سرفصل های مهم
فصل 8
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
یک حادثه و یک لباس جدید
“کی میتونه بره بالای خونهی دیانا؟”
“من میتونم!”
آن داد زد:
به طرف خونه دوید.
چند هفته بعد دیانا یک مهمونی داشت. آن و دخترهای دیگهی کلاس رو دعوت کرده بود. اوقات خیلی خوبی سپری کردن.
دخترها بعد از چایی بیرون بازی کردن. یکی از دخترها گفت: “بیایید یه بازی جدید بکنیم. بیاید کارهای هیجانآور انجام بدیم. کی میتونه از درخت بزرگ کنار در ورودی خونهی دیانا بالا بره؟”
یکی از دخترها از درخت بالا رفت. بعد یک چیز هیجانانگیزتر به ذهن یک دختر دیگه رسید. “کی میتونه بره بالای خونهی دیانا؟” گفت:
“من میتونم!”
آن داد زد: به طرف خونه دوید.
“صبر کن، آن!
دیانا صدا زد:
خیلی خطرناکه!”
آن شروع به بالا رفتن به بالای خونه کرد ولی سخت بود. یکمرتبه افتاد روی زمین.
دیانا دوید طرفش. “آه، آن، آن مُردی؟”
گفت:
آن چشمهاش رو باز کرد. صورتش خیلی سفید بود. گفت: “نه، نمردم، دیانا. ولی پام درد میکنه. نمیتونم راه برم.”
آقای باری آن رو تو بغلش برد خونه گرین گابلز. وقتی ماریلا آقای باری رو با آن در بغلش دید، خیلی ترسید. آن مرده بود؟
فکر کرد: “آن رو خیلی زیاد دوست دارم. حالا این رو میدونم.” به طرف آقای باری دوید.”چه اتفاقی افتاده؟” پرسید:
آن گفت: “نترس ماریلا. از خونهی دیانا افتادم.”
آن نمیتونست برگرده مدرسه. هفت هفته موند خونه. دوستانش هر روز به دیدنش میاومدن. براش گل و کتاب میآوردن. ملاقاتکنندههای زیاد دیگهای هم داشت. خانم آلان و خانم لیاند هم اغلب میومدن.
وقتی پای آن بهتر شد، برگشت مدرسه. دوشیز استیسی رو خیلی زیاد دوست داشت. دوشیزه استیسی معلم جوون خیلی خوبی بود و آن درسهاش رو خوب میخوند.
شبی آن به ماریلا و متیو گفت: “دوشیزه استیسی رو خیلی دوست دارم. میخواد کریسمس یه کنسرت بهمون بده. هیجانانگیز نیست؟ دیانا قراره آواز بخونه
و من هم میخوام دو تا شعر بخونم.”
یک شب متیو رفت آشپزخونهی گرین گابلز. دوستان آن اونجا بودن. میخندیدن و دربارهی کنسرت حرف میزدن. خیلی هیجانزده بودن.
متیو تماشاشون کرد. “آن با دخترهای دیگه خیلی فرق داره،
ولی چرا؟” فکر کرد:
کل شب به این فکر کرد بعد یکمرتبه جواب رو فهمید. فکر کرد: “لباسهای آن خیلی متفاوت هستن. دخترهای دیگه لباسهای زیبا میپوشن. ماریلا لباسهای خوب برای آن میدوزه، ولی زیاد زیبا نیستن.”
بعد فکری به ذهنم متیو رسید. فکر کرد: “برای کریسمس یه لباس جدید به آن میدم.”
به مغازهای در شهر رفت و سعی کرد یک لباس بخره، ولی نتونست. چون چیز زیادی درباره لباسهای دخترانه نمیدونست.
فکر کرد: “شاید یک نفر بتونه یک لباس زیبا برای آن بدوزه. ولی کی؟ من زنهای زیادی رو در آونلئا نمیشناسم. نمیتونم از ماریلا بخوام. فهمیدم- باید از خانم لیاند بخوام.”
به دیدن خانم لیاند رفت.
خانم لیاند گفت: “البته کمکت میکنم، متینو. و به ماریلا هم نمیگم. سورپرایز میشه.”
صبح روز کریسمس آن زود بیدار شد. به بیرون از پنجره نگاه کرد و خیلی احساس خوشحالی کرد. درختها از برف سفید بودن.
دوید طبقهی پایین به آشپزخونه و متیو لباسش رو داد بهش. آن شروع به گریه کرد.
“چی شده؟متیو گفت:
خوشت نیومد؟”
آن جواب داد: “آه، بله متیو. لباس رو دوست دارم. زیباست. ممنونم! از خوشحالی زیاد گریه میکنم.”
اون شب آن لباس جدیدش رو برای کنسرت پوشید. دو تا شعرش رو خیلی خوب خوند. متیو و ماریلا هم در کنسرت بودن. بعداً کنار آتیش آشپزخونه نشستن و حرف زدن.
متیو گفت: “آن امشب خیلی خوب بود.”
ماریلا گفت: “بله. خیلی باهوشه
و در لباس جدیدش خیلی خوب به نظر میرسید.”
متیو گفت: “حالا ۱۳ ساله شده. روزی مدرسهی آونلئا رو ترک میکنه. باید به آیندهاش فکر کنیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
An Accident and a New Dress
“Who can climb up to the top of Diana’s house?” “I can!” cried Anne. She ran to the house.
Some weeks later, Diana had a party. She invited Anne and the other girls in her class. They had a very good time.
After tea, the girls played outside. “Let’s play a new game,” said one of the girls. “Let’s do exciting things. Who can climb the big tree by Diana’s front door?”
One of the girls climbed the tree. Then another girl thought of something more exciting. “Who can climb up to the top of Diana’s house?” she said.
“I can!” cried Anne. She ran to the house.
“Stop, Anne!” called Diana. “That’s very dangerous!”
Anne started to climb to the top of the house, but it was very difficult. Suddenly, she fell to the ground.
Diana ran to her. “Oh, Anne, Anne, are you dead?” she said.
Anne opened her eyes. Her face was very white. “No, I’m not dead, Diana,” she said. “But my leg hurts. I can’t walk.”
Mr. Barry carried Anne home to Green Gables. When Marilla saw Mr. Barry with Anne in his arms, she felt very afraid. Was Anne dead?
“I love Anne very much,” she thought. “I know that now.” She ran to Mr. Barry. “What happened?” she asked.
“Don’t be afraid, Marilla,” said Anne. “I fell off Diana’s house.”
Anne couldn’t go back to school. She stayed home for seven weeks. Her friends came to see her every day. They brought her flowers and books. She had many other visitors, too. Mrs. Allan and Mrs. Lynde came often.
When Anne’s leg was better, she went back to school. She liked Miss Stacy very much. Miss Stacy was a very good young teacher, and Anne worked hard in her lessons.
“I love Miss Stacy,” Anne said to Marilla and Matthew one evening. “She wants us to give a concert at Christmas. Isn’t that exciting? Diana’s going to sing a song. And I’m going to say two poems.”
One evening, Matthew went into the kitchen at Green Gables. Anne’s friends were there. They laughed and talked about the concert. They were very excited.
Matthew watched them. “Anne looks different from the other girls. But why?” he thought. He thought all evening, then suddenly he knew the answer. “Anne’s clothes are different,” he thought. “The other girls wear pretty dresses. Marilla makes good dresses for Anne, but they aren’t very pretty.”
Then Matthew had an idea. “I’m going to give Anne a new dress for Christmas,” he thought.
He went to the store in town and tried to buy a dress. But he couldn’t because he didn’t know much about girls’ dresses.
“Maybe somebody can make a pretty dress for Anne,” he thought. “But who? I don’t know many women in Avonlea. I can’t ask Marilla. I know-I’ll have to ask Mrs. Lynde.”
He went to see Mrs. Lynde.
“Of course I’ll help you, Matthew,” said Mrs. Lynde. “And I won’t tell Marilla. It’ll be a surprise.”
On Christmas morning, Anne woke up early. She looked out of the window and felt very happy. The trees were white with snow.
She ran downstairs into the kitchen and Matthew gave her the dress. Anne started to cry.
“What’s wrong?” said Matthew. “Don’t you like it?”
“Oh yes, Matthew,” answered Anne. “I love the dress. It’s beautiful. Thank you! I’m crying because I’m very happy.”
That night, Anne wore her new dress to the concert. She said her two poems very well. Matthew and Marilla were at the concert, too. Later, they sat by the kitchen fire and talked.
“Anne did very well tonight,” said Matthew.
“Yes,” said Marilla. “She’s very smart. And she looked very nice in her new dress.”
“She’s thirteen now,” said Matthew. “One day she’ll leave the Avonlea school. We have to think about her future.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.