سرفصل های مهم
زندگی در لیلیپوت
توضیح مختصر
لیلیپوت در شرف جنگ با بلفوسکو قرار دارد و از من کمک میخواهند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۲
زندگی در لیلیپوت
مراقب بودم كه رفتار خوبی داشته باشم، تا پادشاه را قانع كنم كه آزادم کند. لیلیپوتیها خیلی زود ترس از من را از دست دادند. من را کوهمرد صدا میزدند. گاهی دراز میکشیدم و اجازه میدادم روی دست من برقصند، و هر از گاهی بچهها میآمدند تا در موهای من بازی کنند. حالا میتوانستم به خوبی به زبان آنها صحبت کنم.
روزی پادشاه من را به تماشای سرگرمیهای همیشگیشان دعوت کرد که بسیار مورد پسند او، خانواده و ارباب و بانوهایشان بود. من بیشتر به رقص طناب علاقه داشتم. یک طناب بسیار نازک سی سانتیمتر بالاتر از سطح زمین ثابت میشد. افرادی که میخواهند مهمترین مقامات پادشاه شوند، میپرند روی این طناب و میرقصند، و هر کس بدون افتادن بالاتر بپرد، بهترین کار را به دست میآورد. گاهی پادشاه به اربابان خود دستور میدهد که بر روی طناب برقصند، تا نشان دهند که هنوز هم میتوانند این کار را انجام دهند. البته این ورزش نسبتاً خطرناک است و در نتیجه گاهاً مرگ و میرهایی نیز پیش میآید. به نظر میرسد یک روش عجیب برای انتخاب مسئولان است.
یک سرگرمی جالب دیگر نیز وجود داشت. پادشاه چوبی را مقابل خود نگه میدارد، و گاهی آن را بالا و پایین میکند. مردم یکی یکی به طرف او میآیند و از روی چوب میپرند یا از زیر آن میخزند. وقتی پادشاه چوب را حرکت میدهد، آنها به پریدن و خزیدن ادامه میدهند. برنده کسی است که طولانیتر میپرد و میخزد، و روبان آبی میگیرد تا دور کمرش ببندد. نفر دوم روبان قرمز دریافت میکند، و نفر سوم روبان سبز. بسیاری از اربابهای لیلیپوت روبان خود را هر زمان با افتخار میبندند. من مطمئناً سرگرمیهای این چنینی را در هیچ یک از کشورهایی که قبلاً بازدید کرده بودم ندیدم.
چند روز بعد یک چیز سیاه عجیب در ساحلی دیده شد که من زمان رسیدن به لیلیپوت آنجا بودم. وقتی مردم فهمیدند که زنده نیست، به این نتیجه رسیدند که باید متعلق به کوهمرد باشد و پادشاه دستور داد آن را برای من بیاورند. فکر کردم میدانم چیست. وقتی رسید، خیلی کثیف بود زیرا توسط اسبها روی زمین کشیده شده بود. اما خوشحال شدم که دیدم در واقع کلاه من هست. هنگام شنا از کشتی، آن را در دریا گم کرده بودم.
من آنقدر مرتب از شاه برای آزادیم التماس کردم که سرانجام او و اربابانش توافق کردند که دیگر نیاز نیست زندانی باشم. با این حال، باید موارد خاصی را قول میدادم:
• کمک به لیلیپوتیها در جنگ و صلح
• دو ساعت قبل از بازدید از پایتخت باید هشدار دهید تا مردم در خانه بمانند
• مراقب باشید که پا روی لیلیپوتیها یا حیوانات آنها نگذارید
• در صورت لزوم رساندن پیامهای مهم برای پادشاه • کمک به کارگران پادشاه در حمل سنگهای سنگین
• تا زمانی که پادشاه اجازه ترک دهد در لیلیپوت بمانید.
پادشاه از طرف خودش قول داد که غذا و نوشیدنی کافی برای ۷۲۴. ۱ لیلیپوتی دریافت کنم. بلافاصله با همه چیز موافقت کردم. زنجیرهایم باز شد و سرانجام آزاد شدم!
اولین کاری که کردم بازدید از پایتخت بود. به مردم هشدار داده شد، تا در معرض خطر نباشند. با دقت از روی دیوار شهر که ارتفاع آن کمتر از یک متر بود قدم برداشتم و به آرامی در دو خیابان اصلی قدم زدم. معمولاً اینجا شهری بسیار شلوغ است، با مغازهها و بازارهای پر از جمعیت ، اما امروز خیابانها خالی بودند. جمعیت زیادی از هر پنجره مرا تماشا میکردند. در وسط شهر کاخ پادشاه قرار دارد. پادشاه از من دعوت کرده بود که وارد شوم، بنابراین از روی دیوار اطراف آن قدم برداشتم و وارد باغ قصر شدم. اما متأسفانه خود قصر در اطرافش دیوارههایی به ارتفاع یک و نیم متر داشت. نمیخواستم با تلاش برای بالا رفتن از دیوارها، به آنها صدمه بزنم. بنابراین با احتیاط از شهر خارج شدم و وارد پارک پادشاه شدم. اینجا من چند تا از بزرگترین درختها را با چاقو قطع کردم و دو جعبه چوبی درست کردم. وقتی با جعبههایم به کاخ برگشتم، توانستم روی یک جعبه در یک طرف دیوار بایستم و روی جعبه دیگر در طرف دیگر قدم بگذارم. روی زمین دراز کشیدم و از پنجرهها درست به اتاقهای پادشاه نگاه کردم.نمیتوانید مکانی زیباتر برای زندگی تصور کنید. تمام جزئیات اتاقها و مبلمان بینقص هستند. همانطور که به داخل خانه نگاه میکردم، ملکه را دیدم که توسط ارباب و بانوهایش احاطه شده. او با مهربانی دستش را از پنجره بیرون آورد تا من ببوسم.
فکر میکنم باید اطلاعاتی عمومی در مورد لیلیپات به شما بدهم. قد اکثر لیلیپوتیها حدود پانزده سانتیمتر است. پرندگان و حیوانات البته بسیار کوچکتر از مردم هستند و بلندترین درختان نیز فقط کمی بلندتر از من هستند.
اینجا تمام جرمها مجازات دارند. اما اگر کسی به جرمی متهم شود و سپس ثابت شود که متهمکننده دروغ میگوید، متهمکننده بلافاصله کشته میشود. لیلیپوتیها معتقدند که قانون دو طرف دارد. مجرمان باید مجازات شوند، اما افراد با شخصیت خوب نیز باید پاداش بگیرند. بنابراین اگر مردی بتواند ثابت کند که شش سال از هر قانونی پیروی کرده، هدیهای مالی از پادشاه دریافت میکند. آنها همچنین معتقدند که هر انسان صادق، راستگو و خوبی میتواند به پادشاه و کشورش خدمت کند. داشتن یک شخصیت خوب مهمتر از باهوش بودن است. با این حال، فقط کسانی که به خدا ایمان دارند مجاز هستند مقامات پادشاه شوند.
بسیاری از قوانین و آداب و رسوم آنها با قوانین ما بسیار متفاوت است، اما ذات انسان در هر کشور یکسان است. لیلیپوتیها مانند ما از شیوهی بدی برای انتخاب مقامات استفاده میکنند زیرا آنها فقط میتوانند بر روی طناب برقصند.
حالا به ماجراهای خودم در لیلیپوت برمیگردم. حدود دو هفته پس از اولین سفرم به پایتخت، یکی از مهمترین مقامات پادشاه از من دیدن کرد. نام او رلدرسال بود و از زمان ورودم به لیلیپوت بارها به من کمک کرده بود.
من مکالمه را شروع کردم. به او گفتم: “بسیار خوشحالم که زنجیرهای مرا برداشتهاند.”
او پاسخ داد ، “خوب، دوست من، بگذار چیزی برایت بگویم.
تو آزادی فقط به این دلیل که پادشاه میداند ما در وضعیت بسیار خطرناکی قرار داریم.’
“خطرناک؟” فریاد زدم. ‘منظورت چیه؟’
وی توضیح داد: “لیلیپوت در داخل و خارج دشمنانی دارد. شش سال است که دو گروه سیاسی داریم: پاشنه بلندها و پاشنه کوتاهها. شاید پاشنه بلندها در گذشته از محبوبیت بیشتری برخوردار بودند، اما همانطور که میبینی، پادشاه کنونی ما و همه مقامات او پاشنه کوتاه میپوشند. این دو گروه از یکدیگر متنفر هستند و پاشنه بلندها از صحبت با پاشنه کوتاهها امتناع میکنند. مشکل لیلیپوت این هست. حالا، ما در حال دریافت اطلاعاتی هستیم که مردم بلفوسکو قصد حمله به ما را دارند. در مورد بلفوسکو چیزی شنیدهای؟ یک جزیره بسیار نزدیک ما است، تقریباً به بزرگی و اهمیت لیلیپوت. میدانی، سه سال با ما جنگ بودهاند.’
“اما این جنگ چگونه آغاز شد؟” پرسیدم.
‘خوب، مطمئناً میدانی که بیشتر مردم تخممرغهای آبپزشان را از انتهای بزرگتر میشکستند. اما پدربزرگ پادشاه ما یک بار در حالی که تخممرغ خود را به این طریق میشکست، انگشتش را برید، و بنابراین پدرش پادشاه دستور داد که از این به بعد همه لیلپوتیها، تخممرغهایشان را از انتهای کوچکتر بشکنند. افرادی که این کار را انجام میدهند انتهاکوچکها نامیده میشوند. اما لیلیپوتیها احساسات قوی در این مورد دارند و برخی از انتهابزرگها با عصبانیت علیه این قانون جنگیدهاند. یازده هزار نفر کشته شدهاند زیرا از شکستن تخممرغهای خود از انتهای کوچکتر خودداری کردند. برخی از انتهابزرگها برای پیوستن به دشمنان ما در بلفوسکو به آنجا فرار کردهاند. پادشاه بلفوسکو همیشه میخواسته لیلیپوت را در جنگ شکست دهد و حالا میشنویم که او تعداد زیادی کشتی آماده کرده که به زودی به ما حمله کند. دوست من، میبینی که پادشاه ما برای شکست دادن دشمنانش چقدر به کمک تو نیاز دارد.’
لحظهای دریغ نکردم. به گرمی جواب دادم: “لطفاً به پادشاه بگو، آمادهام جانم را برای نجات او یا کشورش بدهم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter 2
Life in Lilliput
I was careful to behave as well as possible, to persuade the King to give me my freedom. Lilliputians soon began to lose their fear of me. They called me the Man-Mountain. Sometimes l lay down and let them dance on my hand, and from time to time children came to play games in my hair. By now I was able to speak their language well.
One day the King invited me to watch the regular entertainments, which are greatly enjoyed by him, his family, and his lords and ladies. I was most interested in the rope-dancing. A very thin rope is fixed thirty centimetres above the ground. People who want to become the King’s most important officials jump and dance on this rope, and whoever jumps highest without falling gets the best job. Sometimes the King orders his lords to dance on the rope, to show that they can still do it. This sport is, of course, rather dangerous, and there are occasional deaths as a result. It seems a strange way of choosing officials.
There was another interesting entertainment. The King holds a stick in front of him, and sometimes moves it up and down. One by one, people come up to him and jump over the stick or crawl under it. They go on jumping and crawling as the King moves the stick. The winner is the one who jumps and crawls for the longest time, and he receives a blue ribbon to wear round his waist. The second best receives a red ribbon, and the third best gets a green one. Many of the Lilliput lords wear their ribbons proudly at all times. I had certainly never seen entertainment like this in any of the countries I had visited before.
Some days later a strange black thing was seen on the beach where I had first arrived in Lilliput. When the people realized it was not alive, they decided that it must belong to the Man-Mountain, and the King ordered them to bring it to me. I thought I knew what it was. When it arrived, it was rather dirty because it had been pulled along the ground by horses. But I was delighted to see that it was in fact my hat. I had lost it in the sea when swimming away from the ship.
I begged the King so often for my freedom that at last he and his lords agreed that I need nor be a prisoner any longer. However, I had to promise certain things:
• to help the Lilliputians in war and peace
• to give two hours’ warning before a visit to their capital, so that people could stay indoors
• to be careful not to step on any Lilliputians or their animals
• to carry important messages for the King if necessary • to help the King’s workmen carry heavy stones
• to stay in Lilliput until the King allowed me to leave.
On his side the King promised I would receive food and drink, enough for 1, 724 Lilliputians. I agreed to everything at once. My chains were broken, and I was free at last!
The first thing I did was visit the capital city. The people were warned, so that they would not be in danger. I stepped carefully over the city wall, which was less than a metre high, and walked slowly through the two main streets. It is usually a very busy city, with shops and markets full of people, but today the streets were empty. There were crowds watching me from every window. In the middle of the city is the King’s palace. The King had invited me to enter it, so I stepped over the surrounding wall into the palace garden. But unfortunately the palace itself has walls a metre and a half high around it. I did not wane to damage these walls by trying to climb over them. So I walked carefully back out of the city and into the King’s park. Here I cut down several of the largest trees with my knife, and made two wooden boxes. When I returned to the palace with my boxes, I was able to stand on one box on one side of the wall and step on to the other box on the other side. I lay down on the ground and looked through the windows, right into the King’s rooms. You cannot imagine a more beautiful place to live in. The rooms and furniture are perfect in every detail. As I was looking in, I could see the Queen, surrounded by her lords and ladies. She kindly put her hand out of the window for me to kiss.
I think I should give you some general information about Lilliput. Most Lilliputians are about fifteen centimetres tall. The birds and animals are, of course, much smaller than the people, and the tallest trees are only a little taller than I am.
All crimes here are punished. But if someone is accused of a crime and then it is proved that the accuser is lying, the accuser is immediately killed. Lilliputians believe that there are two sides to the law. Criminals must be punished, but people of good character must be rewarded. So if a man can prove that he has obeyed every law for six years, he receives a present of money from the King. They also believe that any man who is honest, truthful, and good can serve his King and country. It is more important to have a good character than to be clever or intelligent. However, only those who believe in God are allowed to be the King’s officials.
Many of their laws and customs are very different from ours, but human nature is the same in every country. The Lilliputians, like us, have learnt bad ways-choosing officials because they are able to dance on a rope is just one example.
Now I shall return to my adventures in Lilliput. About two weeks after my first visit to the capital, I was visited by one of the King’s most important officials. His name was Reldresal, and he had helped me many times since I had arrived in Lilliput.
I started the conversation. ‘I’m so glad they’ve taken away my chains,’ I told him.
‘Well, my friend,’ he answered, ‘let me tell you something.
You’re only free because the King knows we’re in a very dangerous situation.’
‘Dangerous?’ I cried. ‘What do you mean?’
‘Lilliput has enemies at home and abroad,’ he explained. ‘For six years now we’ve had two political groups, the High-Heels and the Low-Heels. Perhaps the High-Heels were more popular in the past, but as you can see, our present King and all his officials wear the lowest heels. The two groups hate each other, and a High-Heel will refuse to speak to a Low-Heel. That’s the problem in Lilliput. Now, we’re getting information that the people of Blefuscu are going to attack us. Have you heard of Blefuscu? It’s an island very near us, almost as large and important as Lilliput. They’ve been at war with us for three years, you see.’
‘But how did this war start?’ I asked.
‘Well, you know, of course, that most people used to break their boiled eggs at the larger end. But our King’s grandfather once cut a finger while breaking his egg this way, and so his father the King ordered all Lilliputians, from then on, to break the smaller end of their eggs. People who do that are called SmallEndians. But Lilliputians feel strongly about this and some Big-Endians have fought angrily against this law. As many as eleven thousand people have been killed because they refused to break their eggs at the smaller end. Some of the Big-Endians have escaped to join our enemies in Blefuscu. The King of Blefuscu has always wanted to defeat Lilliput in war, and now we hear that he’s prepared a large number of ships, which will attack us very soon. So you see, my friend, how much our King needs your help, in order to defeat his enemies.’
I did not hesitate for a moment. ‘Please tell the King,’ I answered warmly, ‘that I am ready to give my life to save him or his country.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.