سرفصل های مهم
میتونم کمکت کنم؟
توضیح مختصر
مونیکا میرسه موزامبیک.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
میتونم کمکت کنم؟
با نزدیک شدن به ماپوتو، پایتخت موزامبیک، LAM 737 دور زد و شروع به کاهش ارتفاع کرد. مونیکا میتونست اقیانوس هند نقرهای رو با چند تا قایق کوچیک ماهیگیری و یک کشتی بزرگ در نزدیکی ساحل ببینه. زمین صاف و قهوهای بود، با چند درخت کوچیک اینجا و اونجا.
فرودگاه نزدیکتر شد و مونیکا میتونست اسمش ماپوتو رو که با سنگهای سفید روی چمنها نوشته شده بود، ببینه. ۷۳۷ دور زد و به زمین نزدیک شد. فکر کرد دوباره روی بال هواپیماست. زندگی خطرناکیه. هواپیما بیرون یک ساختمان سبز کوچک فرودگاه به زمین نشست و متوقف شد. مسافران از هواپیما پیاده شدن و به طرف ساختمان رفتن.
تابلویی بود با عنوان “گذرنامه”. وقتی مونیکا وارد ساختمان فرودگاه میشد، دوستان ویتجورد از کارلتون درست پشت سرش بودن. مونیکا گذرنامهاش رو به افسر گذرنامه موزامبیک نشون داد.
مأمور گفت: “ببخشید. اسمتون چیه؟”
مونیکا با لبخند دیگهای جواب داد: “مونیکا لوندگرن.”
افسر گذرنامه گفت: “اما این شما نیستید.” اون گذرنامه رو در دست گرفت و عکس مونیکا رو در گذرنامه نشونش داد. بعد مونیکا احساس کرد یک نفر از پشت بهش فشار میاره. یکی از مردهای توی هواپیما بود، یکی از افراد ویتجورد. به عکس گذرنامهاش نگاه میکرد.
افسر گذرنامه موزامبیکی به مونیکا گفت: “متأسفم، این عکس شما نیست. لطفاً از این طرف بیایید.” مونیکا به دنبال افسر گذرنامه وارد یک دفتر کوچیک شد. از اونجا بودن خوشحال بود. هرجایی به کنار افراد ویتجورد بودن ترجیح داشت. مونیکا نشست و منتظر موند. دفتر داغ بود و پنجره باز بود.
صدایی گفت: “متأسفم که منتظرتون گذاشتم.” گوینده مرد کوتاهی بود با چهرهای خندان، گرد و ریشدار. گفت: “اسم من کابیندا هست. پلیس گذرنامه.”
مونیکا سریع گفت: “میتونم توضیح بدم. موی من. شبیه عکس نیست. میدونم. در آفریقای جنوبی رنگ مو خریدم. میتونم بشورمش و نشونتون بدم.”
کابیندا با دقت به مونیکا و بعد به عکس نگاه کرد. “نه، مشکلی نیست.” کابیندا گفت: “میبینم که تویی. یک چیز دیگه. به ویزا احتیاج داری. ده دلاره. میتونی به افسر گذرنامه پرداخت کنی. به موزامبیک خوش اومدی!”
مونیکا پول ویزاش رو پرداخت کرد و چون چمدون نداشت، مستقیم رفت تو هوای گرم.
چند نفر بیرون ساختمان فرودگاه منتظر بودن، اما اتوبوس ماپوتو رفته بود. هوا گرم بود و مونیکا احساس خوشحالی کرد. آدمهای دیگه پیاده به ماپوتو میرفتن و اون هم تصمیم گرفت پیاده بره.
همونطور که راه میرفت یک ون سرعتش رو کم کرد و کنارش ایستاد. یک ون بزرگ سفید با پنجرههای دودی بود. ون جلوش توقف کرد. دو تا مرد پیاده شدن. افراد ویتجورد بودن. یکی از اونها درهای عقب ون رو باز کرد.
مرد ریشدار گفت: “سوار شو،” و سعی کرد بازوش رو بگیره. مونیکا ازش فاصله گرفت. چند نفر ایستادن تماشا کنن. هیچکس چیزی نگفت. بعد مونیکا صدای ماشین دیگهای رو شنید، و بعد صدایی دوستانه.
“میتونم کمکت کنم؟” صدا گفت. مونیکا برگشت. کابیندا بود از پلیس گذرنامه. از یک کامیون زرد قدیمی که پر از آدم بود پیاده میشد.
مونیکا لبخند زد. جواب داد: “بله، لطفا.”
“میتونم کمکتون کنم؟” کابیندا از مردها پرسید.
مردها یک دقیقه ایستادن و نگاهش کردن، بعد دوباره سوار ون سفید شدن. مرد ریشدار از پنجرهی دودی نگاه کرد و با مونیکا صحبت کرد.
گفت: “پیدات میکنیم. ماپوتو شهر کوچیکیه.”
ون سفید به سمت مرکز شهر حرکت کرد.
“اون مردها رو میشناسی؟” کابیندا پرسید.
مونیکا جواب داد: “نه. زیاد نه. از کمکت خیلی ممنونم.”
کابیندا لبخند زد. گفت: “چیزی نیست. اما تا مرکز شهر راه زیاده. کجا میمونی؟”
مونیکا گفت: “نمیدونم.”
کابیندا با صدای دوستانهاش گفت: “خوب. جایی برات پیدا میکنیم. اما اول باید بریم مرکز شهر.”
کابیندا به کامیون اشاره کرد. گفت: “ما به این میگیم “چاپا”. با ما بیا.”
مونیکا به چپا نگاه کرد. قدیمی بود و به نظر حداقل پنجاه نفر پشت ایستاده بودن.
جواب داد: “باشه. خیلی ممنونم.”
چپا به آرامی وارد ماپوتو شد. آدمهای بیشتر و بیشتری در امتداد جاده قدم میزدن. هوا گرم و خشک بود. کنار جاده خونههای کوچکی از چوب ساخته شده بود. بچهها بیرون این خونهها بازی میکردن.
به آرامی خونههای چوبی بزرگتر شدن و بعد به ساختمانهای بزرگی تبدیل شدن.
وقتی چپا به سوراخی در جاده برخورد کرد، مونیکا بازوی کابیندا رو گفت. چاپا هر از گاهی توقف میکرد و مردم سوار و پیاده میشدن.
“این چیه؟” وقتی از کنار یک ساختمان نیمه کاره خیلی بلند رد میشدن، مونیکا پرسید.
کابیندا لبخند زد و بعد جواب داد. به خاطر سر و صدای چاپا مجبور بود فریاد بزنه. گفت: “این هدیهای از پرتغالیهاست. وقتی پرتغالیها در سال ۱۹۷۵ کشور من رو ترک کردن، هر چیزی که میتونستن رو با خودشون بردن. و هر چیزی که نمیتونستن ببرن رو نابود کردن. اون ساختمان قرار بود هتل بشه. اما پرتغالیها موقع رفتن داخلش رو با بتن پر کردن. حالا به درد هیچ کس نمیخوره.”
چپا بزودی نزدیک مرکز ماپوتو بود.
کابیندا گفت: “بیا اینجا پیاده بشیم. و جایی برای اقامتت پیدا میکنیم.” به مونیکا کمک کرد از کامیون بلند پیاده بشه.
مونیکا گفت: “باید یه هتل پیدا کنم. و یک تماس تلفنی برقرار کنم. و سفارت سوئد رو پیدا کنید. اما مطمئنم که میتونم از خودم مراقبت کنم.”
کابیندا جواب داد: “احمق نباش. تو در کشور ما میهمان هستی. ازت دعوت میکردم در آپارتمان من بمونی، اما خیلی کوچیکه و من یک خانوادهی خیلی بزرگ دارم!” خندید.
اولین هتلهایی که کابیندا و مونیکا امتحان کردن، همه پر بودن. بالاخره، در هتل پولانا، کمی با فاصله از مرکز شهر، اتاقی پیدا کردن.
مونیکا گفت: “بابت همهی کمکهات خیلی ممنونم. نمیدونم چی بگم.”
کابیندا جواب داد: “پس چیزی نگو. امشب من و همسرم تو رو برای صرف شام میبریم Feira Popular. اونجا رستوران خوب زیاد هست. آماده باش - ساعت هشت میایم دنبالت!”
کابیندا با یک لبخند و دست تکون دادن از پولانا خارج شد و اتاق مونیکا رو بهش نشون دادن. هتلی بسیار دلپذیر با منظره چند درخت نخل زرد و اقیانوس هند آبی بسیار عمیق بود.
مونیکا میخواست با SMI تماس بگیره. هتل اما امن نبود. باید سفارت سوئد رو پیدا میکرد.
سفارت سوئد نزدیک پولانا در آونیدا ژولیوس نیریر بود. کریستر سندلین کنسول سوئد بود. قد بلند و لاغر و ریش بلوند بود. مرد خوبی بود و بعد از چند تماس تلفنی برای کنترل هویت مونیکا، با آندرس بلوم تماس گرفت.
“در موزامبیک چیکار میکنی؟” بلوم پرسید.
مونیکا توضیح داد و بعد پرسید: “کاستی از طرف من دریافت کردی؟ امروز صبح در کارلتون دادمش به جوزف.”
بلوم جواب داد: “نه. هنوز نه! جوزف امشب با هواپیما میفرسته و من فردا صبح میگیرمش.”
مونیکا گفت: “ویتجورد یک بار سعی کرد کارلسون رو بکشه و قصد داره دوباره امتحان کنه. فکر میکنم میدونه من کیم. سعی کرد من رو بکشه.”
بلوم جواب داد: “میخوام هر چه زودتر برگردی استکهلم. و در هتل بمون. نرو بیرون. نمیخوام افراد ویتجورد بگیرنت!”
مونیکا گفت: “باشه. قول میدم تو هتل بمونم و وقتی بلیط هواپیما گرفتم بهت اطلاع میدم.”
خداحافظی کردن. مونیکا از کریستر تشکر کرد و سفارت رو ترک کرد. با لذت بردن از هوای ملایم اوایل شب به آرامی به سمت هتل برگشت.
وقتی برگشت، رنگ موی سیاه رو از موهاش شست. بعد به یاد آورد با کابیندا و همسرش قرار شام داره.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Can I help you?
The LAM 737 turned and began to lose height as it got closer to Maputo, the capital of Mozambique. Monika could see the silver Indian Ocean with a few small fishing boats and a large ship near the coast. The land was flat and brown, with a few small trees here and there.
The airport came closer, and Monika could see its name MAPUTO in white stones on the grass. The 737 turned and came in to land. She was on the wing of the plane again, she thought. Living dangerously. The plane landed and stopped outside a small green airport building. The passengers got off the plane and walked to the building.
There was a sign saying ‘Passports’. Vitjord’s friends from the Carlton were right behind Monika as she went into the airport building. Monika showed her passport to the Mozambican passport officer.
‘Excuse me,’ he said. ‘What is your name?’
‘Monika Lundgren,’ Monika replied with another smile.
‘But this isn’t you,’ the passport officer said. He held the passport in his hand and showed Monika the photograph in the passport. Then she felt someone pushing her from behind. It was one of the men from the plane, one of Vitjord’s men. He was looking at her photo in the passport.
‘I’m sorry, this isn’t your photo,’ the Mozambican passport officer said to Monika. ‘Please come this way.’ Monika followed the passport officer into a small office. She was happy to be there. Anywhere rather than next to Vitjord’s men. Monika sat and waited alone. It was hot in the office and the window was open.
‘I’m sorry to keep you waiting,’ a voice said. The speaker was a short man with a smiling, round face and a beard. ‘My name’s Cabinda,’ he said. ‘Passport police.’
‘I can explain,’ Monika said quickly. ‘My hair. It’s not like the photograph. I know. I bought hair color in South Africa. I can wash it and show you.’
Cabinda looked carefully at Monika and then at the photo. ‘No, that’s OK. I can see that it’s you,’ Cabinda said. ‘There’s one more thing. You need a visa. It’s ten dollars. You can pay the passport officer. Welcome to Mozambique!’
Monika paid for her visa and, as she didn’t have a suitcase, walked straight out into the warm air.
There were a few people waiting outside the airport building, but the bus to Maputo had gone. The air was warm and Monika felt happy. Other people were walking into Maputo and she decided to walk too.
As she was walking a van slowed and stopped beside her. It was a big white van with black windows. The van stopped in front of her. Two men got out. They were Vitjord’s men. One of them opened the van’s back doors.
‘Get in,’ the bearded man said and tried to take her arm. Monika pulled away from him. Some people stopped to look. No-one said anything. Then Monika heard another engine, and then a friendly voice.
‘Can I help you?’ the voice said. Monika turned around. It was Cabinda from the passport police. He was getting out of an old yellow lorry which was full of people.
Monika smiled. ‘Yes, please,’ she replied.
‘Can I help you?’ Cabinda asked the men.
The men stood for a minute and looked at him, then they got back into the white van. The bearded man looked out of the black window and spoke to Monika.
‘We’ll find you,’ he said. ‘Maputo’s a small town.’
The white van drove off towards the city centre.
‘Do you know those men?’ Cabinda asked.
‘No,’ Monika replied. ‘Not really. Thank you very much for your help.’
Cabinda smiled. ‘It’s nothing,’ he said. ‘But it’s quite a long way to the city centre. Where are you staying?’
‘I don’t know,’ Monika said.
‘Well,’ Cabinda said in his friendly voice. ‘We’ll find you somewhere. But first we must get to the centre.’
Cabinda pointed to the lorry. ‘We call this a “chapa”,’ he said. ‘Come with us.’
Monika looked at the chapa. It was old and there seemed to be at least fifty people standing in the back.
‘OK,’ she replied. ‘Thank you very much.’
The chapa drove slowly into Maputo. There were more and more people walking along the road. The air was hot and dry. There were small houses made from wood beside the road. Children were playing outside them.
Slowly the wooden houses became bigger, and then became large buildings.
Monika held on to Cabinda’s arm as the chapa hit a hole in the road. The chapa stopped from time to time and people got on and off.
‘What’s that?’ Monika asked as they passed a very tall half-finished building.
Cabinda smiled and then replied. He had to shout because of the noise of the chapa. ‘It’s a present from the Portuguese,’ he said. ‘When the Portuguese left my country in 1975 they took everything they could with them. And they destroyed everything they couldn’t take. That building was going to be a hotel. But as they left the Portuguese filled the inside with concrete. Now it’s no use to anyone.’
The chapa was soon near the centre of Maputo.
‘Let’s get off here,’ Cabinda said. ‘And we’ll find you somewhere to stay.’ He helped Monika down from the high lorry.
‘I need to find a hotel,’ Monika said. ‘And make a phone call. And find the Swedish Embassy. But I’m sure I can look after myself.’
‘Don’t be silly,’ Cabinda replied. ‘You are a guest in our country. I would invite you to stay in my apartment, but it’s very small and I have a very large family!’ He laughed.
The first hotels Cabinda and Monika tried were all full. Finally, they found a room at the Polana Hotel, a little way out of the centre of town.
‘Thank you very much for all your help,’ Monika said. ‘I don’t know what to say.’
‘Then say nothing,’ Cabinda replied. ‘Tonight my wife and I will take you out to dinner at the Feira Popular. There are a lot of good restaurants there. Be ready - we’ll come for you at eight o’clock!’
With a smile and a wave Cabinda left the Polana, and Monika was shown to her room. It was a very pleasant hotel with a view of some yellow palm trees and the deep blue Indian Ocean.
Monika wanted to call SMI. The hotel though, wasn’t safe. She would have to find the Swedish Embassy.
The Swedish Embassy was close to the Polana on Avenida Julius Nyerere. Christer Sandelin was the Swedish Consul. He was tall and thin with a blonde beard. He was a nice man and after making a few phone calls to check Monika’s identity he rang Anders Blom.
‘What are you doing in Mozambique?’ asked Blom.
Monika explained and then asked, ‘Have you received a cassette from me? I gave it to Joseph this morning at the Carlton.’
‘No,’ Blom replied. ‘Not yet! Joseph will send it with the plane tonight and I will get it tomorrow morning.’
‘Vitjord tried to kill Carlsson once and is going to try again,’ Monika said. ‘I think he knows who I am. He tried to kill me.’
‘I want you back in Stockholm as soon as possible,’ Blom replied. ‘And stay in the hotel. Don’t go out. I don’t want Vitjord’s men to catch you!’
‘OK,’ Monika said. ‘I promise I’ll stay in the hotel, and I’ll let you know when I’ve got a plane ticket.’
They said goodbye. Monika thanked Christer and left the embassy. She walked slowly back to the hotel, enjoying the soft early evening air.
When she got back she washed the black hair color out of her hair. Then she remembered that she was having dinner with Cabinda and his wife.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.