سرفصل های مهم
مونیکا چیزی که میدید رو باور نمیکرد!
توضیح مختصر
مونیکا افرادی در اتاق ورزشگاه فوتبال میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مونیکا چیزی که میدید رو باور نمیکرد!
مونیکا با پرواز SAS اوایل بعد از ظهر به لندن رفت و در هتل اسکاندیک کراون، نزدیک ایستگاه ویکتوریا چکاین کرد. نقشهای از لندن داشت و میدونست استادیوم میلهام یونایتد کجاست.
تصمیم گرفت اول بره اونجا.
ساعت هشت شب از هتل خارج شد و با تاکسی به استادیوم میلهام یونایتد در شرق لندن رفت. آدمهای زیادی نزدیک استادیوم بودن و چراغها روشن بودن.
“امشب مسابقهای برگزار میشه؟” مونیکا از راننده تاکسی پرسید. راننده تاکسی جواب داد: “نه. کنسرت برگزار میشه.”
بعد مونیکا تابلوی بزرگی دید.
کنسرت سنگ سفید
مونیکا پول داد و وارد شد. حدوداً دو هزار نفر در ورزشگاه بودن. بیشتر اونها مرد بودن و بیشتر اونها سر تراشیده و چکمههای بزرگ داشتن. وسط ورزشگاه یک سکو بود.
چراغها روشن شدن. یک مرد قد بلند و مو قرمز که گیتار در دست داشت اومد جلوی سکو.
همه فریاد زدن. بعد مرد مو قرمز شروع به نواختن کرد.
مونیکا با تعجب زیاد تماشا کرد. بروس بود، مردی که در ماریلا آشنا شده بود.
بروس شروع به نواختن کرد. میدرخشید - حتی بهتر از وقتی که در ماریلا بودن. مونیکا نیم ساعت گوش داد و تماشا کرد و فراموش کرد کجاست. از این مرد خوشش میومد. فکر کرد: “شاید وقتی این کار تموم شد، بتونیم با هم دوست بشیم.”
بعد به خاطر آورد چرا در استادیوم ملیهام یونایتد هست و کنسرت رو ترک کرد.
بقیهی استادیوم فوتبال تاریک بود. بیرون یک پارکینگ بود و بعضی از چراغهای اینجا روشن بودن. مونیکا دری پیدا کرد. در باز بود، بنابراین وارد شد. اتاقهای رختکن، دوش و وسایل فوتبال دید. کسی اونجا نبود.
به محوطهای از دفاتر رفت. درهای زیادی بود، اما همه قفل بودن. همه جا تاریک بود. بعد دید از زیر دری نوری بیرون میاد. مونیکا بی سر و صدا به سمت در رفت. میتونست صداهایی بشنوه. مونیکا با دقت گوش داد. چند تا مرد در حال صحبت بودن. شنیدن حرفهاشون سخت بود. انگلیسی صحبت میکردن، اما مونیکا مطمئن بود که حداقل یکی از این افراد خارجیه. فکر کرد: “شاید سوئدی.”
مونیکا صدای حرکت آدمها رو در اتاق شنید. یک نفر داشت به طرف در میاومد! جایی برای پنهان شدن نبود. اگر فرار میکرد میدیدنش. صدای کسی که به طرف در میاومد واضحتر شد. مونیکا برگشت. روبرو در دیگهای بود و مونیکا به طرفش دوید. در قفل نبود. بازش کرد و هوای تازه رو روی صورتش احساس کرد. اومده بود بیرون به پارکینگ.
سریع در رو بست و به اطراف نگاه کرد. چند تا ماشین و یک اتوبوس دید. تنها نور از پنجرهای بلند میاومد. اتاقی بود که مردها اونجا بودن. مونیکا رفت روی یکی از ماشینها. بعد از روی سقف ماشین پرید روی اتوبوس. اتوبوس کنار پنجره بود. با احتیاط حرکت کرد و روی سقف اتوبوس به سمت پنجرهی دفتر رفت.
از روی سقف اتوبوس دفتر کار راحت دیده میشد. چهار تا مرد و یک زن در اتاق بودن. یک مرد پشت میز نشسته بود. حدوداً پنجاه سال داشت و موهای سیاه زیادی داشت. كنارش مرد قد بلندی با لباس ورزشی و کتانی نشسته بود. حدوداً سی ساله به نظر میرسید.
سه نفر نزدیک میز ایستاده بودن. زن اوایل دههی بیست سالگی بود. موهای بلوند کوتاهی داشت و شلوار جین و کت مشکی به تن داشت. کنارش مردی هم سن و سال اون با سر تراشیده، و اون هم با شلوار جین و کت مشکی بود. دستش رو روی شونهی زن گذاشته بود. این زوج با کتهای مشکی میخندیدن.
به چیزی که نفر پنجم میگفت میخندیدن. خیلی مسنتر بود، حداقل شصت سال داشت. موهای سفید، ریش سفید ، پوست برنزه داشت و خیلی چاق بود.
“لعنت!” مونیکا با خودش گفت. “حالا میتونم ببینمشون، اما نمیتونم صداشون رو بشنوم! مطمئنم زوجی که کت مشکی پوشیدن، سوئدی هستن. اما بقیه کی هستن؟”
تماشا کرد و منتظر موند. مرد مو سفید و زوج جوان پشت میز نشستن. مرد مو سفید چند تا کاغذ و یک نقشه از کیف بیرون آورد. با بقیه صحبت کرد و به نقشه اشاره کرد.
مونیکا فکر کرد: “کاش میتونستم بشنوم چی میگه. و نقشهی کدوم کشوره؟”
یکمرتبه مردی که لباس ورزشی پوشیده بود، بلند شد. بقیه نگاهش کردن.
مونیکا فکر کرد: “من رو دیده.”
اما مرد مونیکا رو ندیده بود. به طرف در رفت و در رو باز کرد. مرد دیگهای وارد اتاق شد.
به طرف میز رفت و با همه دست داد. بعد سریع شروع به صحبت کرد. بقیه با دقت گوش دادن.
مونیکا چیزی که میدید رو باور نمیکرد. مردی که تازه وارد اتاق شده بود رو میشناخت. چاپمن بود!
مونیکا دستش رو برد تو جیب شلوار جینش. با احتیاط یک دوربین خیلی کوچیک در آورد که شبیه یک فندک سیگار بود. مونیکا از پشت پنجره از افراد داخل اتاق عکس گرفت. هیچ کس اون رو روی سقف اتوبوس ندید. هیچ کس نشنید از روی اتوبوس پرید پایین و دوید اون طرف پارکینگ. هیچ کس ندید از دیوار پارکینگ بالا رفت و اومد بیرون به خیابان خارج استادیوم فوتبال.
یک تاکسی رد شد و مونیکا نگهش داشت. “هتل اسکاندیک کراون، لطفاً. نزدیک ایستگاه ویکتوریا.”
صبح روز بعد مونیکا زود بلند شد و با پرواز 7.15 SAS به استکهلم برگشت. ساعت یک در دفاتر SMI بود. تا ساعت دو عکسهاش آماده بودن. مونیکا با دقت به عکسها نگاه کرد، و بعد تماس تلفنی برقرار کرد. بعد عکسها رو با خودش برد دفتر بلوم. شبی که در ورزشگاه ملیهام یونایتد بود رو برای بلوم تعریف کرد و عکسها رو نشونش داد.
مونیکا گفت: “حالا میدونم اون دو تا مردی که کنار میز هستن کین. تازه با یک خبرنگار فوتبال در Dagens Nyheter صحبت کردم. هری دیکسون، رئیس ملیهام یونایتد و دنی ورتینگتون، مدیر باشگاه هستن. و البته چاپمن رو شناختی. ولی بقیه رو نمیشناسم.”
بلوم یک دقیقه عکسها رو بررسی کرد. بعد سرش رو بلند کرد. “کاملاً مطمئنم که این زن و مرد جوان کنت نیستروم و گونیلا لیپیچ هستن - هر دو از گوتنبرگ و هر دو از اعضای گروه جناح راست. باید کنترل کنیم.”
“اما چاپمن اونجا چیکار میکرد؟” مونیکا پرسید.
بلوم به آرامی گفت: “شاید در مورد تیم فوتبال چیزی فهمیده. شاید نظرش رو در مورد تروریستها و باشگاههای فوتبال تغییر داده.”
مونیکا جواب داد: “اما اون داشت چیزی بهشون میگفت. گوش نمیداد.”
بلوم گفت: “بیا بفهمیم مرد مسنتر کیه. بعد تصمیم میگیریم چیکار کنیم.”
مونیکا دفتر بلوم رو ترک کرد و به مرکز اطلاعات SMI رفت. مشخصات مرد مو سفید رو وارد کامپیوتر کرد و منتظر موند. یک دقیقه بعد لیستی از اسامی روی صفحه بود - یک لیست طولانی بود. مونیکا لیست رو چاپ کرد و بررسیش کرد. بعد دوباره برگشت سر کامپیوتر و کار رو شروع کرد. یکی یکی اسامی رو وارد کرد و تصاویر روی صفحه ظاهر شد. لیست بیش از دویست اسم به ترتیب حروف الفبا بود. تا به حرف “V” رسید مونیکا شانس آورد.
فکر کرد: “خودشه، مطمئنم.” تصویر و بعضی جزئیات رو چاپ کرد و دوید دفتر بلوم.
مونیکا با هیجان فریاد زد: “پیرمرد آدولف ویتجورد هست. اون رهبر یک حزب راستگرای آفریقای جنوبیه که حالا گمان میشه گاهی در موزامبیک زندگی میکنه.”
“آفرین!” بلوم با لبخند جانانه جواب داد. “حالا چرا مدیر و رئیس یک تیم فوتبال با دو جوان سوئدی و یک مرد اهل آفریقای جنوبی دیدار کردن؟ و این چه ارتباطی با تیراندازی به کارلسون داره؟”
“و چاپمن اونجا چیکار میکرد؟” مونیکا اضافه کرد.
بلوم گفت: “بذار از خود چاپمن سؤال کنیم،” و تلفن رو برداشت. آروم گفت: “من رو به MI5 لندن وصل کن. میخوام با آقای چاپمن صحبت کنم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Monika couldn’t believe her eyes!
Monika took the early afternoon SAS flight to London and checked into the Scandic Crown Hotel, near Victoria Station. She had a map of London, and knew where Millham United’s stadium was.
She decided to go there first.
She left the hotel at eight o’clock in the evening and took a taxi to the Millham United stadium in East London. There were lots of people near the stadium and the lights were on.
‘Is there a match tonight?’ Monika asked the taxi driver. ‘No,’ the taxi driver replied. ‘There’s a concert.’
Then Monika saw a large sign.
WHITE ROCK CONCERT
Monika paid and went in. There were about two thousand people in the stadium. Most were men and most had shaved heads and big boots. There was a platform in the middle of the stadium.
The lights went on. A tall, red-haired man carrying a guitar walked on to the front of the platform. Everyone shouted. Then the red-haired man began to play.
Monika watched in great surprise. It was Bruce, the man she had met on the Mariella.
Bruce started to play. He was brilliant - even better than on the Mariella. Monika listened and watched for half an hour, forgetting where she was. She liked this man. ‘Maybe when this is over,’ she thought, ‘we can go out together.’
Then she remembered why she was at Millham United stadium and left the concert.
The rest of the football stadium was dark. Outside there was a car park, and some lights were on here. Monika found a door. It was open so she went in. Inside she saw changing rooms, showers and football things. There was no-one there.
She went on to an area of offices. There were lots of doors, but they were all locked. Everything was dark. Then she saw a light coming from under a door. Monika walked quietly up to the door. She could hear voices. Monika listened carefully. There were several men talking. It was hard to hear what they were saying. They were speaking English, but Monika was sure at least one of the men was foreign. ‘Perhaps Swedish,’ she thought.
Monika heard people moving in the room. Someone was coming to the door! There was nowhere to hide. If she ran away they would see her. The sound of someone walking towards the door became clearer. Monika turned. There was another door opposite and she ran over to it. The door wasn’t locked. She opened it and felt fresh air on her face. She was out in the car park.
She quickly closed the door and looked around. She saw some cars and a coach. The only light came from a high window. It was the room where the men were. Monika climbed on to one of the cars. Then she jumped from the car roof to the coach. The coach was next to the window. Moving carefully she went across the roof to the office window.
It was easy to see into the office from the coach roof. There were four men and one woman in the room. One man was sitting at a table. He was aged about fifty, and had lots of black hair. Sitting next to him was a tall man in sports clothes and trainers. He looked about thirty.
Standing near the desk were three people. The woman was in her early twenties. She had short blonde hair and was wearing jeans and a black jacket. Next to her was a man of the same age with a shaved head, also in jeans and a black jacket. He had his hand on the woman’s shoulder. The couple in black jackets were laughing.
They were laughing at something the fifth person was saying. He was much older, at least sixty. He had white hair, a white beard, a dark sun-tan, and was very fat.
‘Damn!’ Monika said to herself. ‘Now I can see them but I can’t hear them! I’m sure the couple in black jackets are Swedish. But who are the others?’
She watched and waited. The white-haired man and the young couple sat down at the table. The white-haired man took some papers and a map out of a bag. He talked to the others and pointed at the map.
‘I wish I could hear what he is saying,’ Monika thought. ‘And what country does the map show?’
Suddenly the man in sports clothes stood up. The others looked at him.
‘He’s seen me,’ Monika thought.
But the man hadn’t seen Monika. He walked over to the door and opened it. Another man walked into the room.
He went up to the table and shook hands with everyone. Then he started talking quickly. The others listened carefully.
Monika couldn’t believe her eyes. She knew the man who had just come into the room. It was Chapman!
Monika felt in her jeans pocket. She carefully took out a very small camera which looked like a cigarette lighter. Monika photographed the people in the room through the window. No-one saw her on the coach roof. No-one heard her jump down from the coach and run across the car park. No-one saw her climb the car park wall, and get out into the street outside the football stadium.
A taxi passed and Monika stopped it. ‘The Scandic Crown Hotel, please. Near Victoria Station.’
The next morning Monika got up early, and took the 7.15 SAS flight back to Stockholm. By one o’clock she was at the SMI offices. By two o’clock her photographs were ready. Monika looked at the photos carefully, and then made some phone calls. Then she took the photos with her to Blom’s office. She told Blom about her evening at Millham United’s stadium and showed him the photos.
‘I know who the two men at the table are now,’ Monika said. ‘I’ve just spoken to a football reporter on Dagens Nyheter. They are Harry Dixon, Chairman of Millham United, and Danny Worthington, the club’s manager. And of course you recognise Chapman. But I don’t know who the others are.’
Blom studied the photos for a minute. Then he looked up. ‘I’m pretty sure that the young man and woman are Kent Nystrom and Gunilla Lippich - both from Gothenburg and both members of a right-wing group. We’ll have to check.’
‘But what was Chapman doing there?’ Monika asked.
‘Perhaps he was finding out about the football team,’ Blom said slowly. ‘Perhaps he’s changed his mind about terrorists and football clubs.’
‘But he was telling them something,’ Monika replied. ‘He wasn’t listening.’
‘Let’s find out who the older man is,’ Blom said. ‘Then we’ll decide what to do.’
Monika left Blom’s office and went to the SMI information centre. She put a description of the white- haired man into a computer and waited. A minute later there was a list of names on the screen - it was a long list. Monika printed out the list and studied it. Then she went back to the computer and started work. She put in the names one by one and pictures appeared on the screen. The list of over two hundred names was in alphabetical order. It wasn’t until she got to the letter ‘V’ that Monika had some luck.
‘That’s him, I’m sure,’ she thought. She printed out the picture and some details and ran to Blom’s office.
‘The old man is Adolf Vitjord,’ Monika shouted excitedly. ‘He’s the leader of a South African right-wing party, now thought to be living part of the time in Mozambique.’
‘Well done!’ Blom replied with a big smile. ‘Now why were the football team manager and chairman meeting two young Swedes and a South African? And what has it got to do with the shooting of Carlsson?’
‘And what was Chapman doing there?’ Monika added.
‘Let’s ask Chapman himself,’ Blom said and picked up the phone. ‘Get me MI5 in London,’ he said quietly. ‘I want to speak to Mr Chapman.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.