فصل 9

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آن دختری از گرین گیبل / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 9

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

اشتباهات احمقانه

ماریلا به موهای آن نگاه کرد. سبز بودن! “آن شرلی!

ماریلا گفت:

با موهات چیکار کردی؟”

یک بعد از ظهر بهاری

ماریلا پیاده می‌رفت خونه. ییلاقات خیلی زیبا بود و ماریلا احساس خوشحالی می‌کرد.

فکر کرد: “آن خونست. آتیش خوبی درست کرده و چایی روی میزه.”

ولی آن در گرین گابلز نبود. هیچ آتیشی روشن نبود و چایی هم آماده نبود.

“این دختر کجاست؟

ماریلا با عصبانیت فکر کرد:

باز داره با دیانا بازی میکنه؟ اول باید کارهای خونه رو بکنه.”

متیو از مزرعه اومد و اون و ماریلا چایی خوردن. ولی آن نیومد. وقتی هوا تاریک شد، ماریلا رفت طبقه‌ی بالا به اتاق آن. آن در تختش بود.

چی شده آن؟ماریلا با تعجب گفت: “

مریضی؟”

آن با ناراحتی گفت: “نه، ماریلا. موهام رو ببین!”

ماریلا به موهای آن نگاه کرد. سبز بودن! “آن شرلی!

ماریلا گفت:

با موهات چیکار کردی؟”

من

آن گفت: “رنگشون کردم. از موهای قرمزم متنفر بودم. امروز یک مرد اومد گرین گابلز. می‌خواست وسایلی بفروشه. یک بطری رنگ موی مشکی در جعبه‌اش دیدم بنابراین خریدمش. ولی باعث شد موهام سبز بشه!”

ماریلا گفت: “برو بشورش.”

آن موهاش رو شست. ولی رنگ سبز نرفت.

آن گفت: “آه، ماریلا. چیکار باید بکنم؟ دخترای دیگه بهم می‌خندن. نمی‌تونم برم مدرسه.”

آن یک هفته خونه موند. هر روز موهاش رو می‌شست، ولی رنگ سبز در موهاش موند.

ماریلا گفت: “مجبوریم موهات رو کوتاه کنیم.” و موهای آن رو کوتاه کرد.

آن گفت: “دیگه هرگز از موهای قرمزم متنفر نخواهم بود!”

برگشت مدرسه. وقتی دوستانش موهای کوتاهش رو دیدن، خیلی تعجب کردن. ولی آن چیزی از رنگ بهشون نگفت. بعد از چند هفته، موهای آن قشنگ‌تر از قبل بودن و مثل قبل قرمز نبودن.

روزی در تابستون، آن و دوستانش کنار رودخانه‌ی نزدیک خونه‌ی دیانا بودن. یک قایق قدیمی اونجا بود.

آن گفت: “بیایید به بازی بکنیم. شعر مدرسه درباره اون دختر الانی رو به یاد میارید؟ ناراحت و عاشق بود. یه قایق در رودخانه پیدا کرد و سوارش شد. بعد مرد. رودخونه قایق رو به شهری برد. همه اومدن و دیدنش.

من الانی میشم. سوار این قایق قدیمی میشم و رودخانه من رو می‌بره پایین به طرف پل. برید و اونجا منتظرم باشید.”

آن رفت ته قایق

و دخترها گل گذاشتن توی دست‌هاش و آن چشم‌هاش رو بست.

دخترها گفتن: “آه،

آن انگار واقعاً مرده.”

دخترها قایق رو کشیدن وسط رودخانه و دویدن سمت پل. سرعت رودخانه خیلی زیاد و خطرناک بود. قایق قدیمی بود و زیاد محکم نبود. یک‌مرتبه آب زیادی وارد قایق شد. آن بلند شد نشست. خیلی ترسیده بود.

قایق از کنار یک درخت بزرگ رد شد و آن با دست‌هاش درخت رو گرفت. رودخانه قایق رو برد

و قایق رفت پایین و پایین ته رودخانه.

دیانا و دخترهای دیگه روی پل منتظر موندن. قایق رو در رودخانه دیدن، ولی آن رو ندیدن. “آن در رودخانه است! داد زدن:

بیاید بریم کمکش کنیم!” سریعاً به طرف خونه‌ی دیانا دویدن.

آن خیلی سردش بود و خیس بود. دست‌هاش دور درخت بودن، ولی نمی‌تونست حرکت کنه. دست‌هاش درد می‌کردن و احساس خستگی می‌کرد. کمک! کمک! داد زد: “

چرا کسی نمیاد؟”

یک مرتبه یک قایق کوچیک از رودخانه پایین اومد. پسری داخلش بود. گیلبرت بلایث بود.

“آن شرلی اینجا چیکار می‌کنی؟” با تعجب پرسید:

آن بهش گفت و گیلبرت قایقش رو برد نزدیک درخت. دستش رو داد به آن و آن رو کشید توی قایق. ولی آن بهش نگاه نکرد.

به سردی گفت: “ممنونم.”

“لطفاً بیا دوست باشیم. من در مورد موهات در مدرسه بی‌ادب بودم و متأسفم. ولی حالا موهات خیلی قشنگن.”

آن گفت: “نه،

هرگز با تو دوست نمیشم!”

گیلبرت با عصبانیت گفت: “باشه. من هم دیگه از تو نخواهم خواست!”

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

Some Stupid Mistakes

Marilla looked at Anne’s hair. It was green! “Anne Shirley!” she said. “What did you do to it?”

One spring afternoon. Marilla walked home. The country was very beautiful and Marilla felt happy.

“Anne’s at home,” she thought. “She’ll make a good fire, and she’ll have tea on the table.”

But Anne wasn’t at Green Gables. There was no fire, and the tea wasn’t ready.

“Where is that girl?” thought Marilla angrily. “Is she playing with Diana again? She has to do housework first.”

Matthew came in from the farm and he and Marilla had tea. But Anne didn’t come. When it was dark, Marilla went upstairs to Anne’s room. Anne was on her bed.

“What’s wrong, Anne?” said Marilla in surprise. “Are you sick?”

“No, Marilla,” said Anne unhappily. “Look at my hair!”

Marilla looked at Anne’s hair. It was green! “Anne Shirley!” she said. “What did you do to it?”

“I. dyed it,” said Anne. “I hated my red hair. Today a man came to Green Gables. He wanted to sell us things. I saw a bottle of black hair dye in his box, so I bought it. But it made my hair green!”

“Go and wash it,” said Marilla.

Anne washed her hair. But the green color didn’t go away.

“Oh, Marilla,” she said. “What shall I do? The other girls will laugh at me. I can’t go to school.”

Anne stayed home for a week. She washed her hair every day, but the green color stayed in her hair.

“We’ll have to cut it,” Marilla said, and she cut Anne’s hair short.

“I’ll never hate my red hair again!” Anne said.

She went back to school. When her friends saw her short hair, they were very surprised. But Anne didn’t tell them about the dye. After some weeks, Anne’s hair looked prettier than before, and it wasn’t as red.

One day in the summer, Anne and her friends were by the river near Diana’s house. There was an old boat there.

“Let’s play a game,” said Anne. “Do you remember that poem from school about a girl, Elaine? She was unhappy in love. She found a boat on the river and got into it. Then she died. The river carried the boat to a town. Everybody came and saw her.

“I’ll be Elaine. I’ll get into this old boat and the river will carry it down to the bridge. Go and wait for me there.”

Anne climbed into the bottom of the boat. The girls put flowers into her hands and Anne closed her eyes.

“Oh,” said the girls. “Anne really looks dead.”

They pushed the boat out into the center of the river, and ran to the bridge. The river was very fast and dangerous. The boat was old and not very strong. Suddenly, a lot of water came into the boat. Anne sat up. She was very afraid.

The boat went past a large tree and Anne caught the tree with her hands. The river carried the boat away. Then the boat went down-down to the bottom of the river.

Diana and the other girls waited at the bridge. They saw the boat in the river, but they didn’t see Anne. “Anne’s in the river!” they cried. “Let’s go for help!” They ran quickly to Diana’s house.

Anne was very cold and wet. She had her arms around the tree, but she couldn’t move. Her arms hurt and she felt very tired. “Help! Help!” she cried. “Why doesn’t somebody come?”

Suddenly, a small boat came down the river. A boy was in it. It was Gilbert Blythe.

“Anne Shirley, what are you doing here?” he asked in surprise.

Anne told him, and Gilbert brought his boat near the tree. He gave Anne his hand and pulled her into his boat. But Anne didn’t look at him.

“Thank you,” she said coldly.

“Please let’s be friends,” said Gilbert. “I was rude about your hair in school, and I’m sorry. But your hair is very pretty now.”

“No,” said Anne. “I’ll never be friends with you!”

“All right,” said Gilbert angrily. “I’ll never ask you again!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.