سرفصل های مهم
شبی در کولوسئوم
توضیح مختصر
وینتربورن به این نتیجه میرسه که دیزی میلر دختر خوبی نیست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
شبی در کولوسئوم
یک هفته بعد، وینتربورن ساعت یازده شب پس از شام با دوستانش تنها برمیگشت خونه. تصمیم گرفت بره کولوسئوم. متوجه شد بیرون کالسکهای منتظره. در مهتاب وارد میدان ساکت شد. نیمی از سیرک بزرگ در سایه بود. این مکان هرگز به این شکوه به نظر نرسیده بود و خطوط معروف بایرون رو به یاد آورد. اما بعد فکر کرد: “شاعران کولوسئوم رو در شب دوست دارن، اما پزشکان میگن به دلیل خطر ابتلا به مالاریا خطرناکه. باید زود برم.”
وقتی به سمت صلیب بزرگ وسط میدان میرفت، دید دو نفر روی پایههاش نشستن. یکی، یک زن، روی پله نشسته بود؛ همراهش کنارش ایستاده بود. بعد وینتربورن صدای زن رو شنید: “طوری به ما نگاه میکنه که یکی از اون شیرهای پیر حتماً به مسیحیان نگاه کرده!” صدای خانم دیزی میلر بود.
جیوانلی با خنده جواب داد: “بیا امیدوار باشیم خیلی گرسنه نباشه.”
وینتربورن ایستاد. آمیزهای از وحشت و آرامش رو احساس کرد. حالا بالاخره میدونست دربارهی خانم دیزی میلر چه فکری بکنه: اون خانم جوان قابل احترامی نبود. از اینکه مدت زمان زیادی رو صرف تلاش برای تصمیمگیری درباره اینکه چه فکری در موردش بکنه کرده، از دست خودش عصبانی بود. برگشت تا از کولوسئوم خارج بشه، اما بعد دیزی دوباره صحبت کرد: ‘این آقای وینتربورنه! من رو دید، و سلامی نکرد!” چقدر هوشمندانه نقش معصومها رو بازی میکرد! اما وینتربورن نتونست همینطور نادیدهاش بگیره. وقتی به سمت صلیب بزرگ میرفت، دیزی ایستاد و جیوانلی کلاهش رو بلند کرد. وینتربورن حالا فکر کرد خانم دیزی میلر چقدر دیوانه است که اونجاست. یک دختر جوان ظریف نباید شب رو در کولوسئوم بگذرونه: ممکنه به تب رومی مبتلا بشه. وینتربورن فکر کرد: “حالا روشن شده، که اون یک زن جوان هرزه است، اما حتی در این صورت هم نمیخوام از مالاریا بمیره.”
“چه مدت اینجا هستی؟” با عصبانیت پرسید.
دیزی، که در مهتاب دوست داشتنی شده بود، لحظهای بهش نگاه کرد و بعد به آرامی گفت: “ما تمام عصر اینجا بودیم. زیبا نیست؟’
‘ممکنه مالاریا بگیری! اون موقع فکر نمیکنی زیباست!” وینتربورن فریاد زد. بعد، رو کرد به جیوانلی، و گفت: “تو یک رومی هستی. از تب رومی خبر داری. چرا آوردیش اینجا؟’
رومی خوشتیپ گفت: “آه، من خودم نمیترسم به مالاریا مبتلا بشم.”
“اما در مورد این خانم جوان چطور؟”
“من به خانم گفتم خطرناکه، اما اون هرگز احتیاط نمیکنه.”
“من هرگز یک روز هم در عمرم بیمار نبودم!” دیزی گفت. ‘من میخواستم کولوسئوم رو در مهتاب ببینم و اوقات خوشی گذروندیم. وقتی برگردم خونه، اوژنیو مقداری از داروش علیه مالاریا رو به من میده. اون چند تا قرص عالی داره.”
“خب، حالا برو خونه و یکی بخور!” وینتربورن فریاد زد.
جیوانلی رفت بیرون تا کالسکه رو پیدا کنه. دیزی با وینتربورن دنبالش رفت. به نظر نمیرسید اصلاً خجالت کشیده باشه. در مورد زیبایی مکان و اینکه چقدر از دیدنش زیر نور مهتاب خوشحاله صحبت کرد. بعد متوجه شد كه وینتربورن ساكته.
‘چرا اینقدر ساکتی؟’ پرسید.
وینتربورن جواب نداد اما شروع به خندیدن کرد.
‘اون روز باور کردی كه من نامزد کردم؟’ پرسید.
“مهم نیست اون روز چی فکر میکردم؟” وینتربورن در حالی که هنوز میخندید جواب داد. ‘حالا معتقدم اینکه نامزد کرده باشی یا نه فرق زیادی ایجاد نمیکنه!’
دیزی بهش نگاه کرد اما در تاریکی نمیتونست صورتش رو ببینه. بعد جیوانلی اومد و گفت که کالسکه آماده است.
“قرص های اوژنیو را فراموش نکنی!” وینتربورن گفت.
دیزی با صدای لرزان جواب داد: “برام مهم نیست تب رومی بگیرم یا نه!” بعد سوار کالسکه شد و رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
A night at the Golosseum
A week later, Winterbourne was walking home alone at eleven o’clock at night after dinner with friends. He decided to go into the Colosseum. Outside, he noticed a carriage was waiting. He walked into the silent arena in the moonlight. One half of the gigantic circus was in the shadow. The place had never seemed more splendid, and he remembered Byron’s famous lines. But then he thought, ‘The poets love the Colosseum by night, but the doctors say it’s dangerous because of the risk of getting malaria. I should go soon.’
As he walked towards the great cross in the centre of the arena, he saw that two people were on the steps at its base. One, a woman, was sitting on a step; her companion was standing beside her. Then Winterbourne heard the woman’s voice: ‘He looks at us as one of those old lions must have looked at the Christians!’ It was the voice of Miss Daisy Miller.
‘Let’s hope he’s not very hungry,’ Giovanelli replied with a laugh.
Winterbourne stopped. He felt a combination of horror and relief. Now at last he knew what to think of Miss Daisy Miller: she was not a respectable young lady. He felt angry with himself for having spent so much time trying to decide what to think of her. He turned to walk out of the Colosseum, but then she spoke again: ‘It’s Mr Winterbourne! He saw me, and he didn’t say hello!’ How cleverly she played the part of the innocent! But he could not just ignore her. As he walked towards the great cross, Daisy stood up and Giovanelli raised his hat. Winterbourne now began to think how crazy she was to be there. A delicate young girl should not spend the evening in the Colosseum: she might get Roman fever. ‘It’s now clear,’ thought Winterbourne, ‘that she’s an immoral young woman, but even so I don’t want her to die of malaria.’
‘How long have you been here?’ he asked angrily.
Daisy, lovely in the moonlight, looked at him for a moment then said gently, ‘We’ve been here all evening. Isn’t it pretty?’
‘You could get malaria! You won’t think that’s pretty!’ cried Winterbourne. Then, turning to Giovanelli, he’s said, ‘You’re a Roman. You know about Roman fever. Why did you bring her here?’
‘Ah,’ said the handsome Roman, ‘I’m not afraid of getting malaria myself.’
‘But what about this young lady?’
‘I told the Signorina that it was dangerous, but she’s never cautious.’
‘I’ve never been ill a day in my life!’ said Daisy. ‘I wanted to see the Colosseum by moonlight, and we’ve had a lovely time. When I get home, Eugenio will give me some of his medicine against malaria. He has some splendid pills.’
‘Well, go home now and take one!’ cried Winterbourne.
Giovanelli went out to find the carriage. Daisy followed with Winterbourne. She did not seem at all embarrassed. She talked about the beauty of the place and how glad she was to seen it by moonlight. Then she noticed that Winterbourne was silent.
‘Why are you so quiet?’ she asked.
Winterbourne did not reply but began to laugh.
‘Did you believe that I was engaged the other day?’ she asked.
‘It doesn’t matter what I believed the other day?’ replied Winterbourne, still laughing. ‘Now I believe it makes very little difference whether you’re engaged or not!’
Daisy looked at him, but in the darkness he could not see her face. Then Giovanelli came to say that the carriage was ready.
‘Don’t forget to take Eugenio’s pills!’ said Winterbourne.
Daisy replied in a trembling voice, ‘I don’t care whether I get Roman fever or not!’ Then she got into the carriage, and it drove off.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.