سرفصل های مهم
فصل 2
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
یک داستان غمانگیز
آن به آرومی گفت: “میخواستن مهربون باشن ولی همیشه خیلی خسته بودن. نمیتونستن زیاد باهام مهربون باشن.”
وقتی آن صبح روز بعد بیدار شد، احساس خوشحالی میکرد. از تخت بیرون پرید و به طرف پنجره دوید.
صبح زیبایی بود. آفتاب میدرخشید و آسمان آبی بود. آن پنجره رو باز کرد. بیرون درخت میوه بود با شکوفههای زیبا. آن میتونست درختها و گلهای زیاد دیگه و یک رودخانهی کوچیک ببینه.
“اینجا مکان فوقالعادهای هست!”
فکر کرد:
بعد یک مرتبه به خاطر آورد. دوباره احساس ناراحتی کرد. فکر کرد: “ولی من نمیتونم اینجا بمونم! من رو نمیخوان چون پسر نیستم.”
ماریلا وارد اتاق شد. گفت: “صبحبخیر، آن. صبحانه آماده است. صورتت رو بشور و لباسهات رو بپوش.”
آن گفت: “خیلی گرسنمه. من صبحها هیچ وقت غمگین نمیشم. صبحها رو دوست دارم.”
بعد از صبحانه آن بشقابها و فنجونها رو شست. ماریلا با دقت نگاه کرد، ولی آن کارش رو خوب انجام داد.
ماریلا گفت: “امروز بعد از ظهر به وایت سندز میرم. تو با من بیا، آن با خانم اسپنسر حرف میزنیم.”
متیو چیزی نگفت، ولی خیلی ناراحت به نظر میرسید. بعد اسب و درشکه رو برای ماریلا آماده کرد. ماریلا درشکه رو روند و آن کنارش نشست.
“تا وایت سندز راه طولانیه؟” آن پرسید:
ماریلا جواب داد: “حدوداً ۸ کیلومتر. میدونم حرف زدن رو دوست داری، آن. بنابراین داستانت رو برام تعریف کن.”
آن گفت: “زیاد جالب نیست. من در بلکینگبراک نوا اسکاتیا به دنیا اومدم و مارچ گذشته ۱۱ ساله شدم. پدر و مادرم معلم بودن،
ولی وقتی من نوزاد بودم مردن. بنابراین نظافتچیشون، خانم توماس و شوهرش من رو بردن خونشون.
خانم توماس ۴ تا بچه داشت. من بهش کمک کردم. ولی بعد آقای توماس در حادثهای مرد. خانم توماس و بچههاش رفتن خونهی پدر و مادر آقای توماس. اونها من رو نخواستن.
بعد خانم هاموند، دوست خانم توماس، من رو برد خونشون. ۸ تا بچه داشت. کارشون خیلی سخت بود. بعد خانوم هاموند اسبابکشی کرد. مجبور شدم برم یتیمخونه، چون هیچکس من رو نمیخواست. چهار ماه بود که اونجا بودم.”
“مدرسه رفتی؟” ماریلا پرسید:
آن جواب داد: “نه، زیاد نرفتم. زمانش رو نداشتم. همیشه سرم با بچهها شلوغ بود. ولی خوندن رو خیلی دوست دارم.”
“این زنها: خانم توماس و خانم هاموند باهات مهربون بودن؟” ماریلا پرسید:
آن به آرومی گفت: “میخواستن مهربون باشن. ولی همیشه خیلی خسته بودن. نمیتونستن زیاد باهام مهربون باشن.”
ماریلا یکمرتبه برای آن خیلی ناراحت شد. زندگی دختر کوچولو خیلی غمانگیز بود. هیچکس اون رو نمیخواست یا دوستش نداشت.
وقتی خانم اسپانسر ماریلا و آن رو دید، خیلی تعجب کرد. ماریلا مشکل رو بهش گفت.
خانم اسپانسر جواب داد: “خیلی متأسفم. من اشتباه کردم. ولی ایدهای دارم. همسایهام، خانم بلوت تازه یه نوزاد به دنیا آورده. میخواد یک دختر بهش کمک کنه. میتونه بره اونجا پیش اون زندگی کنه.”
ماریلا گفت: “آه.” خانم بلوت رو میشناخت. خانم بلوت بچههای زیادی داشت ولی با بچههاش زیاد مهربون نبود.
ببین!
خانم اسپنسر گفت: “
این هم از خانم بلوت!”
خانم بلوت چشمهای کوچیک و سردی داشت.
خانم اسپانسر بهش گفت: “این ماریلا کاتبرت از گرین گیبلز هست. و این دختر کوچولو از یتیمخونه است. برای ماریلا آورده بودمش، ولی ماریلا یه پسر میخواد. تو اینو میخوای؟”
خانم بلوت مدتی طولانی به آن نگاه کرد. لبخند نزد. گفت: “خیلی لاغره. امیدوارم قوی باشه. باید سخت کار کنه. بله، خانم اسپنسر این دختر رو میگیرم. میتونه حالا با من بیاد خونه.”
ماریلا به صورت ناراحت آن نگاه کرد. فکر کرد: “نمیتونم آن رو به خانم بولت بدم.” گفت: “صبر کنید. اول باید با برادرم، متیو در موردش صحبت کنم. اون میخواد آن پیش ما بمونه.”
آن با تعجب به ماریلا نگاه کرد. بعد پرید بالا و به اون طرف اتاق دوید. “واقعاً میتونم پیش شما در گرین گابلز بمونم؟
پرسید:
واقعاً این رو گفتید؟”
ماریلا گفت: “نمیدونم. حالا برو بشین و ساکت باش.”
وقتی ماریلا و آن به گرین گابلز رسیدن، متیو به دیدنشون اومد. وقتی آن رو دید، خیلی خوشحال شد. بعداً ماریلا در مورد خانم بولت بهش گفت. داستان آن رو هم براش تعریف کرد. متیو معمولاً عصبانی نمیشد، ولی به خاطر خانم بولت خیلی عصبانی شد.
گفت: “اون زنه، بولت، خیلی نامهربونه.”
ماریلا گفت: “میدونم. ازش خوشم نمیاد. باشه، متیو آن میتونه اینجا با ما بمونه. ولی اطلاعات زیادی درباره بچهها ندارم. امیدوارم اشتباهی در موردش نکنم.”
متیو با خوشحالی گفت: “ممنونم ماریلا. آن دختر کوچولوی خیلی جالبیه. باهاش خوب باش،
بعد اون هم همیشه تو رو دوست خواهد داشت.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
A Sad Story
“They wanted to be kind” Anne said slowly, “but they were always tired. They couldn’t really be kind to me”.
When Anne woke up the next morning, she felt happy. She jumped out of bed and ran to the window.
It was a beautiful morning. The sun shone and the sky was blue. Anne opened the window. Outside, there was a fruit tree with beautiful flowers. Anne could see many other trees and flowers, and a small river too.
“This is a wonderful place!” she thought. Then, suddenly, she remembered. She felt very sad again. “But I can’t stay here,” she thought. “They don’t want me because I’m not a boy.”
Marilla came into the room. “Good morning, Anne,” she said. “Breakfast is waiting. Wash your face and put on your clothes.”
“I’m feeling very hungry,” Anne said. “I can never be sad in the mornings. I love mornings.”
After breakfast, Anne washed the plates and cups. Marilla watched carefully, but Anne did the job well.
“This afternoon I’m going to drive to White Sands,” Marilla said. “You’ll come with me, Anne, and we’ll talk to Mrs. Spencer.”
Matthew didn’t say anything, but he looked very sad. Later, he got the horse and buggy ready for Marilla. Marilla drove, and Anne sat next to her.
“Is it a long way to White Sands?” asked Anne.
“About eight kilometers,” answered Marilla. “I know you like to talk, Anne. So tell me your story.”
“It isn’t very interesting,” said Anne. “I was born in Bolingbroke in Nova Scotia, and I was eleven last March. My parents were teachers. But they died when I was a baby. So their cleaner, Mrs. Thomas, and her husband took me into their house.
“Mrs. Thomas had four children. I helped her with them. But then Mr. Thomas died in an accident. Mrs. Thomas and the children went to Mr. Thomas’s parents. They didn’t want me.
“Then Mrs. Hammond, Mrs. Thomas’s friend, took me into her house. She had eight children. They were very hard work. Then Mrs. Hammond moved away. I had to go to the orphanage because nobody wanted me. I was there for four months.”
“Did you go to school?” asked Marilla.
“No, not often,” answered Anne. “I didn’t have time. I was always busy with the children. But I like reading very much.”
“Were these women-Mrs. Thomas and Mrs. Hammond - kind to you?” asked Marilla.
“They wanted to be kind,” Anne said slowly. “But they were always very tired. They couldn’t really be kind to me.”
Marilla suddenly felt very sorry for Anne. The little girl’s life was very sad. Nobody wanted her or loved her.
When Mrs. Spencer saw Marilla and Anne, she was very surprised. Marilla told her about the problem.
“I’m very sorry,” answered Mrs. Spencer. “I made a mistake. But I have an idea. My neighbor, Mrs. Blewett, has a new baby. She wants a girl to help her. Anne can go and live with her.”
“Oh,” said Marilla. She knew about Mrs. Blewett. Mrs. Blewett had a lot of children, but she wasn’t very kind to them.
“Look!” said Mrs. Spencer. “Here’s Mrs. Blewett now.”
Mrs. Blewett had small, cold eyes.
“This is Marilla Cuthbert from Green Gables,” Mrs. Spencer told her. “And this little girl is from the orphanage. I brought her for Marilla but Marilla wants a boy. Would you like her?”
Mrs. Blewett looked at Anne for a long time. She didn’t smile. “She’s very thin,” she said. “I hope she’s strong. She’ll have to work hard. Yes, Mrs. Spencer, I’ll take this girl. She can come home with me now.”
Marilla looked at Anne’s unhappy face. “I can’t give Anne to Mrs. Blewett,” she thought. “Wait,” she said. “First I have to discuss things with my brother, Matthew. He wants Anne to stay with us.”
Anne looked at Marilla in surprise. Then she jumped up and ran across the room. “Can I really stay with you at Green Gables?” she asked. “Did you really say that?”
“I don’t know,” said Marilla. “Now sit down and be quiet.”
When Marilla and Anne arrived at Green Gables, Matthew met them. He was very happy when he saw Anne. Later, Marilla told him about Mrs. Blewett. She told him Anne’s story, too. Matthew wasn’t usually angry, but he was very angry about Mrs. Blewett.
“That Blewett woman is very unkind,” he said.
“I know,” said Marilla. “I don’t like her. All right, Matthew, Anne can stay here with us. But I don’t know very much about children. I hope I don’t make any mistakes with her.”
“Thank you, Marilla,” said Matthew happily. “Anne’s a very interesting little girl. Be good to her. Then she’ll always love you.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.