سرفصل های مهم
سفر به لیلیپوت
توضیح مختصر
من در پی غرق کشتی به کشوری رسیدم که مردمان بسیار کوچک داشت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱
سفر به لیلیپوت
من در ناتینگهامشایر متولد شدم و سومین پسر از پنج پسر بودم. پدرم مرد ثروتمندی نبود، اما توانست مرا به دانشگاه کمبریج بفرستد، جایی که سه سال در آنجا تحصیل کردم. وقتی دانشگاه را ترک کردم، تحصیلاتم را ادامه دادم و دکتر شدم. اما من همیشه دوست داشتم به مسافرت بروم، و به همین دلیل چند بار به عنوان پزشک کشتی به سفر رفتم. وقتی با همسرم ماری ازدواج کردم، قصد داشتم مدتی در خانه بمانم. اما بعد از چند سال فهمیدم که درآمد کافی از بیمارانم ندارم. من تصمیم گرفتم دوباره به دریا بروم، و این بار من به كشتیای ملحق شدم كه به جزایر اقیانوس آرام جنوبی میرفت. ما سفر خود را از ۴ آوریل ۱۶۹۹ از بریستول آغاز كردیم.
در ابتدا سفرمان خوب پیش رفت. اقیانوس اطلس را
پیمودیم، ساحل آفریقا را دور زدیم و وارد اقیانوس هند شدیم. اما قبل از رسیدن به اقیانوس آرام، طوفانی سهمگین در گرفت و ما را به سمت شمال غربی تاسمانی سوق داد.
باد کشتی ما را به سمت صخرهای سوق داد که کشتی را از وسط نصف کرد. چند نفر از ملوانان و من موفق شدیم یک قایق را به داخل آب بیندازیم و پارو زدیم و دنبال خشکی گشتیم. اما وقتی بیش از حد خسته شدیم و دیگر نتوانستیم پارو بزنیم، موجی بزرگ به قایق کوچک ما برخورد کرد و همه ما به دریا افتادیم. نمیدانم چه اتفاقی برای همراهانم افتاد، اما گمان میکنم همه آنها غرق شدند.
همچنان که در تلاش و تکاپو بودم تا سرم را بالای آب نگه دارم، باد و امواج مرا با خودم میبردند. خیلی خسته شدم و به زودی احساس کردم دیگر نمیتوانم شنا کنم. خوشبختانه، همین موقع پاهایم زمین را لمس کردند. از دریا بیرون آمدم و پا به ساحل گذاشتم که هیچ نشانی از مردم یا خانه نبود. آنقدر خسته شده بودم که دراز کشیدم و خوابیدم.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم و سعی کردم از جای خود بلند شوم، دیگر
نتوانستم حرکت کنم. به پشت دراز کشیده بودم و تمام بدنم،
دستها و پاهایم محکم به زمین بسته شده بود. حتی موهایم که بلند و پرپشت بود، به زمین بسته شده بود. خورشید داغ شد و من خیلی معذب و اذیت بودم. به زودی احساس کردم که موجودی زنده از امتداد پایم به سمت بدنم و صورتم حرکت میکند و وقتی به پایین نگاه کردم، یک انسان بسیار کوچک دیدم، به طول فقط پانزده سانتیمتر. او یک تیر و کمان در دستان خود داشت، و چهل نفر دیگر از این مردان کوچک پشت سر او بودند. به قدری تعجب کرده بودم که فریاد بلندی زدم. همه آنها با ترس بسیار به عقب پریدند و برخی با افتادن از روی بدن من آسیب دیدند. در همین حال، من در تقلا بودم تا خودم را باز کنم، اما درست وقتی توانستم بازوی چپم را از طنابها آزاد کنم، احساس کردم صد تیر بر روی دست آزادم، و تیرهای بیشتری بر روی صورت و بدنم فرود آمد. این بسیار دردناک بود و باعث شد که بلند فریاد بزنم. آرام دراز کشیدم، تا ببینم چه اتفاقی میافتد.
وقتی دیدند که دیگر در تقلا نیستم، به سرعت سکویی کنار سر من ساختند و یک مقام رسمی از آن بالا آمد تا با من صحبت کند. اگرچه نمیتوانستم زبان او را درک کنم، اما فهمیدم که با من دوستانه رفتار میکنند - اگر من سعی نکنم به آنها آسیب برسانم. حالا به شدت گرسنه شده بودم، بنابراین از زبان اشاره استفاده کردم تا از مقام رسمی غذا بخواهم. به نظر درک کرد، زیرا بلافاصله نردبانهایی را کنار من قرار دادند و مردان کوچک با سبدهای غذا و نوشیدنی بالا آمدند. از اینکه چقدر میتوانم بخورم و بیاشامم تعجب کردند. فقط در یک لقمه سه تا از بشقابهای گوشت و سه تا از نانهای آنها را خوردم. دو بشکه شراب آنها را نوشیدم و هنوز تشنه بودم، زیرا این فقط نیم لیتر بود. در حالی که آنها برای من غذا میآوردند، فکر کردم آیا یک مشت از مردان کوچک را بردارم و آنها را پرت کنم تا بمیرند یا نه. اما میترسیدم دوباره به سمت من شلیک کنند، و به هر حال از لطف آنها در دادن غذا و نوشیدنی به من ممنون بودم، بنابراین تکان نخوردم.
پس از مدتی، مقام دیگری آمد بالای سکو
و با من صحبت کرد. از اشارههای او فهمیدم که قصد دارند مرا جابجا کنند. پادشاه این کشور (که لیلیپوت نامیده میشد) به مردمش دستور داده بود که مرا به پایتخت، که حدود یک کیلومتر دورتر است، ببرند. من با زبان اشاره پرسیدم آیا میتوانند مرا باز کنند، اما مقام مؤدبانه خواستهام را رد کرد.
در این اثناء که من غذا میخوردم، سکویی برای
حمل من آماده شد. مردم لیلیپوت، که لیلیپوتیها نامیده میشدند، در کار با دست بسیار باهوش هستند. پانصد نفر برای من، یک سکو مخصوص چوبی با بیست و دو چرخ ساختند. نهصد نفر از قویترین افراد حدود سه ساعت کار کردند تا مرا به روی سکو بلند کنند و هزار و پانصد اسب بزرگ پادشاه (هر کدام به طول یازده و نیم سانتیمتر) من را به پایتخت کشیدند. من از هیچ یک از اینها اطلاعی نداشتم، زیرا در شراب من پودر خواب ریخته بودند و من در خواب عمیقی فرو رفته بودم.
پادشاه تصمیم گرفته بود که من در بزرگترین ساختمان موجود، درست بیرون از دروازههای شهر بمانم. درش فقط یک متر ارتفاع و نیم متر عرض داشت، بنابراین من فقط میتوانستم چهار دست و پا وارد شوم. نگهبانان نود و یک زنجیر روی پای چپم بستند تا نتوانم فرار کنم. بعد طنابهایی که من را با آنها بسته بودند را بریدند و من توانستم روی پاهایم بایستم. وقتی ایستادم، فریادهای حیرت را از اطرافم شنیدم. نسبتاً احساس بدبختی میکردم، اما حالا حداقل میتوانستم در یک حلقهی دو متری راه بروم. مطمئناً من برای لیلیپوتیها که
به صورت جمعیتی چند هزار نفری برای دیدن من از شهر بیرون آمده بودند، منظره جالبی بود.
حالا دید خوبی به حومه شهر داشتم. مزارع مانند یک گلدان در یک باغ به نظر میرسید و حتی بلندترین درختان نیز فقط دو متر ارتفاع داشتند. شخص پادشاه به زودی از من دیدن کرد. او چهرهای قوی و زیبا دارد و در بین مردم خود بسیار محبوب است. او همراه ملکه، فرزندان و اربابان و بانوهایشان که همه لباسهای زیبا و از طلا و نقره به تن داشتند، به آنجا آمد. برای اینکه مکالمه راحتتر شود، به بغل دراز کشیدم تا صورتم نزدیک او باشد. من با او به تمام زبانهایی که بلد بودم صحبت کردم، اما هنوز هم نمیتوانستیم یکدیگر را درک کنیم.
پادشاه به مردمش دستور داد تا با استفاده از ششصد تخت لیلیپوتی برایم تختخواب درست کنند. خیلی راحت نبود، اما بهتر از خوابیدن روی زمین سنگی بود. او به جمعیت بینندگان دستور داد که به خانههای خود برگردند، تا امور کشور ادامه یابد و من اذیت نشوم. او مدتها در مورد اینكه با من چه بايد كرد در خلوت با اربابانش گفتوگو كرد. همه اینها را بعداً یکی از دوستان خوبم به من گفت. واضح است که چنین شخص درشتی میتواند برای مردم کوچکش خطر باشد. سرانجام تصمیم بر این شد که از آنجایی که تاکنون رفتار خوبی داشتهام، زنده بمانم. هر روز غذا و نوشیدنی از همه روستاها برای من آورده میشد، ششصد نفر خدمتکار من بودند، سیصد نفر برای من لباس نو میساختند و شش معلم زبان آنها را به من میآموختند.
و به این ترتیب در حدود سه هفته شروع به صحبت به زبان لیلیپوت کردم. پادشاه غالباً به من سر میزد و هر وقت میآمد از او میخواستم زنجیرهایم را دربیاورد. او توضیح داد که ابتدا باید قول دهم که علیه لیلیپوت مبارزه نکنم و لیلیپوتیها را آزار ندهم، و اینکه باید من را برای اسلحه بگردند. من با هر دو مورد موافقت کردم و با دقت دو افسر او را در دستان خود گرفتم. آنها را ابتدا در یک جیبم قرار دادم، سپس آنها را به جیبهای دیگرم منتقل کردم، به جز دو تایی که مخفی نگه داشتم. هنگام جستجو، جزئیات همه چیزهایی که پیدا میکردند را در یک دفتر یادداشت مینوشتند.
بعدها من برخی از گزارش آنها را خواندم:
در جیب دوم کت، دو قطعه چوب بسیار بزرگ پیدا کردیم و
داخل آنها قطعات بزرگ فلزی، بسیار تیز وجود داشت. در جیب دیگر، در انتهای یک زنجیر طولانی، یک موتور خارقالعاده وجود داشت. موتور درون یک محفظهی بزرگ گرد بود که نیمی از نقره و نیمی از فلز دیگر ساخته شده بود. این فلز دوم بسیار عجیب بود، از آنجا که میتوانستیم از پشت آن نوشتهها و تصاویر مرموزی ببینیم. موتور مدام یک صدای بلند ایجاد میکرد.
افسران نمیتوانستند حدس بزنند که این چیزها چیستند، اما البته آنها دو چاقوی جیبی و ساعت من بودند. آنها همچنین شانهی من، کیف پول همراه با چند سکه طلا و نقره، اسلحه و گلولههای من را پیدا کردند.
پادشاه میخواست بداند اسلحه چه استفادهای دارد.
او به من دستور داد: “آن را بیرون بیاور،
و نحوه کارش را نشانم بده.”
اسلحه را بیرون آوردم و یک گلوله داخل آن گذاشتم.
من به پادشاه هشدار دادم: “نترس.” سپس اسلحه را به هوا شلیک کردم.
این بلندترین صدایی بود که لیلیپوتیها تا به حال شنیده بودند. صدها نفر از آنها فکر کردند مردهاند و به زمین افتادند. خود پادشاه بسیار ترسیده بود. وقتی اسلحه را به مسئولان دادم تا نگهش دارند، به آنها هشدار دادم که مراقب آن باشند. آنها به من اجازه دادند همه چیزهای دیگرم را نگه دارم و من امیدوار بودم که به زودی روزی آزاد شوم.
متن انگلیسی فصل
Chapter 1
A voyage to Lilliput
I was born in Nottinghamshire and was the third of five sons. My father was not a rich man, but he was able to send me to Cambridge University, where I studied for three years. When I left college, I continued my studies and became a doctor. But I always wanted to travel, and so I made several voyages as a ship’s doctor. When I married my wife Mary, however, I planned to stay at home for a while. But after a few years I discovered I was not earning enough money from my patients. I decided to go to sea again, and this time I joined a ship sailing to the islands in the South Pacific Ocean.. We started our journey from Bristol on May 4th, 1699 ..
At first our voyage went well. We sailed across the Atlantic, round the coast of Africa and into the Indian Ocean. But before we could reach the Pacific, a violent storm hit us and drove us to the north-west of Tasmania.
The wind drove our ship on to a rock, which broke the ship in half. Some of the sailors and T managed to get a boat into the water, and we rowed away to look for land. But when we were too tired to row any more, a great wave hie our small boat, and we all fell into the sea. I do not know what happened to my companions, but I suppose they were all drowned.
The wind and waves pushed me along as I struggled to keep my head above water. I became very tired and soon felt I could not swim any more. Luckily, just then my feet touched the ground. I walked out of the sea and on to a beach, where there was no sign of any people or houses. I was so exhausted that I lay down and went to sleep.
When I woke up next morning, and tried to get up, I could not move. I was lying on my back and my whole body, my arms and legs were strongly fastened to the ground. Even my hair, which was long and thick, was tied to the ground. The sun began to grow hot, and I was very uncomfortable. Soon I felt something alive moving along my leg and up my body to my face, and when I looked down, I saw a very small human being, only fifteen centimetres tall. He had a bow and arrow in his hands, and there were forty more of these little men following him. I was so surprised that I gave a great shout. They all jumped back, very frightened, and some hurt themselves by falling off my body. Meanwhile, I was struggling to unfasten myself, but just as I managed to pull my left arm free of the ropes, I felt a hundred arrows land on my free hand, and more arrows on my face and body. This was very painful, and made me cry aloud. I lay quietly, to see what would happen next.
When they saw I was no longer struggling, they quickly built a platform next to my head, and an official climbed up there to speak to me. Although I could not understand his language, I understood that they would be friendly towards me - if I did not try to harm them. By now I was extremely hungry, so I used sign language to beg the official for food. He seemed to understand me, because immediately ladders were put against my sides and little men climbed up with baskets of food and drink. They were surprised at how much I could eat and drink. In just one mouthful I ate three of their meat dishes and three of their loaves of bread. I drank two of their barrels of wine, and was still thirsty, because that was only half a litre. While they were bringing me food, I wondered whether to pick up a handful of the little men and throw them to their death. But I was afraid they would shoot at me again, and anyway I was grateful for their kindness in giving me food and drink, so I did not move.
After some time, another official climbed up to the platform and spoke to me. From his signs I understood that they were going to move me. The King of this country (which was called Lilliput) had ordered his people to carry me to the capital city, about a kilometre away. I made signs to ask whether I could be untied, but the official politely refused.
While I was eating, a platform had been prepared to carry me. The people of Lilliput, known as the Lilliputians, are very intelligent and clever with their hands. For me, five hundred men built a special wooden platform with twenty two wheels. Nine hundred of the strongest men worked for about three hours to lift me on to the platform, and one thousand five hundred of the King’s largest horses (each eleven and a half centimetres high) pulled me to the capital. I did not know about any of this, because they had put a sleeping powder in my wine, and I was in a deep sleep.
The King had decided I would stay in the largest available building, just outside the city gates. Its door was only a metre high and half a metre wide, so I could only just get inside on my hands and knees. My guards put ninety-one chains on my left leg, so that I could not escape. Then they cut the ropes that tied me and I was able to get to my feet. As I stood up, I heard cries of astonishment all around me. I felt rather miserable, bur at least I could walk about now, in a two-metre circle. I was certainly an interesting sight for the Lilliputians, who had come out of the city in crowds of several thousand to see me.
Now I had a good view of the countryside. The fields looked like flowerbeds in a garden, and even the tallest trees were only two metres high. I was soon visited by the King himself. He has a strong, handsome face, and is very popular among his people. He arrived with his Queen, his children, and his lords and ladies, all dressed in beautiful gold and silver clothes. In order to make conversation easier, I lay on my side so that my face was close to him. I spoke to him in all the languages I knew, but we still could not understand each other.
The King ordered his people to make me a bed, using six hundred Lilliputian beds. It was not very comfortable, bur it was better than sleeping on the stone floor. He ordered the crowds of sightseers to go back to their homes, so that the work of the country could continue and I would not be annoyed. For a long time he discussed with his lords in private what should be done with me. I was told all this later by a good friend of mine. Clearly, such a large person could be a danger to his small people. At last it was decided that, as I had behaved so well up to now, I would be kept alive. Food and drink would be brought to me every day from all the villages, six hundred people would be my servants, three hundred men would make me a new suit, and six teachers would teach me their language.
And so in about three weeks I began to speak the language of Lilliput. The King often visited me, and every time he came, I asked him to take off my chains. He explained that first I must promise not to fight against Lilliput or hurt Lilliputians, and that I must be searched for weapons. I agreed to both these things and carefully picked up two of his officers in my hands. I put them first in one pocket, then moved them to all my other pockets, except two which l kept secret. As they searched, they wrote down in a notebook details of all the things they found.
Afterwards I read some of their report:
‘In the second coat pocket we found two very large pieces of wood, and inside them were great pieces of metal, very sharp. In another pocket there was a most wonderful engine, at the end of a long chain. The engine was inside a huge round container, which was made half of silver and half of another metal. This second metal was very strange as we could see through it to some mysterious writing and pictures. The engine made a continuous loud noise.’
The officers could not guess what these things were, but they were, of course, my two pocket knives and my watch. They also found my comb, a purse with several gold and silver coins, my gun and bullets.
The King wanted to know what the gun was used for.
‘Bring it out,’ he ordered me, ‘and show me how it works.’
I took the gun out and put a bullet into it.
‘Don’t be afraid,’ I warned the King. Then I fired the gun into the air.
It was the loudest noise the Lilliputians had ever heard. Hundreds of them thought they were dead, and fell down. The King himself was very frightened. As I gave my gun to the officials to keep, I warned them to be careful with it. They allowed me to keep all my other things, and I hoped that one day soon I would be free.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.