سرفصل های مهم
قلعهی چیلون
توضیح مختصر
دیزی میلر و وینتربورن با هم به قلعهی قدیمی میرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
قلعهی چیلون
دو روز بعد، وینتربورن و دوشیزه میلر به قلعه چیلون رفتن. جلوی در اصلی هتل ملاقات کردن. دیزی با لبخند بشاشی از پلهها پایین دوید. ساده اما ظریف لباس پوشیده بود. همهی پیکها، خدمتکارها و گردشگران خارجی در سالن اصلی بهش خیره شده بودن. از نظر وینتربورن سفر اونها به قلعه عاشقانه به نظر میرسید: این رو به عنوان یک ماجراجویی میدید و امیدوار بود دیزی میلر هم همین فکر رو بکنه، اما از این نظر ناامید شد. دیزی خوشحال به نظر میرسید اما هیجانزده نبود. وقتی به وینتربورن نگاه کرد یا وقتی دید آدمهای دیگه بهش نگاه میکنن سرخ نشد. وینتربورن میخواست با کالسکه از روی پل چوبی که جزیره رو به ساحل متصل میکرد به قلعه بره، اما دیزی گفت که ترجیح میده با قایق کوچک بخاری بره. نسیم دریاچه رو دوست داشت.
قایق بخاری خیلی شلوغ بود و مردم به خانم دیزی میلر خیره شدن. وینتربورن فکر کرد: “با بلند حرف زدن یا زیاد خندیدن من رو شرمنده میکنه؟” اما به زودی این نگرانیها رو فراموش کرد. ایستاده بود و با لبخند به حرفهاش گوش میداد. وقتی عمهاش گفته بود که خانم دیزی میلر مبتذل هست، باهاش موافق بود، اما حالا مطمئن نبود. “واقعاً مبتذله؟” با تماشای صورت زیباش از خودش پرسید. وینتربورن به هیچ وجه ازش خجالت نمیکشید. در واقع، از بودن کنار چنین بانوی جوان ظریف و زیبایی نسبتاً احساس غرور میکرد.
دیزی میلر زیاد صحبت کرد و بیشتر حرفهاش درباره چیزهایی بود که دیده و انجام داده بود. سؤالات زیادی در مورد زندگی و عقایدش از وینتربورن پرسید و از خودش و خانوادهاش به وینتربورن گفت. یک لحظه رو کرد به وینتربورن و گفت: “چرا اینقدر جدی هستی؟”
“جدی؟” مرد جوان با تعجب پرسید. ‘فکر میکردم گوش تا گوشم پوزخند میزنم!’
‘انگار داشتی من رو به تشییع جنازه میبردی. اگر این پوزخنده، پس گوشهات خیلی نزدیک هم هستن!”
وینتربورن آرام گفت: “دارم خوش میگذرونم.”
دیزی میلر لحظهای نگاهش کرد و خندید: ‘دوست دارم کاری کنم همچین حرفهایی بزنی! آدم عجیبی هستی!’
روز آفتابی زیبایی بود. در قلعه، به غیر از راهنما، تنها اطراف رو گشتن. وینتربورن از راهنما خواست عجله نكنه و به اونها اجازه بده هر كجا كه بخوان مکث كنن. وقتی این حرف رو زد انعام سخاوتمندانهای به راهنما داد. راهنما فکر کرد بهش پول داده شده تا اونها رو در آرامش بذاره و این کار رو کرد.
دیزی از پلهها بالا دوید و با اشتیاق فراوان از پنجرههای کوچک بیرون رو نگاه کرد، اما وینتربورن میدید که در واقع علاقهای به قلعهی قدیمی نداره. از وینتربورن در مورد تاریخچهی مکان سؤال کرد، و وقتی اون توضیح میداد، گفت: “مطمئناً چیزهای زیادی میدونی. میخوای با ما سفر کنی و به راندولف آموزش بدی؟’
وینتربورن جواب داد: “متأسفانه نمیتونم.”
‘چرا نه؟ تو کار نمیکنی. در تجارت نیستی. چرا نمیتونی کاری که میخوای رو انجام بدی؟’
“کارهایی هست که باید در ژنو انجام بدم. در واقع، باید فردا برگردم.’
“باورم نمیشه!” خانم دیزی میلر فریاد زد.
“متأسفانه واقعیت داره.”
‘خوب، آقای وینتربورن، من فکر میکنم وحشتناکی!’ ده دقیقه بعدی مرتباً تکرار میکرد که وینتربورن وحشتناکه. وینتربورن بیچاره گیج شده بود. هیچ بانوی جوانی هرگز این افتخار رو بهش نداده بود که با رفتنش اینقدر متلاطم بشه.
“فکر میکنم حتماً میخوای به دیدن یک خانم بری اونجا!” دیزی گفت.
“نه، اینطور نیست!” وینتربورن اعتراض کرد، اما فکر کرد: “از کجا از این خانم خبر داره؟” از بصیرتش و روش صادقانهی برخوردش درباره خانم در ژنو تعجب کرد. به نظرش خانم دیزی میلر آمیزهای خارقالعاده از معصومیت و ابتذال بود.
“هیچ وقت اجازه نمیده بیش از سه روز بری جایی؟” دیزی با کنایه پرسید. ‘تابستان بهت تعطیلات نمیده؟ اما مهم نیست. اگر قول بدی زمستان بیای رم، میبخشمت.’
وینتربورن گفت: “مطمئناً میام. عمهام در رم خونه داره و قول دادم زمستان به دیدنش برم.”
خانم دیزی میلر گفت: “نمیخوام به خاطر عمهات بیای. میخوام به خاطر من بیای.”
بعد از این، دیزی تمام علاقهاش رو به قلعه و دریاچه از دست داد. وینتربورن کالسکهای پیدا کرد تا اونها رو به هتل برگردونه. در راه برگشت، دیزی بسیار ساکت بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Castle of Chillon
Two days later, Winterbourne and Miss Miller went to the Castle of Chillon. They met by the main door of the hotel. Daisy ran down the stairs, with a bright smile on her face. She was simply but elegantly dressed. All the couriers, servants, and foreign tourists in the main hall stared at her. To Winterbourne their trip to the castle seemed romantic: he thought of it as an adventure, and he hoped that she did too, but in this respect he was disappointed. She seemed happy but not excited. She did not blush when she looked at him or when she saw that other people were looking at her. Winterbourne wanted to go to the castle in a carriage, over the wooden bridge that connected the island to the shore, but Daisy said that she preferred to go in the little steamboat. She liked the breeze on the lake.
The steamboat was very crowded, and the people stared at Miss Daisy Miller. Winterbourne thought, ‘Will she embarrass me by talking too loudly or laughing too much?’ But soon he forgot those anxieties. He stood smiling at her and listening to her conversation. He had agreed with his aunt when she had said that Miss Daisy Miller was vulgar, but now he felt uncertain. ‘Is she really vulgar?’ he asked himself, watching her pretty face. Winterbourne did not feel embarrassed by her at all. In fact, he felt rather proud to be with such a beautiful and elegant young lady.
She talked a lot, and most of her conversation was about the things she had seen and done. She asked him many questions about his life and opinions, and she told him about herself and her family. At one point, she turned to him and said, ‘Why are you so serious?’
‘Serious?’ asked the young man in surprise. ‘I thought I was grinning from ear to ear!’
‘You look as if you were taking me to a funeral. If that’s a grin, your ears are very close together!’
‘I’m having the time of my life,’ said Winterbourne quietly.
She looked at him for a moment then laughed: ‘I like to make you say those things! You’re a strange mixture!’
It was a beautiful sunny day. At the castle, they walked around alone except for the guide. Winterbourne asked the guide not to hurry, to let them pause wherever they pleased. He gave the guide a generous tip as he said this. The guide thought he was being paid to leave them in peace, and he did so.
Daisy ran up the stairs and looked out of the little windows with great enthusiasm, but Winterbourne could see that she was not really interested in the old castle. She asked him about the history of the place, and when he had explained it, she said, ‘You certainly know a lot. Do you want to come travelling with us and teach Randolph?’
‘I’m afraid I can’t,’ Winterbourne replied.
‘Why not? You don’t work. You’re not in business. Why can’t you do what you want?’
‘There are things I must do in Geneva. In fact, I must go back there tomorrow.’
‘I don’t believe it!’ cried Miss Daisy Miller.
‘I’m afraid it’s true.’
‘Well, Mr Winterbourne, I think you’re horrible!’ For the next ten minutes she kept repeating that he was horrible. Poor Winterbourne was confused. No young lady had ever done him the honour of being so agitated by his departure.
‘I suppose you must be going to see a lady there!’ said Daisy.
‘No, I’m not!’ protested Winterbourne, but he thought, ‘How does she know about the lady?’ He was surprised by her insight and by the honest way she confronted him about the lady in Geneva. Miss Daisy Miller seemed to him an extraordinary mixture of innocence and vulgarity.
‘Does she never allow you out for more than three days?’ asked Daisy sarcastically. ‘Doesn’t she give you a vacation in the summer? But never mind. I’ll forgive you if you promise to come to Rome in the winter.’
‘Certainly I’ll come,’ said Winterbourne. ‘My aunt has a house in Rome, and I’ve promised to visit her there this winter.’
‘I don’t want you to come for your aunt,’ said Miss Daisy Miller. ‘I want you to come for me.’
After this, Daisy lost all interest in the castle and the lake. Winterbourne found a carriage to take them back to the hotel. On the journey back, she was very quiet.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.