرم.”
با صدای نزدیک شدن قطار مکالمهی اونها قطع شد. وقتی قطار به ایستگاه رسید، یک نگهبان جوان پرید نزدیک ورونسکی. ورونسکی از نگهبان پرسید کنتس ورونسکی در کدوم واگن هست. نگهبان اشاره کرد و ورونسکی به طرف در واگن رفت. همین که به در رسید، برای بیرون اومدن خانمی کنار کشید.
ورونسکی با یک نگاه فهمید که این خانم بسیار ثروتمنده. با دقت به صورت دوست داشتنیش نگاه کرد چون فکر میکرد چیز خاصی اونجا دیده. وقتی ورونسکی اینطور نگاه کرد، خانم هم نگاهی دوستانه و کنجکاو به اون انداخت.
ورونسکی سری تکون داد و بعد از پلهها بالا رفت و وارد واگن شد. مادرش، بانوی پیر با چشمان سیاه و موهای فر، با لبهای نازک بهش لبخند زد.
گفت: “پس تلگرامم به دستت رسیده. خوبی؟”
“سفر خوشی داشتی؟” ورونسکی وقتی کنارش مینشست پرسید. همون موقع، خانمی که ورونسکی موقع پیاده شدن دیده بود، در حالی که گیج به نظر میرسید، دوباره وارد واگن شد.
“برادرت رو پیدا کردی؟” کنتس ورونسکی پرسید.
یکمرتبه، ورونسکی فهمید که این آنا کارنینا، خواهر اوبلونسکی هست.
ورونسکی گفت: “برادرت همین بیرونه. لطفاً همینجا منتظر بمون تا من صداش کنم.”
آنا لبخند زد و کنار کنتس نشست. ورونسکی از قطار بیرون اومد و اوبولونسکی رو میان جمعیت دید. صداش کرد و گفت: “خواهرت در این واگن کنار مادرم نشسته.”
همین که آنا برادرش رو از پنجره دید، از واگن بیرون رفت و به طرفش دوید. دستهاش رو انداخت دورش و گونههاش رو به گرمی بوسید. ورونسکی به مادرش کمک کرد تا از پلههای واگن پایین بیاد.
“خیلی جذابه، نه؟” کنتس به پسرش گفت. بعد به آنا گفت: “من میتونم در این سن صریح صحبت کنم. باید اعتراف کنم قلبم رو به تو باختم.”
آنا خوشحال به نظر رسید. کنتس رو بوسید و بعد دستش رو به ورونسکی داد. ورونسکی دستش رو بوسید و لذت بزرگی احساس کرد.
همون موقع، وقتی رئیس ایستگاه و چند تا مسئول بلیط از کنار اونها دویدن، غوغای بزرگی به پا شد. چهرههاشون رنگ پریده و ترسیده بود. ورونسکی پیشنهاد کرد که زنان دوباره به واگن برگردن. بعد اون و استیوا به دنبال مسئولان قطار رفتن جلوی قطار. مشخص بود که اتفاق وحشتناکی رخ داده.
یک نگهبان هنگام ورود قطار زیرش له شده بود و مرده بود. استیوا با دیدن جسدش خیلی ناراحت شد، به قدری که انگار میخواست گریه کنه.
“آه، این وحشتناکه!” داد زد.
هیچ کاری از دست ورونسکی یا استیوا ساخته نبود، بنابراین برگشتن به واگن که آنا و کنتس منتظر بودن.
وقتی استیوا به آنا و کنتس تعریف میکرد چه اتفاقی افتاده، گفت: “وحشتناک بود. و بیوهی بیچارهاش هم اونجا بود. خودش رو انداخت روی جسد شوهرش و گفت خانوادهی بزرگی داره. چه افتضاح!”
“کاری از دست کسی برمیاد؟” آنا با چشمان پر از اشک پرسید.
ورونسکی بهش نگاه کرد و بلافاصله از واگن خارج شد. وقتی چند دقیقه بعد برگشت، استیوا دربارهی آخرین نمایش در مسکو به خانمها میگفت. با هم از واگن پیاده شدن و به طرف خروجی رفتن. وقتی به درها رسیدن، مدیر ایستگاه بدو اومد پشت سرشون.
با خطاب به كنت ورونسكی گفت: “شما مبلغ زیادی به دستیارم دادید، آقا. میخواستید با این پول چیکار کنیم؟”
ورونسکی جواب داد: “خب، البته برای بیوه و فرزندانش هست.”
“شما پول دادید؟” استیوا پرسید. “خیلی مهربانانه! خیلی مهربانانه!”
هر جفت از ایستگاه با کالسکهی جداگانهای به خونههاشون رفتن. وقتی کالسکه به خونه میرفت، آنا پرسید: “خیلی وقته ورونسکی رو میشناسی؟”
“آره. میدونی، امیدواره با کیتی ازدواج کنه.”
با این خبر، حال و هوای آنا تغییر کرد.
“واقعاً؟” به آرامی گفت. “حالا بیا در مورد امور تو صحبت کنیم.”
استیوا همه چیز رو به آنا گفت. وقتی به خونه رسیدن، استیوا آنا رو پیاده کرد و برگشت به دفترش در دادگستری.
گرچه دالی به استیوا گفته بود براش اهمیتی نداره كه آنا میاد یا نه، اما با دیدنش آسوده شد.
با خودش گفت: “گذشته از همهی اینها، تقصیر آنا نیست. من فقط اون رو به عنوان یک دوست عزیز میشناسم.”
وقتی آنا رسید، دالی با اشتیاق سلام کرد و بوسیدش.
“دالی، از دیدنت خیلی خوشحالم!” آنا گفت.
آنا خیلی دلسوزانه به حرف دالی گوش داد و دالی بعد از تعریف کردن داستان مشکلاتش حالش خیلی بهتر شد.
“آه، چیکار باید بکنم، آنا؟” دالی بعد از تموم کردن حرفش پرسید. “لطفاً کمکم کن.”
آنا گفت: “دالی، استیوا هنوز عاشقته.”
“من خواهرش هستم و میتونم قلبش رو بخونم. اون عاشق زن دیگه نبود - اون تو قلبش به تو خیانت نکرده.”
“اما اگه دوباره تکرار بشه چی؟” دالی پرسید. “تو بودی میبخشیدی؟”
آنا جواب داد: “فکر نمیکنم دوباره این اتفاق بیفته.” بعد لحظهای فکر کرد. “بله، من میبخشیدم.”
در پایان، آنا دالی رو قانع کرد که استیوا رو ببخشه. درست بعد از اینکه دالی قبول کرد شوهرش رو ببخشه، کیتی از راه رسید. به دیدن خواهر بزرگترش دالی اومده بود.
کیتی هرگز به طور رسمی آنا رو ندیده بود، اما میدونست کیه. کیتی امیدوار بود که این زن شیکپوش از سن. پترزبورگ فکر نکنه که اون یک دختر جوان احمقیه.
آنا از کیتی خوشش اومد و خوب با هم کنار اومدن. سه نفر حدود یک ساعت با هم گپ زدن.
كیتی قبل از رفتن به آنا گفت: “آه، باید به مجلس رقص بزرگ هفتهی آینده بیای. افراد مهم و شیک زیادی حضور خواهند داشت!”
“و کنت ورونسکی تو؟” آنا پرسید.
کیتی سرخ شد.
آنا گفت: “امروز در ایستگاه قطار باهاش آشنا شدم. به نظر مرد بسیار خوشقیافه و سخاوتمندی هست. فکر میکنم تا مراسم رقص بزرگ هفتهی آینده بمونم.”
کیتی رفت و دالی به خدمتکاران گفت شام رو آماده کنن. اون شب دالی، استیوا، آنا و همهی بچهها با هم شام خوردن. دالی همچنین شوهرش رو “استیوا” صدا کرد، کاری که سه روز نکرده بود. این استیوا رو خیلی خوشحال کرد و قدردان آنا بود.
در آن سوی شهر، دربان شرباتسکیها ساعت هفت و نیم ورود لوین رو اعلام کرد. وقتی كیتی این رو شنید هیجانزده شد اما همچنین ترسید. میدونست چرا زود اومده.
لوین وارد سالن شد و دید كیتی اونجا تنها ایستاده. لوین با هیجان نگاهش کرد اما خجالت هم میکشید.
“لوین عزیزم! شنیدم برگشتی مسکو! “ کیتی فریاد زد. “این بار چه مدت میمونی؟”
لوین گفت: “خب، این به تو بستگی داره. منظورم اینه که چیزی که باید بدونی اینه که من اومدم تا. زنم شو!”
کیتی به شدت خوشحال شد، که باعث تعجبش شد. علاقهی زیادی به لوین داشت که از بچگی میشناخت. هرچند، به لوین بیشتر به چشم یک برادر نگاه میکرد تا یک شوهر محتمل. انتظار نداشت با این پیشنهاد ازدواج چنین احساسات شدیدی داشته باشه. اما بعد به یاد ورونسکی افتاد و ثابت به لوین نگاه کرد.
آرام گفت: “نه، نمیشه. منو ببخش.”
لوین لحظهای بی حرکت ایستاد. بعد با قلبی شکسته گفت: “نه، البته که نمیتونی. میفهمم.”
لوین در آستانه رفتن بود که مرد خوشتیپی با لباس فرم وارد شد. لوین سلام و احوالپرسی کیتی رو با ورونسکی تماشا کرد. وقتی نگاهش میکرد، چشمها و صورت کیتی روشن شد. لوین میتونست ببینه كه كیتی واقعاً ورونسكی رو دوست داره.
هفته بعد، مراسم رقص بزرگ در یک کاخ بزرگ در مسکو برگزار میشد. با شروع ورود میهمانان، صدا و خندهی اونها اتاقها و سالنها رو پر کرد. کیتی و مادرش شیکپوش دیر رسیدن. کیتی در لباس مشکیش تصویر کاملی از زیبایی بود. وقتی با مادرش از پلهها به سمت سالن رقص بزرگ بالا میرفت آدمهای زیادی با تحسین نگاهش میکردن.
بلافاصله كیتی دید كه مهمترین افراد باله در یک گوشهی اتاق با هم صحبت میكنن. استیوا با دالی اونجا بود. آنا هم با یک لباس مخمل مشکی زیبا اونجا بود. شبیه زنی نبود که یک پسر هشت ساله داشته باشه. کنت ورونسکی، عشق کیتی، هم اونجا بود. قلب کیتی با دیدن کنت با لباس فرم کمی تندتر تپید.
وقتی کیتی به این گروه پیوست، آنا بهش لبخند زد و از لباس و ظاهر زیباش تعریف کرد. کنت ورونکسی از کیتی خواست باهاش برقصه. وقتی میرقصیدن، در مورد هیچ چیز مهمی صحبت نکردن، اما کیتی نگران نبود. مطمئن بود که کنت ازش میخواد مهمترین رقص عصر رو باهاش برقصه: مازورکا. كیتی مطمئن بود كه كنت ورونسكی اون موقع بهش پیشنهاد ازدواج میده.
بعد از این رقص اول، کیتی مجبور شد با چند مرد جوان که برای رقصیدن با اون رقابت میکردن، برقصه. نمیتونست اونها رو رد کنه. وقتی با یکی از این مردان جوان میرقصید، یکمرتبه آنا رو دید که کنارش با کنت ورونسکی میرقصه. کیتی کمی نگران شد و آنا و ورونسکی رو با دقت تماشا کرد. آنا با چشمانی روشن به کنت نگاه میکرد. هر بار کنت باهاش صحبت میکرد، به نظر مملو از شادی میشد و چشمانش میدرخشید. در کمال وحشت کیتی، همون ابراز هیجان و خوشحالی از چهره ورونسکی هم منعکس میشد.
وقتی بالاخره مازورکا شروع شد، یک دوست قدیمی خانواده، کورونسکی، از کیتی خواست با اون برقصه. کیتی قبول کرد، چون میتونست ببینه که ورونسکی با آنا در حال رقصه. کیتی هرچه بیشتر به اونها نگاه میکرد، بیشتر میفهمید که خیلی به هم علاقهمند شدن. قلب كیتی شکسته بود.
بعداً در رقص، آنا و کیتی دیدن کنار هم میرقصن. آنا دستش رو به سمت كیتی دراز كرد، اما كیتی نادیده گرفت و دور شد. یکمرتبه، آنا نگاه ناامیدی و حسادت رو در چهرهی کیتی دید.
بعد از رقص، آنا به ورونسکی گفت برای شام نمیمونه.
آنا گفت: “از شما برای زمان فوقالعاده متشکرم.”
“حالا باید برم خونه و برای سفر فردا به خونه آماده بشم.”
“پس واقعاً فردا میرید؟” ورونسکی پرسید.
آنا جواب داد: “بله، باید برم.”
چشمانش درخشید و لبخندش قلب ورونسکی رو گرم کرد.
صبح زود روز بعد، آنا برای شوهرش تلگرافی فرستاد و بهش گفت امروز با قطار شبانه به مقصد سن. پترزبورگ حرکت میکنه.
به دالی گفت: “باید برم. و باید دلیل رفتن ناگهانیم رو اعتراف کنم. من رابطهی کیتی و ورونسکی رو خراب کردم. کیتی به من حسادت میکنه، و من شب رقص گذشته رو برای اون شکنجه کردم. اما واقعاً تقصیر من نیست - یا حداقل، کمی.”
“شبیه استیوای من هستی!” دالی فریاد زد. “اما به یاد داشته باش، آنا، من همیشه تو رو به عنوان عزیزترین دوستم دوست خواهم داشت. فراموش نمیکنم برام چیکار کردی!”
اون شب وقتی آنا با قطار میرفت خونه، از رفتن به خونه احساس آسودگی و خوشحالی میکرد.
با خودش گفت: “به زودی پسرم سریوزها و شوهرم رو میبینم. بعد زندگی سادهام مثل گذشته ادامه پیدا میکنه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
A Chance Meeting
At the train station, Oblonsky met Count Vronsky while waiting for the train from St. Petersburg.
“Who are you meeting?” asked Vronsky.
“I’ve come to meet a pretty woman,” replied Stiva. “My sister, Anna.”
“Oh, Karenin’s wife?” said Vronsky.
“Yes. So you know her?”
“No, not really… I don’t remember,” said Vronsky.
The name Karenin gave him the impression of someone very official and boring.
“But you must know my respected brother-in-law. He’s a high government official,” said Stiva.
“Yes,” replied Vronsky. “I know him by reputation and by sight. I know that he’s quite clever and religious. Anyway, I am here to welcome my mother.”
Their conversation was interrupted by the sound of the train approaching. When it came to a stop, a young guard jumped off near Vronsky. Vronsky asked the guard which carriage the Countess Vronsky was in. The guard pointed, and Vronsky went to the carriage door. Just as he reached it, he stepped aside for a lady getting out.
At a glance, Vronsky knew that the lady was very wealthy. He looked closely at her lovely face because he thought he had seen something special there. As he did, she also looked at him and gave him a friendly, curious look.
Vronsky nodded and then climbed the steps into the carriage. His mother, an old lady with black eyes and curls, smiled at him with her thin lips.
“So you got my telegram,” she said. “Are you well?”
“Did you have a good journey?” asked Vronsky as he sat down beside her. Just then, the lady Vronsky had seen leaving came back into the carriage, looking confused.
“Have you found your brother?” asked Countess Vronsky.
Suddenly, Vronsky knew that this was Anna Karenina, Oblonsky’s sister.
“Your brother is just outside,” said Vronsky. “Please wait here, and I will call him.”
Anna smiled and sat next to the Countess. Vronsky left the train and saw Oblonsky through the crowd. He called him over and said, “Your sister is sitting next to my mother in this carriage.”
As soon as Anna saw her brother from the window, she came out of the carriage and ran to him. She threw her arms around him and kissed his cheeks warmly. Vronsky helped his mother down the carriage steps.
“She’s quite charming, isn’t she?” said the Countess to her son. Then to Anna, she said, “I can speak plainly at my age. I must confess I have lost my heart to you.”
Anna looked delighted. She kissed the Countess and then offered her hand to Vronsky. He kissed it and felt a great joy.
Just then, there was a great commotion, as the station-master and several conductors ran past. Their faces were pale and frightened. Vronsky suggested the women go back into the carriage. Then he and Stiva followed the train officials to the front of the train. It was clear that something terrible had happened.
A guard had been crushed to death under the train as it had arrived. At the sight of his dead body, Stiva looked very upset, as if he were about to cry.
“Oh, this is terrible!’’ he exclaimed.
There was nothing Vronsky or Stiva could do, so they returned to the carriage where Anna and the Countess were waiting.
“It was terrible,” said Stiva, as he told Anna and the Countess what had happened. “And his poor widow was there. She threw herself on his body and said she had a large family. What an awful thing!”
“Isn’t there anything anyone can do?” asked Anna, her eyes filling with tears.
Vronsky looked at her and immediately left the carriage. When he returned a few minutes later, Stiva was telling the ladies about the latest play in Moscow. They left the carriage together and walked toward the exit. As they reached the doors, the stationmaster came running up behind them.
Addressing Count Vronsky, he said, “You gave my assistant a large sum of money, sir. What did you want us to do with it?”
“Well, it’s for the widow and her children, of course,” replied Vronsky.
“You gave money?” asked Stiva. “Very kind! Very kind!”
Each couple took a separate carriage from the station to their respective houses. On the carriage ride home, Anna asked, “Have you known Vronsky long?”
“Yes. You know, he’s hoping to marry Kitty.”
At this news, Anna’s mood changed.
“Really?” she said softly. “Now let’s talk about your affairs.”
Stiva told Anna everything. When they arrived at his house, he dropped her off and drove back to his office at the courthouse.
Although Dolly had told Stiva she did not care if Anna came or not, she was relieved to see her.
“After all, it’s not Anna’s fault,” she told herself. “I only know her as a dear friend.”
When Anna came in, Dolly greeted her eagerly and kissed her.
“Dolly, I’m so glad to see you!” said Anna.
Anna listened very sympathetically to Dolly, and Dolly felt much better after telling the story of her troubles.
“Oh, what shall I do, Anna?” asked Dolly when she had finished. “Please help me.”
“Dolly, Stiva is still in love with you,” said Anna.
“I am his sister, and I can read his heart. He wasn’t in love with the other woman - he didn’t betray you in his heart.”
“But what if it happens again?” asked Dolly. “Would you forgive him?”
“I don’t think it will happen again,” replied Anna. Then she thought for a moment. “Yes, I would forgive him.”
In the end, Anna persuaded Dolly to forgive Stiva. Just after Doily agreed to forgive her husband, Kitty arrived. She had come over to see her older sister Dolly.
Kitty had never formally met Anna, but she knew who she was. Kitty hoped this fashionable woman from St. Petersburg would not think she was a silly young girl.
Anna did like Kitty, and they both got along well. All three of them chatted for about an hour.
Before Kitty left, she told Anna, “Oh, you must come to the grand ball next week. Many important and fashionable people will be there!”
“And your Count Vronsky?” asked Anna.
Kitty blushed.
“I had the pleasure of meeting him at the train station today,” said Anna. “He seems to be a very handsome and generous man. I think I will stay for the grand ball next week.”
Kitty left, and Dolly told the servants to prepare dinner. That night, Dolly, Stiva, Anna, and all the children had dinner together. Dolly also called her husband “Stiva”, which she had not done for three days. This pleased Stiva very much, and he was grateful to Anna.
Across town, the Shcherbatskys’ butler announced Levin’s arrival at seven thirty. When Kitty heard this, she felt excited but was also afraid. She knew why he had come early.
Levin entered the hall and found Kitty standing there alone. He looked at her with excitement, but he was also shy.
“My dear Levin! I heard you had returned to Moscow!” exclaimed Kitty. “How long will you stay this time?”
“Well, that depends on you,” he said. “I mean, what you should understand is, I came to… be my wife!”
Kitty felt overjoyed, which surprised her. She was very fond of Levin, whom she had known since childhood. However, she thought of Levin more like a brother than a possible husband. She did not expect to feel such strong emotions at his marriage proposal. But then she remembered Vronsky, and she looked at Levin steadily.
“No, it cannot be,” she said softly. “Forgive me.”
Levin stood still for a moment. Then he said with a broken heart, “No, of course you can’t. I understand.”
Levin was about to leave, when a handsome man in a uniform came in. Levin watched Kitty greet Vronsky. Her eyes and face were bright as she looked at him. He could see that Kitty truly loved Vronsky.
The next week, the grand ball was being held at a large palace in Moscow. As the guests began to arrive, the sounds of their voices and laughter filled the rooms and halls. Kitty and her mother arrived fashionably late. Kitty was the perfect image of beauty in her black dress. Many people looked at her admiringly as she walked up the steps with her mother to the grand ballroom.
At once, Kitty saw that the most important people at the ball were talking together in one corner of the room. Stiva was there with Dolly. Anna, in a beautiful black velvet dress, was also there. She did not look like a woman who had an eight-year-old son. He was also there-Kitty’s love, Count Vronsky. Kitty’s heart beat a little faster at the sight of the uniformed Count.
As Kitty joined the group, Anna smiled at her and complimented her dress and beautiful appearance. Count Vronksy asked Kitty to dance. While they danced, they did not talk about anything important, but Kitty was not worried. She was sure that he would ask her to dance the most important dance of the evening: the mazurka. Kitty was sure that Count Vronsky would propose marriage to her at that time.
After this first dance, Kitty had to dance with several young men who were competing to dance with her. She could not refuse them. As she danced with one of these young men, she suddenly saw Anna dancing with Count Vronsky next to her. Kitty became slightly alarmed, and she watched Anna and Vronsky closely. Anna was looking up at the Count with bright eyes. Every time he spoke to her, she seemed to be filled with joy, and her eyes became brighter. To Kitty’s horror, the same expression of excitement and happiness was reflected on Vronsky’s face.
When the mazurka finally began, Kitty was asked to dance by an old family friend, Korunsky. She accepted, as she could see Vronsky was already dancing with Anna. The more Kitty looked at them, the more she realized that they were very attracted to each other. Kitty was heartbroken.
Later in the dance, Anna and Kitty found themselves dancing next to each other. Anna reached out her hand to Kitty, but Kitty ignored it and moved away. Suddenly, Anna saw the look of despair and jealousy on Kitty’s face.
After the dance, Anna told Vronsky she would not stay for dinner.
“Thank you for the wonderful time,” she said.
“Now I must go home and prepare for my journey back home tomorrow.”
“So you really are leaving tomorrow?” asked Vronsky.
“Yes, I must,” replied Anna.
Her eyes shone, and her smile warmed Vronsky’s heart.
Early the next morning, Anna sent a telegram to her husband telling him she would leave today for St. Petersburg on the overnight train.
“I must go,” she told Dolly. “And I must confess the reason for my sudden departure. I have ruined it for Kitty and Vronsky. She’s jealous of me, and I made the ball last night torture for her. But it’s really not my fault - or at least, just a little bit.”
“You sound like my Stiva!” exclaimed Dolly. “But remember, Anna, I’ll always love you as my dearest friend. I won’t forget what you did for me!”
That night, as Anna rode on the train home, she felt relieved and happy to be going home.
“Soon I will see my son Seriozha and my husband,” she said to herself. “Then my simple life will continue as before.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.