فصل ۳

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قله دانته / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل ۳

توضیح مختصر

هری با شهردار قله‌ی دانته آشنا میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۳

پشت شهر، بالای کوه، دریاچه‌ی آب گرم مشهوری بود.

شناگران اغلب می‌رفتن اونجا. اون روز دو بازدیدکننده، یک مرد و یک زن جوان، برای شنا رفتن بالا. درخت‌ها سبز بودن، آفتاب در آسمان بود. آرام و زیبا بود.

زن پاش رو در آب فرو برد. “وای!” گفت. “داغه!”

دوستش گفت: “بله، میدونم. این دریاچه مشهوره.”

خندیدن و وارد آب شدن. بازی کردن و شنا کردن. زن جوان گفت: “خوبه. میخوای بیای و اینجا زندگی کنی؟”

مرد گفت: “نه، زیادی آرامه. هیچ اتفاق هیجان‌انگیزی نمیفته.”

یک‌مرتبه پرنده‌ها از روی درخت‌ها پرواز کردن و صدای حیوانات رو شنیدن. “چرا حیوانات فرار می‌کنن؟” زن پرسید.

مرد جواب داد: “نمی‌دونم.” زن رو کشید زیر آب و زن خندید.

یک‌مرتبه زمین‌لرزه‌ی کوچکی رخ داد. حالا زن ترسیده بود. به سمت مرد شنا کرد. سنگ‌های ته دریاچه حرکت کردن و زمین باز شد. گاز داغ در دریاچه منفجر شد. زن جیغ کشید. “آب!” فریاد زد. خیلی داغه! این.“ اینها آخرین حرف‌های زن بودن.

کمی بعد دریاچه دوباره آرام شد.

راشل از مدرسه رفت دخترش رو پیدا کنه. یک مرد قد بلند و چشم مشکی به سمتش اومد و گفت: “سلام! من هاری دالتون از دفتر آتشفشانی ایالات متحده هستم و …”

اما لس وارول و الیت بلیر با لبخند بر صورت‌ اومدن کنار راشل. “آفرین، راشل!” لس قبل از اینکه هری بتونه حرف دیگری بزنه، گفت.

بلیر گفت: “سخنگوی خوبی هستی!”

راشل گفت: “ممنونم.” اما نمی‌خواست دالتون و بلیر با هم آشنا بشن. بلیر می‌خواست قله‌ی دانته رو شهر تعطیلات بکنه، دالتون از دفتر آتشفشانی بود. نه، نمی‌خواست اونها همدیگه رو ببینن.

هری دوباره سعی کرد. “هری دالتون هستم، از … “

راشل زود گفت: “از پرتلند. بله، رئیس شما پشت تلفن با من صحبت کرد. از من خواست اطراف رو به شما نشون بدم. بیاید بریم.”

از دست هری گرفت و اون رو از وارل و بلیر دور کرد. لارن اومد کنارشون. “برادرت کجاست؟”

راشل پرسید.

لارن گفت: “نمی‌دونم.”

راشل گفت: “فکر کنم من میدونم.” به سمت ماشین راشل رفتن. “سوار شو.

راشل به هری گفت. “اول باید پسر ۱۳ ساله‌ام رو پیدا کنم.”

از جاده‌ی کوهستانی بالا رفتن. راشل از بلیر به هری گفت. گفت: “برای شهر ما خیلی خوب میشه.”

“کجا داریم میریم؟” هری پرسید. می‌خواست شروع به کار کنه.

راشل ماشین رو بیرون یک معدن قدیمی نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به سمتش رفت. “گراهام!” صدا زد. “گراهام، اینجایی؟”

یک دقیقه بعد سه پسر از معدن خارج شدن. کثیف بودن. راشل با عصبانیت به دو پسر دیگه گفت: “شما دو تا برید خونه. و تو- سوار ماشینش شو!”

گراهام به هری نگاه کرد. “تو کی هستی؟” پرسید.

“من.“ هری شروع به گفتن کرد، اما راشل گفت: “این معدن خطرناکه. ممکنه سنگ‌ها بیفتن. نباید برید اونجا. چند بار باید بهتون بگم؟”

“مامان، حالا نه، باشه؟” گراهام گفت. به هری نگاه کرد. هری بهش لبخند زد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 3

Behind the town, up in the mountain, was a famous warm lake.

Swimmers often went there. That day, two visitors, a young man and a young woman, walked up to the lake for a swim. The trees were green, the sun was in the sky. It was quiet and beautiful.

The woman put her foot in the water. ‘Ow!’ she said. ‘It’s hot!’

‘Yes,’ said her friend, ‘I know. The lake is famous.’

They laughed, and walked into the water. They played and swam.’This is good,’ said the young woman.’Do you want to come and live here?’

‘No, it’s too quiet,’ said the man. ‘Nothing exciting happens.’

Suddenly birds flew up from the trees, and they heard the sound of animals. ‘Why are the animals running away?’ she asked.

‘I don’t know,’ he answered. He pulled her under the water, and she laughed.

Suddenly, there was a small earthquake. Now the woman was afraid. She swam over to the man. Under the lake rocks moved and the ground opened. Hot gas exploded into the lake. She screamed.’The water!’ she cried.’It’s too hot! It’s …’ They were her last words.

Soon the lake was quiet again.

From the school, Rachel went to find her daughter. A tall, dark eyed man walked up to her and said, ‘Hi! I’m Harry Dalton, from theUnitedStatesVolcanoOffice,and…’

But Les Worrell and Elliot Blair came up to Rachel with smiles on their faces. ‘Well done, Rachel!’ Les said, before Harry could say anything more.

‘You’re a good speaker,’ Blair said.

‘Thank you,’ Rachel said. But she didn’t want Dalton and Blair to meet. Blair wanted to make Dante’s Peak a holiday town, Dalton was from the Volcano Office. No, she didn’t want them to meet.

Harry tried again. ‘I’m Harry Dalton, from …’

‘From Portland,’ Rachel said quickly. ‘Yes, your boss spoke to me on the phone. He asked me to show you round. Let’s go.’

She took him by the arm and moved him away from Worrell and Blair. Lauren came up to them. ‘Where’s your brother?’

Rachel asked.

‘I don’t know,’ Lauren said.

‘I think I do,’ Rachel said. They went over to her car. ‘Get in,’

Rachel said to Harry. ‘I must find my thirteen-year-old son first.’

They took the road up the mountain. Rachel told Harry about Blair.’He’s going to be very good for the town,’ she said.

‘Where are we going?’ Harry asked. He wanted to start work.

Rachel stopped the car outside an old mine. She got out ofthe car and went over to it. ‘Graham!’ she called. ‘Graham, are you in there?’

A minute later, three boys came out of the mine. They were dirty. ‘You two go home,’ Rachel said angrily to the other two boys. ‘And you — get in the car!’

Graham looked at Harry.’Who are you?’ he asked.

‘I’m …’ Harry began, but Rachel said: ‘That mine is dangerous. Rocks can fall. You mustn’t go in there. How many times do I have to tell you?’

‘Mom, not now, OK?’ Graham said. He looked at Harry. Harry smiled at him.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.