سرفصل های مهم
تیراندازی در استکهلم
توضیح مختصر
جلسهای دربارهی منهدم کردن سلاحهای هستهای در تالار شهر در حال برگزاری هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
تیراندازی در استکهلم
زنی که روی بال هواپیمای بوئینگ استیرمن ایستاده بود، عینکی تیره به چشم داشت. هواپیما زیر پل پرواز کرد، و بعد اومد پایین روی جمعیت. زن دست تکان داد. جمعیت هم دست تکون دادن.
۹ آگوست بود. روز سوم جشنواره آب استکهلم آغاز شده بود. ساعت دوازده بود و امروز یک نمایش پرواز وجود داشت. بیش از صد هزار نفر در مرکز استکهلم، سوئد بودن. جادهها و میادین پر از جمعیت بود، همچنین روی پلهایی که بسیاری از جزایر شهر رو به هم پیوند میداد هم ایستاده بودن. روی آب هزاران قایق بادبانی و چند قایق مسافری بزرگتر وجود داشت.
یک هواپیمای جت در آسمان آبی تابستان خروشید. همه بالا رو نگاه کردن. یک هواپیمای کوچکتر از روی جمعیت نزدیک کاخ سلطنتی پرواز کرد.
در نیم کیلومتری کاخ سلطنتی یک زن بلوند قد بلند بیرون تالار شهر در میان جمعیت ایستاده بود. شورت آبی و پیراهنی زرد پوشیده بود و کیف زردی روی شانههاش داشت. اسم این زن مونیکا لوندگرن بود. بیست و شش ساله بود. مونیکا زن روی بال بوئینگ استارمن رو تماشا کرد. فکر کرد حتماً کار هیجانانگیزی هست. همچنین، پرواز روی ابرها و از زیر پلها، حتماً خطرناک هست. و احتمالاً تنها.
“هی، تو!” صدای یک مرد با صدای بلند گفت. مونیکا برگشت. مرد جوانی کنارش ایستاده بود. حدوداً هجده سال داشت. شلوارک قرمز، سفید و آبی به تن داشت. روی تیشرتش نوشته بود: دیوانهی فوتبال! سرش تراشیده و صورتش قرمز بود. لیوانی در دست داشت. انگلیسی بود و صداش خیلی بلند بود.
مونیکا لبخند زد. گفت: “سلام،” و برگشت. نگاهی به تالار شهر انداخت. خورشید داغ بود و بقیه هواپیماها رو تماشا میکردن.
مونیکا دستی روی بازوش احساس کرد. صدایی شنید. طرفدار فوتبال انگلیسی بود.
طرفدار فریاد زد: “سلام کردم.”
مونیکا دوباره رو کرد به مرد جوان. دستش رو کنار زد و ازش فاصله گرفت. بعد دوباره لبخند زد و رو برگردوند.
لحظهای بعد دستی روی شونهاش احساس کرد. طرفدار فوتبال شونهاش رو کشید و برش گردوند. بعد اون رو به سمت خودش كشيد.
طرفدار گفت: “یک بوس به من بده. دوستداشتنی هستی.” بوی سیگار میداد.
چند نفر از جمعیت میدیدن که چه اتفاقی میافته. اما کاری نکردن. بقیه هواپیماها رو تماشا میکردن.
مونیکا به چشمهای قرمز هوادار نگاه کرد. مونیکا رو با یک دست و لیوان رو با دست دیگه گرفته بود. مونیکا یکمرتبه دستهاش رو برد بالای سرش. بازوهای طرفدار به هوا پرت شدن و لیوان رو انداخت. مونیکا آزاد بود. سریع و محکم از شکم هوادار زد. وقتی دستهاش به سمت شکمش حرکت کردن، سرش اومد جلو و پایین. نگاه تعجب و درد روی صورتش دیده میشد. مونیکا سریع زانوش رو آورد به طرف صورت هوادار. هوادار افتاد جلو.
مونیکا رفت پشتش. دست راست مونیکا بازوی چپ هوادار رو از پشت نگه داشت، در حالی که دست چپش رو گذاشت روی دهنش. هوادار رو به سمت آب برد. بعد مونیکا محکم از پشت بهش لگد زد. به جلو افتاد توی آب. وقتی جت دیگهای در آسمان میخروشید، جمعیت تماشا میکردن.
مونیکا اطراف رو نگاه کرد و بعد از آب دور شد. سرش رو به سمت چپ به سمت کیف زرد روی شونهاش چرخوند. دهنش رو برد نزدیک کیف و آروم توش صحبت کرد.
یک موتور روشن شد و از نزدیک تالار شهر یک قایق سیاه ظاهر شد. قایق به سرعت از روی آب به طرف طرفدار فوتبال رفت. مردم صدای قایق رو شنیدن و به سمتش نگاه كردن. قایق در نزدیکی هوادار متوقف شد و دو مرد با لباس خیس هوادار رو کشیدن داخل قایق. زنده و خیلی خیس بود. خیلی هم عصبانی بود. به مونیکا نگاه کرد و شروع کرد به فریاد زدن چیزی. همون لحظه یکی از مردها موتور رو روشن کرد و فریادهای هوادار از بین رفت. قایق پشت تالار شهر ناپدید شد. جمعیت دوباره به آسمان نگاه کردن.
مونیکا لوندگرن از SMI، اداره اطلاعات نظامی مخفی سوئد، با خودش لبخند زد.
در رادیو کیفش گفت: “باقی روز تو زندان نگهش دارید، و بعد بذارید بره.”
بعد برگشت تا به تالار شهر نگاه کنه. مونیکا برای لذت بردن از جشنوارهی آب اونجا نبود. امروز با پلیس کار میکرد. جلوگیری از هر گونه مشکلی در بیرون از تالار شهر مهم بود.
در حالی که جمعیت جشنواره از تابش آفتاب لذت میبردن، اتفاق خیلی جدیتری در حال وقوع بود. در اتاق جایزه نوبل تالار شهر دوازده زن و مرد در جلسه بودن. رهبران بزرگترین کسب و کارهای اروپا، آمریکای شمالی و جنوبی و آسیا بودن. سازمان ملل ترتیب جلسه رو داده بود و رئیسش وزیر مهم سوئد، کورت کارلسون بود. در اوایل دهه ۱۹۹۰ به مدت سه سال سفیر سوئد در مسکو بود. چهل و پنج ساله بود اما جوانتر به نظر میرسید. موهای قهوهای بلندش باعث شده بود بیشتر شبیه یک ستاره راک باشه تا سفیر. صداش بلند و واضح بود.
“اتحاد جماهیر شوروی سابق دهها هزار سلاح هستهای داشت. ارتش روسیه قبلاً برخی از این سلاحها رو منهدم کرده بود. انهدام سلاح هستهای کاری خطرناک و گرونیه. ارتش روسیه میخواد سلاحهای بیشتری رو منهدم کنه. اما پول کافی برای این کار رو نداره. این جاییه که ما باید کمک کنیم.”
“اما چرا؟” یک نفر پرسید. “چرا باید به روسها کمک کنیم؟ این بمبهای هستهای اونهاست، نه ما.”
کارلسون توضیح داد: “ممکنه، جنایتکاران اتحاد جماهیر شوروی سابق ممکنه این سلاحهای هستهای رو بدزدن. اگر این بمبها به دست تروریستها برسه وحشتناک میشه. دنیا فقط در صورت از بین رفتن این سلاحها در امان خواهد بود.”
کارلسون لحظهای مکث کرد.
هیچ کس دور میز چیزی نگفت. منتظر بودن کارلسون ادامه بده. بعد دری در پشت اتاق به آرامی باز شد. مردی که روی ویلچر نشسته بود سریع به سمت میز اومد و به جلسه پیوست.
کورت کارلسون گفت: “اجازه بدید ژنرال اندرس بلوم، از SMI، اطلاعات نظامی سوئد رو معرفی کنم.”
آندرس بلوم موهای خاکستری کوتاه و صورتی محکم داشت. در اواسط دههی پنجاه سالگی بود. بیست سال پیش وقتی در آفریقا با سازمان ملل کار میکرد، یک نفر بهش شلیک کرده بود. تیر کمرش رو شکسته بود. از اون زمان روی ویلچیر بود.
بلوم دور میز رو نگاه کرد و لبخند زد. آرام و با صدای آهسته صحبت کرد.
بلوم توضیح داد: “این کاملاً ساده است. سوئد رابطه خیلی خوبی با دولت روسیه و سایر کشورهای اتحاد جماهیر شوروی سابق داره. ما آمادهی کمک به اونها برای از بین بردن سلاحهای هستهایشون هستیم. اما اونها برای انجام این کار به پول نیاز دارن - پول زیاد. و زمان کمه - ما باید سریع کاری انجام بدیم. میدونیم که تروریستها در حال تلاش برای خرید سلاحهای قدیمی شوروی هستن.”
کورت کارلسون ادامه داد: “همونطور که بلوم میگه، این ساده است. ما میتونیم به نابودی سلاحهای هستهای کمک کنیم، یا میتونیم به تروریستها اجازه بدیم سلاحها رو بدست بیارن. و اونها ممکنه دنیا رو نابود کنن.”
“برای کمک چه کاری میتونیم انجام بدیم؟” یک زن ژاپنی مو سفید پرسید. مدیرعامل یک شرکت برق بینالمللی بود.
بلوم سریع جواب داد: “از بین بردن سلاحها یک بیلیون دلار هزینه داره. و چیز دیگهای هم هست. اگر روسها سلاحهاشون رو نابود کنن، ایالات متحده آمریکا هم به دنبال اونها سلاحهای خودش رو نابود میکنه.”
کارلسون گفت: “بله. و به همین دلیل شما اینجایید. ما میخوایم شما یک بیلیون دلار پول بدید و دنیا رو از سلاح هستهای نجات بدید.”
همه بلافاصله شروع به صحبت کردن. قرار بود یک جلسه طولانی بشه.
بیرون تالار شهر مونیکا زیر آفتاب منتظر موند. جمعیت رو تماشا کرد. کارش این بود که اطمینان حاصل کنه هیچ کس سعی در ورود به جلسه نداره. زمان گذشت و به زودی ساعت سه بعد از ظهر شد.
درب کناری تالار شهر باز شد. کورت کارلسون با پلیس در اطرافش، اومد روی سکوی کوچیک. روزنامهنگاران، عکاسان و خبرنگاران اخبار تلویزیون اطراف سکو ایستاده بودن. پشت روزنامهنگاران، بعضی از جمعیت حاضر در جشنواره، کمی متعجب تماشا میکردن. افرادی که در قایقهای کنار تالار شهر بودن، سرشون رو بلند کردن. با فاصلهی پنجاه متر روی آب، یکی از قایقهای مسافربری قدیمی استکهلم سرعتش رو کم کرد و ایستاد.
کورت کارلسون شروع به صحبت با خبرنگاران کرد. مونیکا احساس نگرانی کرد. کنار سکو ایستاد و به جمعیت و آب نگاه کرد. وقتی مونیکا به قایق مسافربری قدیمی نگاه میکرد، آفتاب بر روی آب میدرخشید. اسم روی جلوی قایق SS Vaxholm بود. افرادی در امتداد دو طرف Vaxholm ایستاده بودن و به تالار شهر نگاه میکردن. از قایق نور ناگهانی و درخشانی اومد.
مونیکا فکر کرد شخصی عکس میگیره.
“آه! آه!” کارلسون بود. با دستهاش شونهاش رو گرفته بود. خون از بین انگشتهاش جاری شد. به زانو افتاد، و بعد به جلو، و رو صورت افتاد.
چهره مونیکا تغییر نکرد. در رادیوی کیف روی شونهاش صحبت کرد. “یک نفر به کارلسون شلیک کرد!” آرام گفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Shooting in Stockholm
The woman standing on the wing of the Boeing Stearman plane was wearing dark glasses. The plane flew under a bridge, and then low over the crowd. The woman waved. The crowd waved back.
It was August 9th. The third day of the Stockholm Water Festival had begun. It was twelve o’clock and today there was a flying show. There were over a hundred thousand people in the centre of Stockholm, Sweden. The roads and squares were full of people, who also stood on the bridges which joined the city’s many islands. On the water there were thousands of sailing boats and some larger passenger boats.
A jet plane screamed through the blue summer sky. Everyone looked up. A smaller plane flew over the crowd near the Royal Palace.
Half a kilometer from the Royal Palace a tall blonde woman stood in the crowd outside the City Hall. She was wearing blue shorts and a yellow shirt, and had a yellow bag over her shoulder. The woman name was Monika Lundgren. She was twenty-six years old. Monika watched the woman on the wing of the Boeing Stearman. It would be an exciting job, she thought. It would also be dangerous, flying high in the clouds and low under bridges. And probably lonely.
‘Hey, you!’ a man’s voice said loudly. Monika turned. A young man was standing next to her. He was about eighteen. He was wearing red, white and blue shorts. His T-shirt said MAD ABOUT FOOTBALL! His head was shaved and his face was red. He was holding a glass in his hand. He was English and his voice was very loud.
Monika smiled. ‘Hello,’ she said, and turned away. She looked back at the City Hall. The sun was hot and everyone else was watching the planes.
Monika felt a hand on her arm. She heard a voice. It was the English football fan.
‘I said hello,’ the fan shouted.
Monika turned again to the young man. She pushed his hand away and stepped back from him. Then she smiled again and turned away.
A moment later she felt a hand on her shoulder. The football fan pulled her shoulder and turned her around. Then he pulled her towards him.
‘Give me a kiss,’ the fan said. ‘You’re lovely.’ He smelt of cigarettes.
A few people in the crowd saw what was happening. But they didn’t do anything. Everyone else was watching the planes.
Monika looked into the fan’s red eyes. He was holding her with one arm and the glass with the other hand. Monika suddenly put her arms up over her head. The fan’s arms flew up in the air and he dropped the glass. Monika was free. She quickly hit the fan hard in the stomach. His head came forward and down as his hands moved to his stomach. There was a look of surprise and pain on his face. Quickly Monika brought her knee up into his face. The fan fell forward. Monika moved behind him. Her right hand held the fan’s left arm behind his back, while she put her left hand over his mouth. She moved the fan towards the water. Then Monika kicked him hard from behind. He fell forward into the water. The crowd watched as another jet screamed past in the sky.
Monika looked around, and then walked away from the water. She turned her head left towards her yellow shoulder-bag. She put her mouth near the bag and spoke quietly into it.
An engine started, and from near the City Hall a black boat appeared. The boat went quickly across the water to the football fan. People in the crowd heard the boat and looked towards it. The boat stopped near the fan and two men wearing wet suits pulled the fan into the boat. He was alive and very wet. He was also very angry. He looked at Monika and started to shout something. At that moment one of the men started the engine and the fan’s cries were lost. The boat disappeared behind the City Hall. The crowd looked up to the sky again.
Monika Lundgren of the SMI, Sweden’s Secret Military Intelligence department, smiled to herself.
‘Keep him locked up for the rest of the day, and then let him out,’ she said into her shoulder-bag radio.
Then she turned to look at the City Hall. Monika was not there to enjoy the Water Festival. Today she was working with the police. It was important to stop any trouble outside the City Hall.
While the Festival crowds were enjoying the sunshine something much more serious was happening. In the Nobel Prize Room in the City Hall twelve men and women were meeting. They were the leaders of the largest businesses in Europe, North and South America and Asia. The United Nations had planned the meeting, and the chairman was an important Swedish minister, Kurt Carlsson. He had been the Swedish ambassador in Moscow for three years in the early 1990s. He was forty-five but looked younger. His long brown hair made him look more like a rock star than an ambassador. His voice was loud and clear.
‘The former Soviet Union had tens of thousands of nuclear weapons. The Russian army has destroyed some of these weapons already. Destroying a nuclear weapon is dangerous and expensive work. The Russian army would like to destroy many more weapons. But it doesn’t have enough money to do so. This is where we must help.’
‘But why?’ someone asked. ‘Why must we help the Russians? They are their nuclear bombs, not ours.’
‘It’s possible,’ Carlsson explained, ‘that criminals in the former Soviet Union may steal these nuclear weapons. If these bombs get into the hands of terrorists it would be terrible. The world will only be safe when these weapons are destroyed.’
Carlsson paused for a moment.
No-one around the table said anything. They waited for Carlsson to continue. Then a door opened quietly at the back of the room. A man in a wheelchair moved quickly up to the table and joined the meeting.
‘Let me introduce General Anders Blom, of SMI, Swedish Military Intelligence,’ said Kurt Carlsson.
Anders Blom had short grey hair and a strong face. He was in his mid-fifties. Twenty years ago someone had shot him while he was working with the United Nations in Africa. The shot had broken his back. Since then he had been in a wheelchair.
Blom looked around the table and smiled. He spoke slowly in a low voice.
‘It’s really quite simple,’ Blom explained. ‘Sweden has a very good relationship with the Russian government, and with the other countries of the former Soviet Union. We are ready to help them destroy their nuclear weapons. But they need money to do this - a lot of money. And time is short - we must do something quickly. We know that terrorists are already trying to buy the old Soviet weapons.’
‘As Blom says,’ Kurt Carlsson continued, ‘it is simple. We can help destroy the nuclear weapons, or we can let terrorists get the weapons. And they may destroy the world.’
‘What can we do to help?’ asked a white-haired Japanese woman. She was the managing director of an international electrical company.
‘It will cost one billion American dollars to destroy the weapons,’ Blom replied quickly. ‘And there is something else. If the Russians destroy their weapons, the USA will follow and destroy theirs.’
‘Yes,’ Carlsson said. ‘And that is why you are here. We want you to give one billion dollars and save the world from nuclear weapons.’
Everyone started to talk at once. It was going to be a long meeting.
Outside the City Hall Monika waited in the sunshine. She watched the crowd. Her job was to make sure that no- one tried to get into the meeting. Time passed, and soon it was three o’clock in the afternoon.
The side door of the City Hall opened. Kurt Carlsson, with police all around him, stepped out on to a small platform. Journalists, photographers and TV news reporters stood around the platform. Behind the journalists, some of the Festival crowd watched, a little surprised. People in the boats by the City Hall looked up. Fifty metres out in the water one of Stockholm’s old passenger boats slowed down and stopped.
Kurt Carlsson started to speak to the journalists. Monika felt worried. She stood by the platform and looked over the crowd and the water. The sun was shining on the water as Monika looked at the old passenger boat. The name across the front of the boat was SS Vaxholm. There were people standing along the sides of the Vaxholm, looking at the City Hall. There was a sudden, bright light from the boat.
Someone taking a photograph, Monika thought.
‘Aaaah! Aaaah!’ It was Carlsson. His hands were holding his shoulder. Blood ran out from between his fingers. He fell to his knees, and then forward, face down.
Monikas face did not change. She spoke into her shoulder-bag radio. ‘Someone has shot Carlsson!’ she said quietly.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.