سرفصل های مهم
فصل 1
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
آن به آوونلئا میرسه
بچه یکمرتبه داد زد: “شما من رو نمیخواید! شما من رو نمیخواید چون پسر نیستم!”
یک بعد از ظهر خوب بهاری در آونلئا خانم راشل لایند کنار پنجرهی آشپزخانهاش نشست. اغلب اونجا مینشست چون میتونست خیابان آونلئا رو از اونجا خیلی خوب ببینه.
مردی با یک اسب و درشکه از جاده بالا اومد. همسایهی خانم لایند، متیو کاتبرت، بود.
“متیو کجا داره میره؟
خانم لایند با تعجب فکر کرد:
ساعت سه و نیم بعد از ظهره، و متیو کار زیادی در مزرعهاش داره. کجا داره میره و چرا داره میره؟”
متیو کاتبرت با خواهرش، ماریلا، در گرین گابلز، یک خونهی بزرگ قدیمی نزدیک خونهی خانم لایند زندگی میکرد. بعدها خانم لایند رفت گرین گابلز.
ماریلا کاتبرت در آشپزخونه مشغول بود. یک زن قد بلند و لاغر بود، با موهای خاکستری. ماریلا جوان و زیبا نبود و زیاد لبخند نمیزد. ولی قلب مهربانی داشت. از دیدار خانم لایند تعجب نکرد.
خانم لایند گفت: “سلام، ماریلا. متیو رو تو خیابون دیدم. کجا داره میره؟”
ماریلا جواب داد: “به ایستگاه رودخانهی روشن. از یتیمخانهای در نووآ اسکوتیا یه پسر کوچیک گرفتیم. با قطار امروز بعد از ظهر میاد.”
خانم لایند نمیتونست صحبت کنه. بعد گفت: “یه پسر یتیم! چرا یه پسر یتیم میخواید؟”
ماریلا جواب داد: “متیو ۶۰ ساله است. قلبش زیاد قوی نیست. میخواد یک پسر در مزرعه بهش کمک کنه.
شنیدیم خانم اسپنسر از وایت سند
یه دختر کوچیک از یتیمخونه میاره. من و متیو یه پسر کوچیک میخوایم. اسپنتر امروز رفت یتیمخونه. یه پسر با قطار همراهش میاره و اون رو میذاره ایستگاه. متیو در ایستگاه به دیدنش میره.”
خانم لیند گفت: “فکر میکنم کار خیلی احمقانهای میکنید. یک پسر غریبه وارد خونتون میکنید. هیچ چیزی دربارش نمیدونید.
در روزنامه داستانی دربارهی یه یتیم خوندم. این بچه با خانوادهای کانادایی زندگی میکرد. بچه یک شب آتشی روشن میکنه و خانواده تو آتیش میمیرن. ولی دختر بود، نه پسر.”
ماریلا گفت: “ولی ما دختر نمیاریم. دختر نمیخوایم. یه پسر میاریم.”
ایستگاه رودخانهی روشن حدوداً ۱۲ کیلومتری آونلئا بود. متیو به آرامی با درشکهاش به اونجا رفت. وقتی به رودخانهی روشن رسید، دیر شده بود. نمیتونست قطاری ببینه.
فقط یک نفر در ایستگاه بود یک دختر کوچیک تقریباً ۱۱ ساله. خیلی لاغر بود، با چشمهای خاکستری درشت و موهای بلند قرمز. یک لباس کوتاه و زشت پوشیده بود و یک کیف کهنه دستش بود.
وقتی متیو رو دید، لبخند زد. بعد دستش رو دراز کرد. “شما آقای متیو کاتبرت از گرین گابلز هستید؟
پرسید:
من از یتیمخونه اومدم. خانم اسپنسر من رو آورد.”
متیو دست بچه رو گرفت. فکر کرد: “اشتباه شده. این دختره، نه پسر!”
بچه گفت: “وقتی شما در ایستگاه نبودید، با خودم فکر کردم: میتونم امشب روی اون درخت بزرگ بخوابم. حتماً فردا صبح میاد. میدونم تا خونهی شما راه زیادیه. خانم اسپنسر بهم گفت. ولی من درشکهسواری رو دوست دارم. و قراره خونهای با شما داشته باشم. این فوقالعاده است. هیچ وقت خونهای نداشتم.”
متیو به آرومی گفت: “دیر کردم. ببخشید.” کیف دختر کوچولو رو گرفت و با هم به طرف درشکه رفتن. با خودش فکر کرد: “نمیتونم این بچه رو بزارم در ایستگاه بمونه. با خودم میبرمش گرین گابلز. ماریلا میتونه بهش بگه اشتباه شده.”
دختر سوار درشکه شد و با متیو رفتن خونه. بچه حرف زد و حرف زد. متیو گوش داد. مرد ساکتی بود و معمولاً از دخترهای کوچولو میترسید. ولی دوست داشت به حرفهای این دختر گوش بده.
دختر گفت “اون درخت با گلهای سفید زیبا رو ببین! عاشق رنگ سفیدم! دوست دارم یه لباس سفید زیبا داشته باشم. هیچ وقت لباس زیبایی نداشتم. در یتیمخونه فقط لباسهای زشت به ما میدادن. میدونم پیش شما خیلی خوشحال خواهم بود. ولی یک چیز من رو ناراحت میکنه. موهام رو ببین! چه رنگین؟”
“قرمز نیست؟” متیو پرسید:
دختر کوچولو با ناراحتی گفت: “بله، قرمزه. از موهای قرمزم متنفرم.”
عصر بود که به گرین گابلز رسیدن. ماریلا اومد جلوی در و با تعجب به بچه نگاه کرد.
“این کیه، متیو؟پرسید:
پسر بچه کو؟”
متیو با ناراحتی گفت: “پسربچهای اونجا نبود. فقط این بود. نمیتونستم بزارم تو ایستگاه بمونه.”
“نه، پسر!
ماریلا گفت:
ولی ما از خانم اسپنسر پسر خواسته بودیم!”
“شما من رو نمیخواید!
بچه یکمرتبه داد زد:
شما من رو نمیخواید چون پسر نیستم! آه، چیکار باید بکنم؟”
ماریلا گفت: “گریه نکن. نمیتونیم امشب برت گردونیم یتیمخونه. باید اینجا بمونی. اسمت چیه؟”
بچه دست از گریه کردن برداشت. “میتونید کردلیا صدام کنید؟” پرسید:
“کردلیا! اسمت اینه؟” ماریلا با تعجب پرسید:
بچه با ناراحتی گفت: “نه. ولی کردلیا از اسم من قشنگتره. اسم من آن شرلی هست. آن با یک اِ. ولی لطفاً کردلیا صدام کنید!”
ماریلا گفت: “نه ولی لبخند زد. “آن اسم خیلی خوبیه. حالا بیا و چیزی بخور، آن.”
آن سر میز نشست، ولی نتونست چیزی بخوره. بنابراین ماریلا بردش طبقهی بالا به یک اتاق خواب کوچیک. آن لباسهاش رو در آورد و با ناراحتی رفت توی تخت.
ماریلا رفت طبقهی پایین و بشقابها رو شست. متیو در یک صندلی نشست. زیاد حرف نمیزد.
ماریلا گفت: “فردا میرم خونهی خانم اسپنسر و دربارهی این اشتباه ازش سؤال میکنم. باید این بچه رو برگردونیم.”
متیو به آرومی گفت: “دختر کوچولوی خیلی خوبیه، و خیلی جالبه. دوست داره حرف بزنه،
و دوست داره با ما بمونه.”
ماریلا تعجب کرده بود. گفت: “ولی متیو نمیتونه اینجا بمونه. یک دختربچه نمیتونه در مزرعه به تو کمک کنه.”
متیو به آرامی جواب داد: “ولی شاید ما بتونیم به اون کمک کنیم.”
ماریلا گفت: “برش میگردونم یتیمخونه. یه دختر بچهی یتیم نمیخوام.”
متیو گفت: “باشه، ماریلا. حالا میرم بخوابم.”
ماریلا هم بشقابها رو گذاشت کنار و رفت بخوابه. و در اتاق طبقهی بالا دختربچهی کوچولوی یتیم گریه کرد و گریه کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Anne Arrives in Avonlea
“You don’t want me” cried the child suddenly. “You don’t want me because I’m not a boy”.
One fine spring afternoon in Avonlea, Mrs. Rachel Lynde sat by her kitchen window. She often sat there because she could see the Avonlea road very well from there.
A man with a horse and buggy came up the road. It was Mrs. Lynde’s neighbor, Matthew Cuthbert.
“Where’s Matthew going?” thought Mrs. Lynde in surprise. “It’s half past three in the afternoon and he has a lot of work on his farm. Where’s he going and why is he going there?”
Matthew Cuthbert lived with his sister, Marilla, in Green Gables, a large old house near Mrs. Lynde’s home. Later, Mrs. Lynde walked to Green Gables.
Marilla Cuthbert was busy in the kitchen. She was a tall, thin woman with gray hair. Marilla wasn’t young or pretty, and she didn’t smile very much. But she had a kind heart. She wasn’t surprised by Mrs. Lynde’s visit.
“Hello, Marilla,” said Mrs. Lynde. “I saw Matthew on the road. Where’s he going?”
“To Bright River Station,” answered Marilla. “We’re getting a little boy from an orphanage in Nova Scotia. He’s coming on the train this afternoon.”
Mrs. Lynde couldn’t speak. Then she said, “An orphan boy! Why do you want an orphan boy?”
“Matthew is sixty years old,” answered Marilla. “His heart isn’t very strong. He wants a boy to help him on the farm.
“We heard about Mrs. Spencer at White Sands. She’s getting a little girl from the orphanage. Matthew and I want a little boy. Mrs. Spencer went to the orphanage today. She’s bringing a boy back on the train and she’s going to leave him at the station. Matthew will meet him there.”
“I think you’re doing a very stupid thing, Marilla,” said Mrs. Lynde. “You’re bringing a strange boy into your house. You don’t know anything about him.
“I read a story in the newspaper about an orphan. This child lived with a Canadian family. The child lit a fire one night and the family died in the fire. But it was a girl, not a boy.”
“But we’re not getting a girl,” said Marilla. “We don’t want a girl. We’re getting a boy.”
Bright River Station was about twelve kilometers from Avonlea. Matthew drove there slowly in the buggy. When he arrived at Bright River, it was late. He couldn’t see a train.
There was only one person at the station, a little girl about eleven years old. She was very thin with large gray eyes and long red hair. She wore a short, ugly dress and carried an old bag.
When she saw Matthew, she smiled. Then she put out her hand. “Are you Mr. Matthew Cuthbert of Green Gables?” she asked. “I’m from the orphanage. Mrs. Spencer brought me here.”
Matthew took the child’s hand. “There’s a mistake,” he thought. “This is a girl, not a boy!”
“When you weren’t here at the station,” said the child, “I thought, ‘I can sleep in that big tree tonight. I know he’ll come in the morning.’ I know it’s a long way to your house. Mrs. Spencer told me. But I love driving. And I’m going to have a home with you. That’s wonderful. I never had a home.”
“I was late,” said Matthew slowly. “I’m sorry.” He took the little girl’s bag and they walked to the buggy. “I can’t leave this child at the station,” he thought. “I’ll take her back to Green Gables. Marilla can tell her about the mistake.”
The girl got into the buggy and Matthew drove home. The child talked and talked. Matthew listened. He was a quiet man and he was usually afraid of little girls. But he liked listening to this girl’s conversation.
“Look at those trees with the beautiful white flowers,” said the girl. “I love the color white. I’d like a beautiful white dress. I never had a pretty dress. They only gave us ugly clothes at the orphanage. I know I’m going to be very happy with you. But one thing makes me sad. Look at my hair. What color is it?”
“Isn’t it red?” asked Matthew.
“Yes,” said the little girl sadly. “It’s red. I hate my red hair.”
It was evening when they arrived at Green Gables. Marilla came to the door and looked at the child in surprise.
“Who’s this, Matthew?” she asked. “Where’s the boy?”
“There wasn’t a boy,” said Matthew unhappily. “There was only her. I couldn’t leave her at the station.”
“No boy!” said Marilla. “But we asked Mrs. Spencer for a boy!”
“You don’t want me!” cried the child suddenly. “You don’t want me because I’m not a boy! Oh, what shall I do?”
“Don’t cry,” said Marilla. “We can’t send you back to the orphanage tonight. You’ll have to stay here. What’s your name?”
The child stopped crying. “Can you call me Cordelia?” she asked.
“Cordelia! Is that your name?” asked Marilla in surprise.
“No,” said the child sadly. “But Cordelia is a prettier name than mine. My name is Anne Shirley. Anne with an ‘e’. But please call me Cordelia.”
“No,” said Marilla, but she smiled. “Anne is a very good name. Now come and eat something, Anne.”
Anne sat down at the table but she couldn’t eat anything. So Marilla took her upstairs to a small bedroom. Anne took off her clothes and got sadly into bed.
Marilla went downstairs and washed the plates. Matthew sat in a chair. He didn’t say very much.
“I’ll drive to Mrs. Spencer’s house tomorrow,” said Marilla, “and I’ll ask her about this mistake. We’ll have to send this child back.”
“She’s a very nice little girl,” said Matthew slowly, “and very interesting. She likes to talk. And she wants to stay with us.”
Marilla was very surprised. “But, Matthew, she can’t stay here,” she said. “A girl can’t help you on the farm.”
“But maybe we can help her,” answered Matthew quietly.
“I’m going to send her back to the orphanage,” said Marilla. “I don’t want an orphan girl.”
“All right, Marilla,” said Matthew. “I’m going to bed now.”
Marilla put the plates away and went to bed, too. And in the room upstairs, the little orphan girl cried and cried.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.