معصوم یا هرزه؟

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دیزی میلر / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

معصوم یا هرزه؟

توضیح مختصر

جامعه خانم دیزی میلر رو قبول نداره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

معصوم یا هرزه؟

چند روز بعد، وینتربورن به این امید که خانم میلر رو قانع کنه تا بهتر از دخترش مراقبت کنه به دیدنش به هتل رفت.

خانم میلر گفت: “متأسفم، دیزی اینجا نیست. با آقای جیووانلی رفته جایی. اون همیشه با آقای جیووانلی میره جایی.”

وینتربورن گفت: “من متوجه شدم که خیلی صمیمی هستن.”

‘اوه! به نظر نمی‌تونن بدون هم زندگی کنن!’ خانم میلر گفت. ‘خب، حداقل اون یک نجیب‌زاده‌ی واقعیه. من مدام به دیزی میگم که نامزد کرده!’

“و دیزی چی میگه؟”

‘اوه، اون میگه نامزد نکرده، اما مثل نامزد کرده‌ها رفتار میکنه! من از آقای جیوانلی خواستم که در صورت نامزدی به من بگه تا بتونم نامه بنویسم و به آقای میلر بگم.’

وینتربورن هرگز از پدر و مادری نشنیده بود که درباره رفتار یک دختر به این شکل دور صحبت کنن. نحوه‌ی رفتار خانم میلر به نظرش چنان عجیب و گیج کننده بود که از ایده‌ی هشدار دادن بهش صرف نظر کرد.

بعد از اون، وینتربورن متوجه شد که دیزی دیگه به خونه‌ی مردم دعوت نمیشه. جامعه به این نتیجه رسیده بود که خانم دیزی میلر بیش از حد پیش رفته. احساس خود دیزی در این باره چی بود؟ گاهی وینتربورن فکر می‌کرد اهمیتی نمیده: اون به قدری کودکانه و سطحی بود که بخواد متوجه نظر مردم درباره‌ی خودش بشه. یه وقتای دیگه فکر می‌کرد از تأثیری که ایجاد کرده کاملاً مطلع هست، اما از تغییر خودداری میکنه چون می‌دونه معصومه. اما بعد فکر می‌کرد شاید از تغییر خودداری می‌کنه چون بی‌مسئولیته. باور به معصومیتش براش دشوارتر میشد.

از دست خودش عصبانی بود چون نمی‌تونست تصمیم بگیره خانم دیزی میلر چه جور خانم جوانی هست. هیچ ایده‌ای نداشت که بی‌قاعدگیش شخصیه یا ملی. ساکنان دیگه‌ی آمریکایی در رم با دعوت نکردن اون به مهمانی‌هاشون، پیام روشنی به دوستان ایتالیایی‌شون که همه اشراف بودن، می‌دادن. اونها به ایتالیایی‌ها می‌گفتن، گرچه خانم دیزی میلر یک خانم جوان آمریکایی هست، اما معمولی نیست. بنابراین شاید بی‌قاعدگی‌های دیزی کاملاً شخصی بود. اما اون معصوم بود یا هرزه؟ عواقب رفتارش رو درک کرده بود، یا ازشون بی‌خبر بود؟ به سادگی یه بچه بود، یا یک زن جوان سرکش؟

یک روز، اون رو در کاخ سزارها ملاقات کرد. همراه آقای جیوانلی در میان گل‌های باغ‌های زیبا و خالی از مردم قدم میزد.

‘تنها نیستی؟’ دیزی پرسید.

“تنها؟”

‘بله. همیشه تنها در حال قدم زدن هستی. کسی رو پیدا نمی‌کنی باهات قدم بزنه؟’

وینتربورن جواب داد: “من به اندازه همراه شما خوش‌شانس نیستم.”

از همون اول، جیوانلی با ادب و احترام زیادی با وینتربورن رفتار کرده بود. هر وقت وینتربورن چیزی سرگرم‌کننده می‌گفت به حرف‌هاش گوش می‌داد و می‌خندید. این تصور رو ایجاد می‌کرد که وینتربورن رو یک جوان برتر از خودش می‌دونه. مثل یک عاشق حسود رفتار نمی‌کرد. به وضوح جیوانلی بسیار دیپلماتیک بود. براش مهم نبود در برابر آمریکایی کمی فروتنی نشون بده. گاهی حتی به نظر وینتربورن جیوانلی می‌خواست با اون خصوصی صحبت کنه - برای توضیح اینکه البته اون، جیوانلی، می‌دونه که این خانم جوان بیش از حد برای اون خوبه. به همین مناسبت، از همراهانش دور شد و رفت تا گلهایی برای سوراخ دکمه‌اش بچینه.

دیزی گفت: “میدونم چرا این حرف رو میزنی. فکر می‌کنی زمان زیادی رو با آقای جیوانلی می‌گذرونم.”

“همه فکر می‌کنن.”

دیزی جواب داد: “در واقع براشون مهم نیست من چیکار می‌کنم.”

‘اوه، چرا، براشون مهمه و باهات بسیار ناخوشایند رفتار می‌کنن. از همین حالا رفتار ناخوشایند رو باهات شروع کردن. متوجه نشدی؟’

دیزی گفت: “من متوجه تو شدم. اما متوجه شدم که اولین باری که دیدمت خیلی خشک و پیرو رسوم بودی!’

وینتربورن با لبخند گفت: “من به اندازه‌ی بعضی‌های دیگه خشک نیستم. متوجه نشدی دیگه به خونه‌هاشون دعوتت نمی‌کنن؟’

“چرا اجازه میدی مردم انقدر نامهربون باشن؟” دیزی فریاد زد.

“چیکار می‌تونم بکنم؟” وینتربورن جواب داد.

“می‌تونی چیزی بهشون بگی.”

“من چیزی میگم. میگم مادرت فکر میکنه نامزد کردی.’

دیزی خیلی ساده گفت: “خوب، اینطور فکر میکنه.”

“و راندولف باور میکنه؟” وینتربورن با خنده پرسید.

‘نمی‌دونم.” دیزی جواب داد: “فکر نمی‌کنم چیزی رو باور کنه، و از اونجایی که بهش اشاره کردی، نامزد هستم.”

وینتربورن دیگه نخندید و با تعجب نگاهش کرد. “تو باور نمی‌کنی!” دیزی فریاد زد.

وینتربورن لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: “بله، باور می‌کنم.”

“اوه نه، نمی‌کنی!” دیزی جواب داد. “خوب، پس - نیستم!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Innocent or Immoral?

A few days later, Winterbourne went to see Mrs Miller at her hotel, hoping to persuade her to take better care of her daughter.

‘I’m sorry, Daisy isn’t here,’ said Mrs Miller. ‘She’s gone somewhere with Mr Giovanelli. She’s always going somewhere with Mr Giovanelli.’

‘I’ve noticed that they’re very intimate,’ said Winterbourne.

‘Oh! It seems as if they couldn’t live without each other!’ said Mrs Miller. ‘Well, at least he’s a real gentleman. I keep telling Daisy that she’s engaged!’

‘And what does Daisy say?’

‘Oh, she says she isn’t engaged, but she acts as if she is! I asked Mr Giovanelli to tell me if they get engaged, so that I can write and tell Mr Miller.’

Winterbourne had never heard a parent speak of a daughter’s behaviour in such a distant way. He found Mrs Miller’s attitude so strange and confusing that he gave up the idea of warning her.

After that, Winterbourne noticed that Daisy was no longer invited to people’s houses. Society had decided that Miss Daisy Miller had gone too far. How did she feel about that? Sometimes he thought she did not care: she was too childish and superficial to notice what people thought of her. At other moments he thought she knew perfectly well the impression she produced, but she refused to change because she knew that she was innocent. But then he thought perhaps she refused to change because she was irresponsible. It was becoming more and more difficult for him to believe in her innocence.

He was angry with himself because he could not decide what kind of young lady Miss Daisy Miller was. He had no idea whether her eccentricities were personal or national. By not inviting her to their parties, the other American residents in Rome were sending a clear message to their Italian friends, who were all aristocrats. They were telling the Italians that, though Miss Daisy Miller was an American young lady, she was not typical. So perhaps Daisy’s eccentricities were purely personal. But was she innocent or immoral? Did she understand the consequences of her actions, or was she ignorant of them? Was she simply a child, or was she a rebellious young woman?

One day, he met her in the Palace of the Caesars. She was walking through the flowers in the beautiful deserted gardens with Mr Giovanelli.

‘Aren’t you lonely?’ asked Daisy.

‘Lonely?’

‘Yes. You’re always walking around alone. Can’t you find anyone to walk with you?’

‘I’m not as fortunate as your companion,’ replied Winterbourne.

From the first, Giovanelli had treated Winterbourne with great courtesy and respect. He had listened to Winterbourne s conversation and laughed whenever Winterbourne said something amusing. He gave the impression that he considered Winterbourne a superior young man. He did not act like a jealous lover. Obviously, Giovanelli was very diplomatic. He did not mind showing a little humility in front of the American. At times, it even seemed to Winterbourne that Giovanelli wanted to talk to him privately - to explain that of course he, Giovanelli, knew that this young lady was too good for him. On this occasion, he walked away from his companions and went to pick some flowers for his buttonhole.

‘I know why you say that,’ said Daisy. ‘You think I spend too much time with Mr Giovanelli.’

‘Everyone thinks so.’

‘They don’t really care what I do,’ Daisy replied.

‘Oh yes, they do, and they’ll be very unpleasant to you. They’re already being unpleasant to you. Haven’t you noticed?’

‘I’ve noticed you,’ said Daisy. ‘But I noticed that you were very stiff and conventional the first time I saw you!’

‘I’m not as stiff as some of the others,’ said Winterbourne, smiling. ‘Haven’t you noticed that they don’t invite you to their houses anymore?’

‘Why do you let people be so unkind?’ cried Daisy.

‘What can I do?’ replied Winterbourne.

‘You could say something to them.’

‘I do say something. I say that your mother thinks you’re engaged.’

‘Well, she does,’ said Daisy very simply.

‘And does Randolph believe it?’ asked Winterbourne, laughing.

‘I don’t know. I don’t think he believes anything,’ she replied, ‘and since you’ve mentioned it, I am engaged.’

Winterbourne stopped laughing and looked at her in surprise. ‘You don’t believe it!’ cried Daisy.

He was silent a moment and then said, ‘Yes, I believe it.’

‘Oh no, you don’t!’ she replied. ‘Well, then - I’m not!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.