سرفصل های مهم
فصل 5
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
عشق و نفرت
داد زد “ازت متنفرم!” با گچ از سر گیلبرت زد و گچ شکست.
آن روزی گفت: “ماریلا، دختر کوچولویی نزدیک گرین گابلز زندگی میکنه؟ میخوام یک دوست صمیمی داشته باشم.”
ماریلا جواب داد: “بله. دیانا باری همسن تو هست. در اورچارد اسلاپ زندگی میکنه، اون طرف رودخانه. امروز بعد از ظهر به دیدن مادرش میرم. تو هم میتونی با من بیای.”
خانم باری زن لاغر و قد بلندی بود. دیانا دختر کوچولوی خیلی زیبایی بود، با موهای مشکی و چشمهای تیره. دیانا یه خواهر کوچیک داشت، مینیمی. مینیمی سه ساله بود.
خانم باری گفت: “دیانا آن رو ببر بیرون.”
آن و دیانا رفتن بیرون و بی سر و صدا کنار گلها ایستادن. بعد شروع به صحبت کردن. کل بعد از ظهر حرف زدن.
“دیانا رو دوست داشتی، آن؟”بعدها ماریلا پرسید:
آن با خوشحالی گفت: “آه، بله. دیانا فوقالعاده است!”
آن و دیانا هر روز همدیگه رو میدیدن. گاهی در جنگل بازی میکردن. گاهی کتاب میخوندن و داستان تعریف میکردن.
بعد تابستان به پایان رسید و سپتامبر شد. آن در آوونلئا به مدرسه رفت. در درسهاش خوب بود و دخترهای دیگه رو دوست داشت. ولی آن، معلمش، آقای فیلیپس، رو زیاد دوست نداشت.
روزی یک پسر جدید به مدرسه اومد. قد بلند بود با موهای قهوهای. دخترها دوستش داشتن.
دیانا به آن گفت: “این گیلبرت بلایث هست. خانوادهاش تابستون اینجا نبودن. شنبه برگشتن.”
میز گیلبرت نزدیک میز آن بود. اغلب به آن نگاه میکرد. میخواست آن هم به اون نگاه کنه. با دخترهای دیگهی آوونلئا فرق داشت. ولی آن علاقهای به گیلبرت نداشت.
گیلبرت موهای آن رو در دستش گرفت
“هویج!
و با صدای بلند گفت:
هویج!”
آن پرید روی پاهاش و با عصبانیت به گیلبرت نگاه کرد
“ازت متنفرم!
. داد زد:
ازت متنفرم!” با گچ از سر گیلبرت زد و گچ شکست. همه بهش نگاه کردن.
آقای فیلیپس به طرفش دوید. “آن شرلی چیکار داری میکنی؟
پرسید:
جوابم رو بده!”
گیلبرت سریع گفت: “آن هیچ کار اشتباهی نکرد. من در مورد موهاش بیادبی کردم.”
آقای فیلیپس گفت: “آن، برو و جلوی کلاس بایست.”
آن کل بعد از ظهر جلوی کلاس ایستاد
و همه بهش نگاه کردن. ولی آن به هیچکس نگاه نکرد. فکر کرد: “دیگه هرگز با گیلبرت بلایث حرف نمیزنم!”
بعد از مدرسه گیلبرت سعی کرد با آن حرف بزنه، ولی آن از جلوش رد شد.
دیانا گفت: “از دست گیلبرت عصبانی نباش، آن. اون به موهای من هم میخنده، چون خیلی مشکی هستن.”
آن گفت: “گیلبرت بلایث خیلی نامهربون بود.”
بچهها اغلب بعد از ناهار بیرون بازی میکردن. گاهی برای مدرسه بعد از ظهر دیر میکردن. روز بعد آقای فیلیپس در کلاس بود که آن با گلهایی در موهاش رسید.
آقای فیلیپس گفت: “آن شرلی دیر کردی. اون گلها رو از موهات در بیار. بعد برو و پیش گیلبرت بشین.”
آن فکر کرد: “من نمیتونم کنار گیلبرت بشینم. ازش متنفرم!”
به آرومی از سر میزش بلند شد و کنار گیلبرت نشست. ولی بهش نگاه نکرد. سرش رو گذاشت روی بازوهاش. کمی بعد گیلبرت چند تا شکلات هل داد زیر بازوی آن. آن شکلات رو برداشت و انداخت روی زمین.
در پایان روز آن گچ و کتابهاش رو برداشت.
دیانا با تعجب پرسید: “چیکار میکنی آن؟”
آن گفت: “وسایلم رو میبرم خونه. اونجا مطالعه میکنم. دیگه برنمیگردم مدرسه.”
بعدها آن از آقای فیلیپس به ماریلا گفت. گفت: “درسهام رو تو خونه یاد میگیرم. سخت کار میکنم و دختر خوبی میشم. ولی دیگه برنمیگردم پیش آقای فیلیپس.”
ماریلا به دیدن خانم لایند رفت. “چیکار باید بکنم؟” پرسید:
خانم لایند گفت: “بذار آن تو خونه بمونه. حوصلهاش سر میره. بعد میخواد برگرده مدرسه.”
آن درسهاش رو در خونه یاد گرفت. عصرها با دیانا بازی میکرد. دیانا رو دوست داشت، ولی از گیلبرت بلایث متنفر بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Love and Hate
“I hate you”, Anne cried. She hit Gilbert on the head with her slate and the slate broke.
“Marilla,” said Anne one day, “do any other little girls live near Green Gables? I’d like to have a best friend.”
“Yes,” answered Marilla. “Diana Barry is the same age as you. She lives at Orchard Slope, across the river. I’m going to visit her mother this afternoon. You can come with me.”
Mrs. Barry was a tall, thin woman. Diana was a very pretty little girl with black hair and dark eyes. She had a little sister, Minnie May. Minnie May was three years old.
“Diana, take Anne outside,” said Mrs. Barry.
Anne and Diana went outside and stood quietly by the flowers. Then they started to talk. They talked all afternoon.
“Did you like Diana, Anne?” asked Marilla later.
“Oh, yes,” said Anne happily. “Diana is wonderful!”
Anne and Diana met every day. Sometimes they played in the woods. Sometimes they read books and told stories.
Then summer ended and September came. Anne went to school in Avonlea. She was good at her lessons and she liked the other girls. But Anne didn’t like the teacher, Mr. Phillips, very much.
One day, there was a new boy in school. He was tall, with brown hair. The girls liked him.
“That’s Gilbert Blythe,” Diana said to Anne. “His family went away for the summer. They came back on Saturday.”
Gilbert’s desk was near Anne’s desk. He often looked at her. He wanted her to look at him, too. She was different from the other girls in Avonlea. But Anne wasn’t interested in Gilbert.
Gilbert took Anne’s hair in his hand. “Carrots!” he said loudly. “Carrots!”
Anne jumped to her feet and looked at Gilbert angrily. “I hate you!” she cried. “I hate you!” She hit Gilbert on the head with her slate and the slate broke. Everybody looked at her.
Mr. Phillips ran to her. “Anne Shirley, what are you doing?” he asked. “Answer me!”
“Anne didn’t do anything wrong,” said Gilbert quickly. “I was rude about her hair.”
“Anne, go and stand in front of the class,” said Mr. Phillips.
Anne stood in front of the class all afternoon. Everybody looked at her. But Anne didn’t look at anybody. “I’ll never speak to Gilbert Blythe again,” she thought.
After school Gilbert tried to talk to Anne, but she walked past him.
“Don’t be angry with Gilbert, Anne,” said Diana. “He laughs at my hair because it’s very black.”
“Gilbert Blythe was very unkind,” said Anne.
The children often played outside after lunch. Sometimes they were late for afternoon school. The next day, Mr. Phillips was in the classroom when Anne arrived with flowers in her hair.
“Anne Shirley, you’re late,” Mr. Phillips said. “Take those flowers out of your hair. Then go and sit with Gilbert Blythe.”
“I can’t sit next to Gilbert,” Anne thought. “I hate him!”
She got up slowly from her desk and sat down next to Gilbert. But she didn’t look at him. She put her head on her arms. A little later, Gilbert pushed some candy under Anne’s arm. Anne took the candy and threw it onto the floor.
At the end of the day, Anne took her slate and her books.
“What are you doing, Anne?” asked Diana in surprise.
“I’m taking my things home,” said Anne. “I’m going to study there. I’m not coming back to school again.”
Later, Anne told Marilla about Mr. Phillips. “I’ll learn my lessons at home,” she said. “I’ll work hard and I’ll be a good girl. But I’m not going back to Mr. Phillips.”
Marilla went to see Mrs. Lynde. “What shall I do?” she asked.
“Leave Anne at home,” said Mrs. Lynde. “She’ll get bored. Then she’ll want to go back to school.”
Anne learned her lessons at home. In the evenings she played with Diana. She loved Diana, but she hated Gilbert Blythe.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.