سرفصل های مهم
در ماریلا
توضیح مختصر
مونیکا برای کسب اطلاعات از تیم فوتبال سوار کشتی میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
در ماریلا
مونیکا در اتاق بلوم رو زد و وارد دفترش شد.
شروع کرد: “خوشحالم که حال کارلسون خوبه. اما من باید خطر رو میدیدم.”
بلوم با صدای آرام گفت: “هیچ کاری از دست تو ساخته نبود. بهم بگو چی دیدی.”
مونیکا در مورد نور قایق، صدای فلز و اینکه صدای اسلحه رو نشنیده به بلوم گفت.
“و میدونیم کی در SS Vaxholm بود؟” بلوم پرسید.
“یک تیم فوتبال انگلیسی به اسم ملیهام یونایتد.”
“جالبه!” بلوم به آرامی گفت. من تازه یک فکس به MI5 در لندن ارسال کردم. من فکر میکنم تروریستهای راست در انگلیس و سوئد ممکنه با هم همکاری کنن. شاید این تروریستها ربطی به تیراندازی به کارلسون داشته باشن. تیم فوتبال کجا اقامت داره؟”
مونیکا جواب داد: “در هتل استراند اقامت داشتن. اما حالا میرن فنلاند.”
“چطور سفر میکنن؟” بلوم پرسید.
مونیکا جواب داد: “امروز عصر با کشتی، ماریلا میرن.”
بلوم گفت: “با اونها سوار کشتی شو. زیر نظر بگیرشون، و هر اطلاعاتی میتونی به دست بیار. میتونی فردا شب برگردی استکهلم.”
مونیکا دفاتر SMI رو ترک کرد و به سرعت از میان جمعیت به سمت Stadsgarden و کشتی به مقصد فنلاند رفت.
ماریلا یک کشتی سفید و قرمز عظیم بود. به اندازه یک ساختمان شهر بزرگ بود. مونیکا بلیط هلسینکی رو خرید و سوار کشتی شد. تماشا کرد که اتومبیلها و کامیونها اومدن روی کشتی. چند تا اتوبوس هم بود. مونیکا وقتی اتوبوسی دید که روش نوشته “ملیهم یونایتد” لبخند زد.
ساعتی بعد ماریلا به آرامی از Stadsgarden فاصله گرفت و به مجمعالجزایر استکهلم رفت. دو ساعت طول میکشه تا آرام آرام از صدها جزیرهی کوچک مجمعالجزایر گذشت و به دریا رسید. بعد وقتی همه خوابیدن، شب هنگام به هلسینکی میرسید. مونیکا از سفر با کشتی لذت برد. آرامشبخش بود.
وقتی ماریلا از نزدیكی یک جزیره کوچک که یک خونهی قرمز و سفید روش بود، عبور میكرد، مونیكا به پایین نگاه كرد. خونه کنار کشتی عظیم بسیار کوچیک به نظر میرسید. دو تا بچهی کوچیک مو بور از خونه بیرون دویدن. بچهها به کشتی دست تکون دادن. مونیکا هم برای بچهها دست تکون داد. ماریلا از کنار قایقهای بادبانی با پرچمهای زرد و آبی سوئدی و یک قایق مسافربری سفید بزرگتر شبیه SS Vaxholm رد شد.
اون به این فکر کرد که کی به کارلسون شلیک کرده. چرا؟ چرا اون صدای اسلحه رو نشنیده بود؟ نور ناگهانی و درخشانی که از SS Vaxholm اومد، چی بود؟ چطور میتونی بدون اسلحه به شخصی شلیک کنی؟
مونیکا رفت داخل و غذا خورد. رستوران پر از مسافر بود، اما اون کسی رو نمیدید که شبیه فوتبالیستهای انگلیسی باشه.
کلوپ شبانه کشتی باز بود. مونیکا وارد شد و تنها نشست. یک پیشخدمت براش نوشیدنی آورد. کلوپ شبانه کاملاً تاریک بود و گروهی در یک گوشه روی سکو مینواخت. چند نفر، زن و مرد با هم و زنها در گروههای زن میرقصیدن.
گروهی جوان با لیوان در دستهاشون کنار بار ایستاده بودن. میخندیدن و صحبت میکردن. هر از گاهی زنهای در حال رقص رو تماشا میکردن. شبیه ورزشکارها بودن. مونیکا نمیتونست بشنوه به چه زبانی صحبت میکنن. اما لباسهاشون سوئدی به نظر نمیرسید. مطمئن بود تیم ملیهام یونایتد هستن.
گروه وقفهای کرد تا بیست دقیقه استراحت کنه.
“کسی مایل به نواختن هست؟” وقتی گروه از اتاق خارج شد، گیتاریست پرسید.
یکی از مردان سر بار فریاد زد: “بله، من!” از بار به سمت گیتاریست رفت.
مردی قد بلند با موهای قرمز بلند بود. نشست و گیتار رو برداشت. خیلی خوب بود. موسیقی تند راک، و بعد آهنگهای عاشقانهی آرام نواخت. مونیکا تماشاش کرد. مونیکا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و تماشاش نکنه. عاشق موسیقی بود. گذاشت موسیقی سیرش کنه.
گیتاریست دید مونیکا تماشاش میکنه. بهش لبخند زد. مونیکا هم لبخند زد.
وقتی گروه برگشت، مرد مو قرمز گیتار رو برگردوند. لبخندی زد و بعد به طرف مونیکا رفت.
مرد به انگلیسی گفت: “سلام. من بروس هستم.”
مونیکا گفت: “فوقالعاده گیتار زدی.”
بروس با لبخند جواب داد: “ممنونم. میخوای برقصی؟”
مونیکا فکر کرد: «چرا که نه؟» لبخندی زد و بلند شد.
بروس و مونیکا نیم ساعت رقصیدن. بروس همونقدر که خوب گیتار مینواخت، خوب هم میرقصید.
“اومدی تعطیلات؟” پرسید.
بروس جواب داد: “بله. من با ملیهام یونایتد سفر میکنم. همه جا میرم تا بازیشون رو تماشا کنم. فوتبال دوست داری؟”
مونیکا به دروغ گفت: “بله.”
“و تو هم در تعطیلاتی؟” بروس ادامه داد.
“بله،” مونیکا دوباره دروغ گفت. “میخوام به دیدار چند تا از دوستانم در هلسینکی برم.”
بعد از رقصیدن، بروس مونیکا رو به چند تا از بازیکنان تیم فوتبال معرفی کرد. همه خیلی صمیمی به نظر میرسیدن. مونیکا سؤالاتی کرد و چیزهای زیادی در مورد ملیهم یونایتد فهمید.
اونها دیدار از سوئد رو به پایان رسونده بودن و حالا میخواستن یک بازی در هلسینکی انجام بدن. بعد با اتوبوس و کشتی برمیگشتن لندن. اما دو هفته بعد برای یک مسابقه برمیگشتن استکهلم.
“شما همیشه با اتوبوس سفر میکنید؟” مونیکا از یکی از بازیکنان پرسید.
اون گفت: “بله، همیشه. اگرچه وقتی به آفریقای جنوبی رفتیم با هواپیما رفتیم.”
بروس از مونیکا خواست دوباره برقصه، اما مونیکا گفت باید زود بیدار بشه. بعد کلوپ شبانه رو ترک کرد، رفت اتاق خودش و در رو قفل کرد.
فکر کرد: “ملیهام یونایتد خوب به نظر میرسه.” هرچند عجیب بود که همیشه با اتوبوس سفر میکردن.
متن انگلیسی فصل
chapter three
On the Mariella
Monika knocked on Blom’s door and went into his office.
‘I’m happy that Carlsson is OK,’ she began. ‘But I should have seen the danger.’
‘There was nothing you could do,’ Blom said in his low voice. ‘Tell me what you did see.’
She told Blom about the light from the boat, the metal noise and that she didn’t hear the noise of a gun.
‘And do we know who was on the SS Vaxholm?’ Blom asked.
‘An English football team called Millham United.’
‘Interesting!’ Blom said slowly. ‘I’ve just sent a fax to MI5 in London. I think right-wing terrorists in Britain and Sweden might be working together. Perhaps these terrorists have something to do with the shooting of Carlsson. Where are the football team staying?’
‘They were staying at the Strand Hotel,’ Monika replied. ‘But now they’re going to Finland.’
‘How are they travelling?’ Blom asked.
‘They’re leaving this evening by ferry, the Mariella,’ Monika replied.
‘Take the ferry with them,’ Blom said. ‘Watch them, and find out all you can. You can be back in Stockholm by tomorrow night.’
Monika left the SMI offices and walked quickly through the crowds towards Stadsgarden and the ferry to Finland.
The Mariella was a huge white and red ship. It was as big as a city building. Monika bought a ticket to Helsinki, and went on to the ferry. She watched cars and lorries drive on to the ferry. There were quite a few coaches as well. Monika smiled when she saw a coach with a sign saying ‘Millham United’.
An hour later the Mariella moved slowly away from Stadsgarden and out into Stockholm’s archipelago. It would take two hours to move slowly through the hundreds of small islands of the archipelago before reaching the sea. Then it would cross to Helsinki during the night while everyone slept. Monika enjoyed travelling by ship. It was relaxing.
Monika looked down as the Mariella passed close to a small island with a red and white house on it. The house seemed so small next to the huge ship. Two small blonde haired children ran out of the house. The children waved their hands at the ship. Monika waved back to the children. The Mariella passed sailing boats with yellow and blue Swedish flags, and a larger white passenger boat like the SS Vaxholm.
She thought about who had shot Carlsson. Why? Why hadn’t she heard a gun? What was the sudden, bright light on the SS Vaxholm? How can you shoot someone without a gun?
Monika went inside and had a meal. The restaurant was full of passengers, but she couldn’t see any who looked like English footballers.
The ship’s nightclub was open. Monika went in and sat on her own. A waiter brought her a drink. The nightclub was quite dark and a band was playing on a platform in one corner. Some people were dancing, men and women together and women in groups of women.
A group of young men stood by the bar with glasses in their hands. They were laughing and talking. Now and then they watched the women dancing. They looked like sportsmen. Monika couldn’t hear what language they were speaking. But their clothes didn’t look Swedish. She was sure they were the Millham United team.
The band stopped to have a twenty-minute break.
‘Does anyone want to play?’ the guitarist asked as the band left the room.
One of the men at the bar shouted ‘Yes, me!’ He walked over from the bar to the guitarist.
He was a tall man with long red hair. He sat down and picked up the guitar. He was very good. He played fast rock music, and then slow love songs. Monika watched him. She couldn’t help watching. She loved music. She let the music fill her.
The guitarist saw Monika watching him. He smiled at her. She smiled back.
When the band came back the red-haired man returned the guitar. He smiled, and then walked over to Monika.
‘Hi,’ the man said in English. ‘I’m Bruce.’
‘You play wonderfully,’ Monika said.
‘Thank you,’ Bruce replied with a smile. ‘Do you want to dance?’
Monika thought ‘Why not?’ She smiled and got up.
Bruce and Monika danced for half an hour. Bruce danced as well as he played the guitar.
‘Are you on holiday?’ she asked.
‘Yes,’ Bruce replied. ‘I’m travelling with Millham United. I go everywhere to see them play. Do you like football?’
‘Yes,’ Monika lied.
‘And are you on holiday?’ Bruce continued.
‘Yes,’ Monika lied again. ‘I’m going to visit some friends in Helsinki.’
After they had danced Bruce introduced Monika to some of the players in the football team. They all seemed very friendly. She asked questions and learnt a lot about Millham United.
They had finished their visit to Sweden and were now going to play one game in Helsinki. Then they would go back to London by coach and ferry. But they were coming back to Stockholm for a match in two weeks’ time.
‘Do you always travel by coach?’ Monika asked one of the players.
‘Yes,’ he said, ‘always. Although we did fly when we went to South Africa.’
Bruce asked Monika to dance again, but she said she had to get up early. Then she left the nightclub, went to her room and locked the door.
‘Millham United seem OK,’ she thought. It was strange, though, that they always travelled by coach.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.