سرفصل های مهم
فصل ۹
توضیح مختصر
کوه قلهی دانته آماده انفجار شده و مردم شهر رو ترک میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۹
شب زیبایی بود. راشل و هری از مرکز شهر گذشتن.
“فردا چه ساعتی میرید؟” راشل پرسيد.
هری گفت” “ساعت شش صبح.”
راشل گفت: “ناراحتم که میرید.”
هری گفت: “مشکلی نیست. ابزار ما اینجاست.میتونیم در پورتلند بشینیم و به این سؤال جواب بدیم: در قلهی دانته چه خبره؟ مشکلی نیست.”
پمپئی شهری در ایتالیا بود. در سال ۷۹ پس از میلاد
کوه وسووس منفجر شد و گدازه و خاکستر به حیات شهر پایان دادن.
راشل گفت: “میدونم. ولی ناراحتم که تو باید بری.”
هری رو کرد به راشل و راشل هم رو کرد به هری. هری دستهاش رو دور راشل حلقه کرد. بعد ماشینی از خیابان گذشت. راننده، سرعت ماشین رو نزدیک اونها کم کرد. زنی گفت: “شب بخیر، راشل.”
بعد روند و رفت.
راشل گفت: “جينی لين. تا دو هفته بعد در این باره حرف میزنه.”
با هم رفتن خانهی راشل. وقتی رسیدن، راشل گفت: “میخوای بیای تو و قهوه یا چیزی بخوری؟”
هری گفت: “بله.”
داخل خانه راشل افتاد بغل هری، اما یکمرتبه لارن از اتاق خواب صدا زد. “مامان، تویی؟ تشنمه.”
راشل گفت: “برات یک لیوان آب میارم.”
رفت به آشپزخانه. صدا زد: “آه، ببین. آب قهوهای میاد.”
هری دوید آشپزخونه. به آب نگاه کرد. “آب شهر از کجا میاد؟” پرسید.
راشل گفت: “حدوداً هشت کیلومتر دورتر، از بالای کوه.”
هری گفت: “باید همین الان بریم اونجا. بچهها رو بیار.”
اونها با سرعت از جاده به سمت بالای کوهستان رفتن. بچههای خوابآلود پشت ماشین بودن. راشل گفت: “رسیدیم،” و ماشین رو نگه داشت.
هری پیاده شد. اون و راشل به سمت آب رفتن. آب قهوهای بود. هری دورش قدم زد. گفت: “اینجا پر از گازه.”
با سرعت برگشتنش شهر. نیمه شب بود. هری در اتاق پائول رو در هتل زد. وقتی پائول در رو باز کرد، هری وارد شد.
“چه خبره؟” پائول گفت.
هری گفت: “ببین.” شیر آب حمام رو باز کرد.
یک ساعت بعد تمام دانشمندان برگشته بودن به دفترشون و سخت کار میکردن.
صبح زود روز بعد هری گفت: “زمینلرزهها حالا شدیدتر شدن. هر بار ۲.۳ یا ۲.۴ هستن.”
استن گفت: “مقدار گاز هم زیاد شده.”
نانسی گفت: “این کوه آمادهی انفجاره.”
پائول دریفوس تلفن رو گذاشت. گفت: “پلیسهای بیشتری در راهن. تا نیمه شب اینجا خواهند بود.”
استن به هری گفت: “فکر میکنی چقدر زمان داریم؟”
هری گفت: “نمیدونم.” به درایفوس نگاه کرد.
درایفوس گفت: “از شهردار واندو بخواه به اهالی شهر بگه آمادهی ترک شهر باشن.”
ساعت شش عصر، راشل، هری و دو تا بچه در کافه بودن. راشل با تلفن صحبت میکرد. برای بار پنجم گفت: “روث، همین الان باید بیای پایین به شهر. خطرناکه.همه میریم.باید با ما بیای.”
روث گفت: “من جایی نمیرم.” به بیرون از پنجره به درختها و دریاچه نگاه کرد. “اینجا خونهی منه.” تلفن رو قطع کرد.
راشل رفت مدرسه. اهالی شهر اونجا منتظرش بودن.
راشل گفت: “باید خونههاتون رو ترک کنید. برای برخی از شما سخت خواهد بود، ولی باید این کار رو بکنید.”
الیوت بلیر بلند شد و از اتاق خارج شد. لس وارول رفتنش رو تماشا کرد. نمیتونست کاری انجام بده.
“باید منتظر بمونیم، راشل؟” یک زن جوان پرسید. میتونیم حالا بریم؟”
راشل گفت: “بله. حالا برید.”
ده دوازده نفر دیگه بلند شدن و از اتاق خارج شدن.
هری دالتون بلند شد تا صحبت کنه. گفت: “ازتون میخوایم آمادهی ترک اینجا باشید، چون نمیخوایم هیچ اتفاق بدی بیفته.
ولی نمیخوایم شما بترسید.”
اما همون موقع، ساختمان مدرسه تکون خورد.
مردم از روی صندلیهاشون پریدن بالا. یک نفر جیغ کشید. همه به سمت درها دویدن.
بیرون در خیابون به کوهستان نگاه کردن. آتشفشان خاکستر و دود و گاز به آسمان میفرستاد. مردم در شهر میدویدن. بچهها جیغ میکشیدن و پدر و مادرشون رو صدا میزدن.
در خونهی راشل، گراهام کوهستان رو از پنجره دید. “لارن!” صدا زد. “بیا بریم! همین حالا میریم!”
درایفوس در هتل به ابزار نگاه کرد. گفت: “گدازه شروع به حرکت کرده.”
نانسی گفت: “به ابزار نگاه نکن. به بیرون از پنجره نگاه کن.”
دودی که از قله بیرون میومد تیره بود. خاکستر گدازه بود. پائول گفت: “قلهی دانته خطرناکتر از کوه سنت هلن میشه. و انفجار به زودی رخ میده.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 9
It was a beautiful night. Rachel and Harry walked down the street through the centre of town.
‘What time are you going tomorrow?’ she asked.
‘Six o’clock in the morning,’ he said.
‘I’m sorry you’re leaving,’ she said.
‘It’s OK,’ he said. ‘Our equipment is here.We can sit in Portland and answer the question: “What’s happening in Dante’s Peak?” No problem.’
Pompeii was a town in Italy. In A.D. 79 MountVesuvius, a volcano, exploded and the lava and ash finished the town.
‘I know,’ she said. ‘But I’m sorry you have to go.’
Harry turned to Rachel, and she turned to him. He put his arms round her. Then a car drove down the street. The driver slowed the car near them. ‘Good evening, Rachel,’ a woman said.
Then she drove away.
‘Jeannie Lane,’ Rachel said. ‘She’ll talk about this for the next two weeks.’
They walked to her house. When they were there she said, ‘Do you want to come in for coffee or something?’
‘Yes,’ he said.
Inside, she fell into his arms, but suddenly Lauren called from her bedroom. ‘Mommy, is that you? I’m thirsty.’
‘I’ll bring you a glass of water,’ Rachel said.
She went into the kitchen.’Oh, look,’ she called.’The water is coming out all brown.’
Harry ran into the kitchen. He looked at the water.’Where does the town’s water come from?’ he asked.
‘About eight kilometres away, up the mountain,’ said Rachel.
‘We have to go there, now,’ Harry said. ‘Get the children.’
They drove fast up the mountain road. The sleepy children were in the back of the car. ‘Here we are,’ said Rachel, and stopped the car.
Harry got out. He and Rachel went over to the water. It was all brown. Harry walked round. ‘There’s gas all round here,’ he said.
They drove quickly back to town. It was midnight. Harry hit the door of Paul’s hotel room. When he opened the door, Harry went inside.
‘What’s happening?’ said Paul.
‘Look,’ said Harry. He turned on the water in Paul’s bathroom.
An hour later, all the scientists were back in their office hard at work.
•
‘The earthquakes are stronger now,’ Harry said early the next morning.’2/3 or 2/4 every time.’
‘There’s a lot of gas too,’ Stan said.
‘This mountain is ready to explode,’ said Nancy.
Paul Dreyfus put down the phone.’More police are coming,’ he said. ‘They’ll be here by midnight.’
Stan called over to Harry, ‘How much time do you think we’ve got?’
‘I don’t know,’ Harry said. He looked at Dreyfus.
Dreyfus said,’Ask Mayor Wando to tell the people of the town to be ready to leave.’
At six in the evening, Rachel, Harry and the two children were in the cafe. Rachel was on the phone.’Ruth,’ she said for the fifth time,’you must come down to the town now. It’s dangerous.We’re going to leave.You must come with us.’
‘I’m not leaving,’ Ruth said. She looked out of the window at the trees and the lake.’This is my home.’ She put down the phone.
Rachel went to the school. The townspeople waited there for her.
‘You must leave your homes,’ she said. ‘Some of you will find it hard, but you must.’
Elliot Blair got up and left the room. Les Worrell watched him go. He could do nothing.
‘Must we wait, Rachel?’ a young woman asked. ‘Can we leave now?’
‘Yes,’ Rachel said. ‘Leave now.’
Ten or twelve other people stood up and left the room.
Harry Dalton got up to speak. ‘We’re asking you to be ready to leave,’ he said, ‘because we don’t want to see anything bad happen.
But we don’t want you to be afraid.’
But then the school building moved.
People jumped up out of their chairs. Somebody screamed. Everybody ran for the doors.
Out on the street they looked up at the mountain. The volcano threw ash and smoke and gases up into the sky. People ran through the town. Children screamed for their mothers and fathers.
At Rachel’s house Graham saw the mountain through the window.’Lauren!’ he called.’Let’s go! We’re leaving now!’
At the hotel Dreyfus looked at the equipment. ‘The lava is starting to move,’ he said.
‘Don’t look at the equipment,’ Nancy said. ‘Look out of the window.’
The smoke from the peak was dark. It was lava ash. ‘Dante’s Peak is going to be more dangerous than Mount St Helen’s,’ Paul said. ‘And the explosion will come soon.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.