سرفصل های مهم
چرا نگام میکردی؟
توضیح مختصر
مونیکا از دست ویتجورد فرار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
چرا نگام میکردی؟
دربان شیکپوش هتل در عقب مرسدس سفید رو بست. ماشین نو بود و شیشههای دودی داشت. راننده ماشین رو روشن کرد و ماشین آرام و نرم از هتل کارلتون دور شد.
ترافیک شهر سنگین بود و ماشین سفید به آرامی حرکت میکرد. وقتی ماشین از مرکز شهر خارج شد، ترافیک خیلی راحتتر شد و ماشین با سرعت بیشتری پیش رفت. به شمال شهر محل اقامت افراد ثروتمند رفت. ماشین از کنار درختان سبز و بنفش و دیوارهای بلند با شیشههایی در بالای اونها عبور کرد. پشت دیوارها خونههای بزرگ دارای استخرهای شنا بود. چند نفر کنار جاده پیاده راه میرفتن. اما این افراد در اون منطقه زندگی نمیكردن. اینها افرادی بودن که در خونههای بزرگ کار میکردن؛ آدمهایی که پخت و پز و نظافت میکردن.
مونیکا با ویتجورد روی صندلی عقب مرسدس نشسته بود. میهمانش بود. ویتجورد، مونیکا رو برای ناهار میبرد خونهاش. وقتی درهای آسانسور در کارلتون بسته شد، مونیکا سریع فکر کرده بود.
“چرا به من نگاه میکردی؟” ویتجورد پرسیده بود.
مونیکا جواب داده بود: “چون همیشه دوست داشتم باهات آشنا بشم.” به ویتجورد گفته بود برای تعطیلات رفته آفریقای جنوبی و سوئدی هست. گفته بود چند تا از دوستانش، کنت و گونیلا، در مورد ویتجورد بهش گفتن و اون فکر میکنه ویتجورد فوقالعاده است.
“و اسمت چیه؟” ویتجورد پرسیده بود.
مونیکا جواب داده بود: “ماریا. ماریا سوونسون.”
ویتجورد در حالی که بازوی مونیکا رو گرفته بود و لبخند میزد، گفته بود: “خوب، ماریا. میخوای با من ناهار بخوری؟”
مونیکا موافقت کرده بود. رفته بود اتاقش و لباسهاش رو عوض کرده بود. کیف پول و گذرنامهاش رو گذاشته بود تو جیب شلوارش. بعد خارج هتل به ویتجورد پیوسته بود.
وقتی پشت مرسدس مینشست، مونیکا با خودش فکر کرده بود: “من اینجا چیکار میکنم؟ پشت ماشین با مردی که قصد کشتن کارلسون رو داشت. باید دیوانه باشم!”
مرسدس سرعتش رو کم کرد، پیچید و بعد بیرون درهای چوبی بلند ایستاد. درها روی دیواری بلند و زرد رنگ بودن و بالای دیوار شیشههای شکسته وجود داشت. مرسدس به طرف خونهای بزرگ و زردرنگ که در یک باغ زیبا واقع شده بود حرکت کرد. یک استخر بزرگ وجود داشت و یک باغبان سیاهپوست چمنها رو آب میداد.
مونیکا با ویتجورد وارد خونه شد. در یک اتاق زیبا نشسته بودن که عکسهای زیادی روی دیوارهاش داشت. ویتجورد به مونیکا نوشیدنی تعارف کرد.
مونیکا جواب داد: “لطفاً یک لیوان آب پرتقال.”
“چیز قویتری نمیخوای؟” ویتجورد پرسید، و یک نوشیدنی بزرگ برای خودش ریخت.
مونیکا نمیدونست بعد چه اتفاقی میفته. میترسید ویتجورد سؤالات زیادی ازش بپرسه. جای نگرانی نبود. ویتجورد از حرف زدن دربارهی خودش خوشحال بود. به مونیکا گفت چقدر از سیاهپوستان متنفره. توضیح داد حالا بخشی از سال در موزامبیک زندگی میکنه. ارتش خودش رو اونجا داشت. یک روز با ارتشش برمیگشت آفریقای جنوبی و زمام امور رو به دست میگرفت. بهش گفت به زودی همه دنیا میفهمه اون کیه. به زودی یکی از مهمترین مردان جهان خواهد شد.
مونیکا گوش داد و چیزی نگفت. ترسیده بود. ویتجورد دیوانه بود. کاملاً دیوانه. و در حال خرید سلاح هستهای بود! مادرش درست گفته بود. اون باید میرفت دانشگاه و به ارتش ملحق نمیشد!
تلفن در اتاق دیگهای زنگ خورد.
ویتجورد گفت: “ببخشید،” و بلند شد. “با یک نوشیدنی دیگه از خودت پذیرایی کن.” از اتاق خارج شد.
مونیکا بلند شد. اما برای خودش نوشیدنی نریخت. دور اتاق گشت و به عکسها نگاه کرد. همه عکسهای ویتجورد بودن. ویتجورد لباس سربازی پوشیده. ویتجورد با جمعیت صحبت میکنه. ویتجورد با اسلحه. ویتجورد کنار چیزی شبیه اجساد ایستاده.
“عکسهای من رو دوست داری، آره؟”
مونیکا از جا پرید. ویتجورد درست پشت سرش ایستاده بود. گرچه مرد درشتی بود اما خیلی آرام حرکت میکرد.
مونیکا با سر تأیید کرد. “کجاست؟” با اشاره به عکس اجساد، پرسید.
ویتجورد جواب داد: “نامیبیا. ما اونجا سیاهپوستان زیادی کشتیم.”
حال مونیکا به هم خورد. اینجا چیکار میکرد؟ دوباره فکر کرد.
ویتجورد هنوز پشت مونیکا ایستاده بود. یکمرتبه دستهای ویتجورد رو دور خودش احساس کرد. مونیکا رو محکم گرفته بود، بنابراین مونیکا نمیتونست حرکت کنه.
مونیکا با خندهی ضعیفی گفت: “فقط یک لحظه. دستشویی کجاست؟ باید برم دستشویی.”
ویتجورد بلند خندید و اجازه داد بره. “نزدیک در ورودیه.” گفت: “زیاد طولش نده. منتظر میمونم.”
مونیکا به سرعت به سمت توالت رفت و در رو باز کرد. اما وارد توالت نشد. با صدای بلند در توالت رو بست و از در ورودی خارج شد. یکمرتبه هوای گرم رو روی صورتش احساس کرد. اطراف باغ رو نگاه كرد و ديد باغبان هنوز آبياری میكنه. مرسدس اونجا بود. و کلیدها داخلش بودن!
مونیکا پرید داخل مرسدس و موتور رو روشن کرد. فریادی بلند اومد! باغبان بود. یه فریاد دیگه! راننده داشت از خونه بیرون میدوید. مونیکا به سرعت با ماشین روی چمنهای خیس دور زد. به آینه نگاه کرد و ویتجورد رو جلوی در دید. اسلحه داشت.
صدای بلندی اومد! ویتجورد داشت به سمتش تیراندازی میکرد! مونیکا مرسدس رو صاف به طرف درهای چوبی روند. صدای موتور بلند شد. درها شکستن و مرسدس ازش رد شد و رفت تو خیابان.
ویتجورد پشت مرسدس دوید تو خیابون و چندین بار شلیک کرد. دو بار به ماشین برخورد کرد، اما به مونیکا آسیبی نرسید. فرار کرده بود! بعد شروع به فکر کرد. چطور میخواست از آفریقای جنوبی خارج بشه؟ نمیتونست برگرده هتل. خوشبختانه پاسپورتش همراهش بود. و ویتجورد بدنبال بلوندی به اسم ماریا سونسون بود.
مونیکا وقتی چند کیلومتر از خونهی ویتجورد دور شد، سرعتش رو کم کرد. نمیخواست پلیس نگهش داره. به آرامی رانندگی کرد و به زودی چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد: یک مرکز خرید.
لباس و کفش قرمز خرید، یک کلاه سفید بزرگ، و عینک دودی. یک بطری رنگ موی مشکی خرید و رفت نزدیکترین دستشویی. بیست دقیقه بعد با موی مشکی، و لباس نو بیرون اومد. بعد با مرسدس رفت فرودگاه جان اسمات. ساعت دو بود. وقتی وارد ساختمان شد، یک پلیس سفیدپوست جلوش رو گرفت. قلب مونیکا تپید.
“بله؟” گفت.
“اسلحهای داری؟” پلیس پرسید و گشتش. “ممنونم. روز خوبی داشته باشید.”
مونیکا با خودش لبخند زد. حالا تنها کاری که باید انجام میداد خرید بلیط بود. به اطلاعات پرواز روی صفحه تلویزیون نگاه کرد.
“وای نه!” اولین پرواز به اروپا ساعت هشت شب بود. نمیتونست تا اون موقع صبر کنه.
بعد مونیکا چهرهای دید که میشناخت. یکی از دوستان ویتجورد از کارلتون بود. بدون اینکه توقف کنه از کنارش رد شد. تغییر قیافه کارساز شده بود!
مونیکا میدونست نمیتونه کل روز در فرودگاه بمونه. پرواز بعدی کجا میرفت؟ به اطلاعات پرواز نگاه کرد. ماپوتو در موزامبیک. عالی بود. همیشه میخواست بره موزامبیک.
پرواز LAM هواپیمایی موزامبیکان به ماپوتو نیم ساعت بعد حرکت میکرد.
پرواز به ماپوتو بسیار کوتاه بود. مونیکا به فکر شستن موهاش در توالت افتاد، اما آب نبود. دوباره به صندلیش تکیه داد و به ویتجورد و برنامههاش فکر کرد. امیدوار بود ژوزف نوار کاست رو برای بلوم فرستاده باشه. وقتی به ماپوتو میرسید، سعی میکرد هرچه سریعتر با پرواز دیگهای به استکهلم بره.
فکر کرد: “میخوام بدونم اگه پدر و مادرم حالا میتونستن منو ببینن، چی میگفتن؟”
بعد صدایی شنید که میشناخت. یکی از دوستان ویتجورد از کارلتون بود - اونی که در فرودگاه دیده بود. درست روبروش نشسته بود! مرد دیگهای کنارش نشسته بود.
صدا گفت: “یعنی اون زن سوئدی کجاست - اونی که ماشین ویتجورد رو دزدیده. تو فرودگاه نبود و در این هواپیما هم نیست. من نگاه کردم و هیچ زن بوری نیست.”
مرد دیگه جواب داد: “خوب. دوست نداشتم وقتی ویتجورد اون رو میگیره، جای اون باشم.” هر دو خندیدن.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Why were you looking at me?
The smartly-dressed hotel porter closed the back door of the white Mercedes. The car was new, and had dark windows. The driver started the engine, and the car moved quietly and smoothly away from the Carlton Hotel.
Traffic was heavy in the city and the white car moved slowly. As the car left the city centre the traffic became much easier and the car went faster. It headed to the north of the city where rich people lived. The car passed tall green and purple trees and high walls with glass on the top. Behind the walls were large houses with swimming pools. A few people walked along the side of the road. But these people didn’t live in that area. They were the people who worked in the large houses; the people who did the cooking and cleaning.
Monika sat in the back seat of the Mercedes with Vitjord. She was his guest. He was taking her to his house for lunch. When the lift doors had closed in the Carlton Monika had thought quickly.
‘Why were you looking at me?’ Vitjord had asked.
‘Because I’ve always wanted to meet you,’ Monika had replied. She had told Vitjord that she was on holiday in South Africa, and that she was Swedish. She had said that some of her friends, Kent and Gunilla, had told her about him, and that she thought he was wonderful.
‘And what’s your name?’ Vitjord had asked.
‘Maria,’ Monika had replied. ‘Maria Svenson.’
‘Well, Maria,’ Vitjord had said, taking Monika’s arm and smiling. ‘Would you like to have lunch with me?’
Monika had agreed. She had gone to her room and changed. In her jeans pocket she had put her wallet and her passport. Then she had joined Vitjord outside the hotel.
As she sat in the back of the Mercedes Monika thought to herself, ‘What am I doing here? In the back of a car with the man who tried to kill Carlsson. I must be mad!’
The Mercedes slowed down, turned, and then stopped outside tall wooden doors. The doors were in a tall, yellow wall and there was broken glass on top of the wall. The Mercedes drove in up to a large, yellow house which was set in a beautiful garden. There was a big swimming pool, and a black gardener was watering the grass.
Monika went into the house with Vitjord. They sat in a beautiful room which had lots of photographs on the walls. Vitjord offered Monika a drink.
‘An orange juice, please,’ she replied.
‘Nothing stronger?’ Vitjord asked, and gave himself a large drink.
Monika didn’t know what would happen next. She was afraid Vitjord would ask her lots of questions. She needn’t have worried. Vitjord was happy to talk about himself. He told Monika how he hated black people. He explained that he now lived in Mozambique for part of the year. He had his own army there. One day he would return to South Africa with his army and take over. He told her that soon the whole world would know who he was. Soon he would be one of the most important men in the world.
Monika listened and said nothing. She was afraid. Vitjord was mad. Completely mad. And he was buying a nuclear weapon! Her mother had been right. She should have gone to university and not joined the army!
A telephone rang in another room.
‘Excuse me,’ Vitjord said and got up. ‘Help yourself to another drink.’ He left the room.
Monika got up. But she didn’t get herself a drink. She walked around the room looking at the photographs. They were all pictures of Vitjord. Vitjord dressed as a soldier. Vitjord talking to a crowd. Vitjord with guns. Vitjord standing by what looked like dead bodies.
‘You like my pictures, yes?’
Monika jumped. Vitjord was standing right behind her. Although he was a big man he moved very quietly.
Monika nodded. ‘Where’s that?’ she asked pointing to the picture with the bodies.
‘Namibia,’ Vitjord replied. ‘We killed lots of blacks there.’
Monika felt sick. What was she doing here? she thought again.
Vitjord was still standing behind Monika. Suddenly she felt his arms around her. He held her strongly so she couldn’t move.
‘Just a moment,’ Monika said, with a weak laugh. ‘Where’s the toilet? I’ve just got to go to the toilet.’
Vitjord laughed loudly and let her go. ‘It’s near the front door. Don’t be long,’ he said. ‘I’ll be waiting.’
She walked quickly to the toilet and opened the door. But she didn’t go into the toilet. She closed the toilet door loudly and walked out of the front door. She suddenly felt the hot air on her face. She looked around the garden and saw that the gardener was still watering. The Mercedes was there. And the keys were inside!
Monika jumped into the Mercedes and started the engine. There was a shout! It was the gardener. Another shout! The driver was running out of the house. Monika turned the car quickly on the wet grass. She looked in the mirror and saw Vitjord at the front door. He had a gun.
There was a loud bang! Vitjord was shooting at her! Monika drove the Mercedes straight at the wooden doors. The engine screamed. The doors broke, and the Mercedes drove through into the street.
Vitjord ran out into the street behind the Mercedes and shot several times. He hit the car twice, but didn’t hurt Monika. She had escaped! Then she started thinking. How was she going to get out of South Africa? She couldn’t go back to the hotel. Luckily she had her passport with her. And Vitjord was looking for a blonde called Maria Svenson.
Monika slowed down when she had driven a few kilometres away from Vitjord’s house. She didn’t want to be stopped by the police. She drove slowly, and soon found what she was looking for: a shopping centre.
She bought a red dress, red shoes, a large white hat and dark glasses. She also bought a bottle of black hair color and went into the nearest toilet. Twenty minutes later she came out with black hair, wearing the new clothes.
She then drove the Mercedes to Jan Smuts Airport. It was two o’clock. As she walked into the building she was stopped by a white policeman. Monika’s heart jumped.
‘Yes?’ she said.
‘Any guns?’ the policeman asked and searched her. ‘Thank you. Have a nice day.’
Monika smiled to herself. Now all she had to do was buy a ticket. She looked at the TV screen with flight information.
‘Oh no!’ The first flight to Europe was not until eight in the evening. She couldn’t wait until then.
Then Monika saw a face she knew. It was one of Vitjord’s friends from the Carlton. He walked past her without stopping. The disguise was working!
Monika knew she couldn’t stay at the airport all day. Where was the next flight going to? She looked at the flight information. Maputo in Mozambique. Great. She’d always wanted to go to Mozambique.
The LAM Mozambican Airways flight to Maputo left half an hour later.
The flight to Maputo was quite short. Monika thought about washing her hair in the toilet, but there was no water. She sat back in her seat and thought about Vitjord and his plans. She hoped that Joseph had sent the cassette to Blom. When she got to Maputo she would try and get another flight to Stockholm as soon as possible.
‘I wonder what my parents would say if they could see me now,’ she thought.
Then she heard a voice that she knew. It was one of Vitjord’s friends from the Carlton - the one she had seen at the airport. He was sitting right in front of her! There was another man beside him.
‘I wonder where that Swedish woman is - the one who stole Vitjord’s car,’ the voice said. ‘She wasn’t at the airport, and she isn’t on this plane. I’ve looked and there aren’t any blonde women.’
‘Well,’ the other man replied. ‘I wouldn’t like to be her when Vitjord catches her.’ They both laughed.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.