بخشش

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آنا کارنینا / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بخشش

توضیح مختصر

کارنین موافقت میکنه آنا رو طلاق بده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

بخشش

کارنین به اتاق هتل تنهاش برگشت. اونجا تلگرافی از طرف آنا در انتظارش بود.

در تلگرام نوشته بود:

دارم می‌میرم: التماست می‌کنم بیای. با بخشش تو راحت‌تر می‌میرم.

“این نوعی ترفنده؟” کارنین پرسید. “اما اگر واقعاً در حال مرگه و من از دیدنش امتناع می‌کنم، خیلی بیرحمانه است. باید برگردم خونه.”

کارنین می‌دونست آنا به زودی فرزند ورونسکی رو به دنیا میاره. حدس زد که سلامتی آنا به دلیل زایمان آینده ضعیف باشه.

وقتی رسید خونه، خدمتکاری در رو به روش باز کرد.

“همسرم چطوره؟” کارنین پرسید.

خدمتکار جواب داد: “اون دیروز یک دختر به دنیا آورد. اما امروز خیلی بیماره. پزشک‌ها نگرانن.”

کارنین متوجه کلاه و کت یک غریبه شد که در راهرو آویزان هست. “کی اینجاست؟” سؤال کرد.

خدمتکار فقط یک ثانیه درنگ کرد. “کنت ورونسکی.”

کارنین رفت طبقه‌ی بالا و دید ورونسکی بیرون اتاق خواب همسرش نشسته. صورتش رو در دستانش قرار داده بود. با صدای نزدیک شدن کارنین سرش رو بلند کرد.

گفت: “داره میمیره. دکترها میگن امیدی نیست. بذار اینجا بمونم.”

کارنین بدون گفتن چیزی روش رو برگردوند. به اتاق آنا رفت. آنا به پهلو دراز کشیده بود و با چشمانی درخشان رو به در بود.

گفت: “بیا اینجا، الکسی. من وقت زیادی ندارم. تب برمی‌گرده و من به زودی می‌میرم.”

کارنین کنار تخت آنا زانو زد. دست گرم آنا رو در دست گرفت و دست دیگه‌اش رو گذاشت روی پیشانیش. می‌تونست تب رو که مثل کوره‌ای زیر پوست سفید و رنگ پریده‌اش می‌سوخت، احساس کنه.

آنا گفت: “کمی بمون، الکسی. چیزی هست که باید بهت بگم. درون من زن دیگه‌ای هست. من ازش میترسم. اون کسیه که عاشق اون مرد شده. من اون زن نیستم. من حالا خود واقعیم هستم، دارم می‌میرم. میدونم که می‌میرم. فقط یک چیز می‌خوام - من رو ببخش. لطفاً من رو کاملاً ببخش.”

احساس گرمی از عشق، عطوفت و گذشت کارنین رو در بر گرفت. سرش رو گذاشت روی سینه آنا، که مثل آتش از پشت پیراهنش می‌سوخت، و گریه کرد.

آنا دید که ورونسکی کنار در ایستاده.

“چرا نمیاد تو؟” گفت. “بیا تو! بیا تو! الکسی، دستت رو بده بهش.”

ورونسکی وارد شد و کنار تخت آنا ایستاد.

آنا به شوهرش گفت: “دستت رو بده بهش. اونو ببخش.”

کارنین دستش رو دراز کرد، حتی سعی نکرد جلوی اشک‌هایی که روی گونه‌هاش سرازیر شده بود رو بگیره.

“خدا رو شکر. خدا رو شکر!” آنا گریه کرد. “حالا همه چیز تموم شده. حالا می‌تونم بمیرم. آه، خدا درد کی تموم میشه؟”

بعداً، دکتر اومد و به کارنین گفت که تقریباً همه‌ی بیماران در شرایط آنا مردن. انتظار نداشت آنا شب رو زنده بمونه. با این حال، صبح روز بعد، شرایط آنا تغییر نکرد. دکتر گفت شاید امیدی باشه.

کارنین وارد اتاق کوچکی شد که ورونسکی تمام شب بیدار نشسته بود. در مقابل رقیبش روی صندلی نشست.

کارنین گفت: “من تصمیم به طلاق گرفته بودم چون می‌خواستم تو و اون رو مجازات کنم. وقتی تلگرامش رو دریافت کردم، با احساسات زیادی اومدم خونه. اعتراف می‌کنم که حتی می‌خواستم بمیره. اما. دیدمش، و بخشیدمش. وظیفه‌ی من روشنه: باید با اون بمونم، و می‌مونم. اگر بخواد تو رو ببینه، بهت اطلاع میدم. هر چند، فکر می‌کنم بهتره حالا بری.”

ورونسکی نمی‌تونست درک کنه کارنین چطور میتونه اینقدر آرام و بخشنده باشه. حالا یک نجیب‌زاده شریف به نظر می‌رسید: مهربان، محترم و مردی بهتر از ورونسکی. وقتی از خونه‌ی کارنین به خونه‌ی خودش می‌رفت، ورونسکی احساس عمیق شرم، تحقیر و گناه می‌کرد.

سعی کرد بخوابه، اما نتونست. به تازگی پست مهمی در تاشکند بهش پیشنهاد شده بود، اما حالا چیز مهمی براش نبود. آنا رفته بود و شوهرش شرمنده‌اش کرده بود.

“دارم دیوانه میشم؟” با خودش فکر کرد. “اینطور میشه که مردم خودکشی میکنن.”

ورونسکی به سمت میز کارش رفت و یک تپانچه بیرون آورد. بعد تپانچه رو به سمت سينه‌اش نشانه گرفت و شليک كرد. وقتی افتاد زمین، هیچ دردی احساس نکرد. خون روی فرش رو دید و فهمید که به خودش شلیک کرده.

“احمق!” فکر کرد. “خطا زدم!”

بعد همه جا تاریک شد. خدمتکارش که صدای شلیک رو شنیده بود، دوید تو اتاق. با دیدن اوضاع دوید دنبال دکتر. ورونسکی رو با زخمی جدی روی قفسه‌ی سینه‌اش روی تخت خوابوندن، اما قلبش هنوز قوی می‌تپید.

کارنین آنا رو کاملاً بخشیده بود. اون نسبت به ورونسکی احساس ترحم کرد، خصوصاً بعد از اینکه شنید قصد خودکشی داشته. همچنین به پسرش، سریوزا که علاقه‌ی زیادی بهش نشون نمیداد هم ترحم کرد. با گذشت زمان، آنا بهتر میشد. کارنین متوجه شد که آنا ازش میترسه و در صورت امکان ازش دوری میکنه. آنا از وقتی خوب شده بود، حرف‌هایی که به کارنین زده بود رو فراموش کرد. می‌خواست ورونسکی رو که در حال بهبود بود، ببینه. با این حال، هر وقت به شوهرش فکر می‌کرد احساس شرمندگی عمیقی می‌کرد. بالاخره، فرستاد دنبال برادرش اوبولونسکی.

وقتی اوبولونسکی آنا رو دید، گفت: “میدونم سخته، اما باید روحیه‌ات رو خوب کنی. هیچ چیز آنقدر وحشتناک نیست که تمام مدت ناراحتت کنه.”

آنا گفت: “نه، استیوا. من گم شدم. اما بدبختی من هنوز تموم نشده. و پایان وحشتناک خواهد بود.”

“تو بدشانسی آوردی که عاشق مردی شدی که شوهرت نبود. شوهرت تو رو بخشیده، اما میتونی به زندگی با اون ادامه بدی؟ می‌خوای؟ اون میخواد؟”

آنا گفت: “نمیدونم. نمیدونم اون چی میخواد.”

اوبولونسکی گفت: “پس بذار این موضوع رو من برای تو حل کنم. اون بدبخته؛ تو بدبختی. از این وضعیت چه خیری در میاد؟ طلاق همه چیز رو حل میکنه. حالا میرم پیشش و ترتیب طلاق رو میدم.”

اوبولنسكی كارنین رو در اتاق كارش پشت میز پیدا کرد.

اوبولونسکی هنگام ورود به اتاق گفت: “امیدوارم مزاحمتی برات ایجاد نکنم. می‌خواستم در مورد خواهرم باهات صحبت کنم.”

کارنین آه کشید: “من نمی‌تونم به چیز دیگه‌ای فکر کنم. ببین، من این یادداشت رو برای اون نوشتم.”

کارنین یادداشت کوتاهی به اوبولانسکی داد که روش نوشته بود:

می‌بینم که از بودن در کنار من راحت نیستی. وقتی در زمان بیماری دیدمت بهت قول داده بودم که با تمام وجودم می‌بخشمت. تنها آرزوم این بود که دوباره همسر خوبی بشی. اما حالا می‌بینم که غیرممکنه. به من بگو چی خوشحالت میکنه و بهت آرامش میده؛ هر چی بخوای، میدم.

اوبولونسکی یادداشت رو با تعجب خوند. از سخاوتمندی کارنین تعجب کرد.

کارنین گفت: “باید بدونم چی میخواد.”

اوبولانسکی جواب داد: “خوب، ساده است. اون طلاق میخواد. و به این ترتیب، هر دوی شما می‌تونید آزادی داشته باشید.”

“خیلی خب!” کارنین گفت. “اگر می‌خواد طلاقش میدم، حتی اگر پسرم رو هم بگیره.”

اوبولونسکی به آرامی لبخند زد. “باور کن، اون قدردان سخاوتت خواهد بود. من فقط تلاشم رو برای کمک به تو و اون می‌کنم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Forgiveness

Karenin returned to his lonely hotel room. There he found a telegram waiting for him from Anna.

The telegram read:

I am dying: I beg you to come. I shall die easier with your forgiveness.

“Is this some kind of a trick?” asked Karenin. “But if she really is dying and I refuse to see her, it would be very cruel. I must return home.”

Karenin knew that Anna was going to give birth to Vronsky’s child soon. He guessed that Anna’s health was poor because of the coming childbirth.

When he arrived home, a servant opened the door for him.

“How is my wife?” asked Karenin.

“She gave birth to a daughter yesterday,” replied the servant. “But she is very sick today. The doctors are worried.”

Karenin noticed a strange hat and coat hanging in the hallway. “Who is here now?” he asked.

The servant hesitated for just a second. “Count Vronsky.”

Karenin went upstairs and found Vronsky sitting outside his wife’s bedroom. Vronsky had his face buried in his hands. He looked up at the sound of Karenin’s approach.

“She is dying,” he said. “The doctors say there is no hope. Let me stay here.”

Karenin turned away without speaking. He went into Anna’s room. She lay on her side, facing the door with shining eyes.

“Come here, Alexi,” she said. “I do not have much time. The fever will come back, and I will die soon.”

Karenin knelt down beside Anna’s bed. He took her warm hand in his own and put his other hand on her forehead. He could feel the fever burning like a furnace under her pale, white skin.

“Stay a little, Alexi,” said Anna. “There is something I must tell you. There is another woman inside of me. I am afraid of her. She is the one who fell in love with that man. I’m not that woman. I am my true self now, I’m dying. I know I am. There is only one thing that I want - forgive me. Please forgive me completely.”

A warm feeling of love, compassion, and forgiveness filled Karenin. He laid his head on Anna’s chest, which burned like fire through her shirt, and he cried.

Anna saw Vronsky standing at the door.

“Why doesn’t he come in?” she said. “Come in! Come in! Alexi, give him your hand.”

Vronsky came in and stood by Anna’s bed.

“Give him your hand,” said Anna to her husband. “Forgive him.”

Karenin held out his hand, not even trying to stop the tears that flowed down his cheeks.

“Thank God. Thank God!” cried Anna. “Now everything is done. I can die now. Oh, God, when will the pain end?”

Later, the doctor came and told Karenin that almost all patients with Anna’s condition died. He did not expect her to live through the night. However, the next morning, Anna’s condition had not changed. The doctor said there might be some hope.

Karenin went into the small room where Vronsky had sat up all night. He took a chair opposite his rival.

“I had decided on a divorce because I wanted to punish her and you,” said Karenin. “When I got her telegram, I came home with many feelings. I admit I even wanted her to die. But… I saw her, and I forgave her. My duty is clear: I should stay with her, and 1 will. If she wants to see you, I will let you know. However, I think it is best that you leave now.”

Vronsky could not understand how Karenin could be so calm and forgiving. Now he seemed like a noble gentleman: kind, honorable, and a better man than Vronsky. As he made his way from Karenin’s house to his own home, Vronsky felt a deep sense of shame, humiliation, and guilt.

He tried to sleep, but he could not. He had recently been offered an important position in Tashkent, but this was nothing to him now. Anna was gone, and he had been shamed by her husband.

“Am I going mad?” he thought to himself. “This is how people commit suicide.”

Vronsky went to his desk and took out a pistol. Then he pointed it at his chest and fired. As he sank to the floor, he felt no pain. He saw the blood on the carpet and realized he had shot himself.

“Fool!” he thought. “I missed!”

Then everything went black. His servant, who had heard the shot, ran in the room. Seeing the situation, he ran for the doctor. Vronsky was laid on the bed with a serious wound to his chest, but his heart still beat strongly.

Karenin had completely forgiven Anna. He pitied Vronsky, especially after he heard that Vronsky had tried to kill himself. He also pitied his son Seriozha, in whom he had not shown much interest. As time went by, Anna became better. Karenin noticed that she was afraid of him and would avoid him if possible. Since becoming well, Anna had forgotten what she had said to Karenin. She wanted to see Vronsky, who was recovering. However, she felt a deep shame whenever she thought of her husband. Finally, she sent for her brother Oblonsky.

When Oblonsky met Anna, he said, “I know it’s hard, but you must cheer up. Nothing is so terrible to make you unhappy all the time.”

“No, Stiva,” said Anna. “I am lost. But my misery is not over yet… and the end will be terrible.”

“You had the bad luck of falling in love with a man who was not your husband. Your husband forgave you, but can you continue living with him? Do you want to? Does he want to?”

“I don’t know,” said Anna. “I have no idea what he wants.”

“Then let me sort this out for you,” said Oblonsky. “He’s miserable; you’re miserable. What good can come out of this situation? A divorce would solve everything. I will go to him now and arrange for a divorce.”

Oblonsky found Karenin sitting at his desk in his study.

“I hope I’m not disturbing you,” said Oblonsky as he entered the room. “I wanted to talk with you about my sister”

“I can think of nothing else,” sighed Karenin. “Look, I have just written her this note.”

Karenin handed Oblonsky a short note that read:

I can see that you are not comfortable being around me. I promised you that I would forgive you with all my heart when I saw you at the time of your illness. My only desire was that you would income a good wife again. But now I see that it’s impossible. Tell me what will make you happy and give you peace; whatever you ask, I will grant.

Oblonsky read the note with wonder. He was amazed at how generous Karenin was.

“I have to know what she wants,” said Karenin.

“Well, that is simple,” replied Oblonsky. “She wants a divorce. And this way, you both can have your freedom.”

“All right!” exclaimed Karenin. “If she desires it, I will give her a divorce, even if she takes away my son.”

Oblonsky smiled gently. “Believe me, she will appreciate your generosity. I am only doing my best to help you and her.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.