سرفصل های مهم
گالیور از لیلپوت فرار میکند
توضیح مختصر
از لیلیپوت فرار کردم و یک کشتی پیدا کرده و به انگلیس بازگشتم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴
گالیور از لیلپوت فرار میکند
به زودی متوجه شدم که فلیمنپ، یکی از عالیترین مقامات پادشاه، دشمن مخفی من هست. او همیشه از من خوشش نمیآمد، گرچه وانمود میکرد من را دوست دارد، اما حالا شروع کرده بود به سوءظن داشتن به همسرش برای دیدار خصوصی با من و حسادت میکرد. البته همسرش به من سر میزد، اما همیشه با دخترانش و بانوهای دیگر که بعد از ظهرها برای ملاقاتهای منظم میآمدند. هنگامی که بازدیدکنندگان به خانه من میآمدند، من کالسکهها و اسبها را میآوردم داخل و آنها را با دقت روی میزم میگذاشتم. دور میز یک لبه بلند وجود داشت که کسی از آنجا نمیافتاد. من روی صندلیم مینشستم و صورتم را نزدیک میز نگه میداشتم و در حالی که با یک گروه از مهمانان صحبت میکردم، بقیه دور میز با اسب میچرخیدند. من ساعتهای زیادی را به این ترتیب، و با یک گفتگوی بسیار لذتبخش سپری میکردم.
در پایان فلیمنپ فهمید همسرش عاشق من نیست و هیچ اشتباهی نکرده، اما او همچنان از من عصبانی بود. اربابان دیگری نیز بودند که از من بیزار بودند و با هم توانستند پادشاه را متقاعد کنند که من برای لیلیپوت خطرناک هستم. من میدانستم که آنها در خفا در مورد من بحث میکنند، اما وقتی کشف کردم که چه تصمیمی گرفتهاند، جداً نگران شدم. خوشبختانه علاوه بر رلدرسال، در میان مقامات پادشاه دوست خوب دیگری نیز داشتم. یک شب دیر وقت به منظور هشدار به من مخفیانه به دیدنم آمد.
شروع کرد: “مدتی است میدانی که اینجا دشمنانی داری. بسیاری از اربابها به موفقیت بزرگ تو در برابر بلفوسکو حسادت میکنند و فلیمنپ هنوز از تو متنفر هست. آنها تو را به جنایاتی علیه لیلیپوت متهم میکنند، جنایاتی که مجازاتش مرگ است!’
‘اما.” فریاد زدم: “این درست نیست! من فقط میخواهم به لیلیپوت کمک کنم!’
گفت: “گوش کن. باید بگویم چه شنیدهام، اگرچه با این کار جانم به خطر میفتد. آنها تو را به ادرار کردن در کاخ پادشاه، امتناع از گرفتن همه کشتیهای دشمن، امتناع از از بین بردن همه انتهابزرگها، ملاقات خصوصی با مقامات دشمن و برنامهریزی برای دیدار از بلفوسکو برای کمک به دشمن در مقابل لیلیپوت متهم کردهاند.”
“این باورنکردنیه!” فریاد زدم.
دوستم ادامه داد: “باید بگویم كه پادشاه ما به اربابانش یادآوری كرد كه چقدر به كشور كمک كردهای. اما دشمنانت میخواستند تو را نابود کنند و پیشنهاد دادند شبانه خانهات را آتش بزنند. آن وقت تو در آتش خواهی مرد!’
“چه!”با عصبانیت فریاد زدم.
“ساکت باش، هیچ کس نباید صدای ما را بشنود. به هر حال، پادشاه
تصمیم گرفت تو را نکشد، و آن وقت بود که دوستت رلدرسال شروع به صحبت کرد. او موافقت کرد که تو اشتباهاتی کردهای، اما گفت یک پادشاه خوب باید همیشه سخاوتمند باشد، همانطور که پادشاه ما هست. و او پیشنهاد کرد که مجازات مناسب برای تو از دست دادن بیناییت است. هنوز آنقدر قوی خواهی بود که بتوانی برای ما کار کنی، اما نمیتوانی به انتهابزرگها کمک کنی.”
چشمانم را با دستانم پوشاندم. من میخواستم به این آدمها و پادشاه آنها کمک کنم. چطور ممکن است تصمیم بگیرند که من را به این بیرحمی مجازات کنند؟
دوستم ادامه داد: “دشمنانت از نقشهی رلدرسال سرخورده شدند. آنها گفتند که تو در قلبت یک انتهابزرگ هستی، و به پادشاه یادآوری کردند که خوردن و نوشیدنت چقدر برای لیلیپوت هزینه دارد. رلدرسال دوباره صحبت كرد و پیشنهاد داد روزانه با دادن غذای كمتر به تو صرفهجویی كنند. به این ترتیب بیمار میشوی و در عرض چند ماه میمیری. و بنابراین همه آنها موافقت کردند. سه روز دیگر رلدرسال را میفرستند تا مجازاتت را به تو توضیح دهد. او به تو اطلاع خواهد داد كه پادشاه با تو بسیار مهربان بوده و خوششانس هستی كه فقط چشمانت را از دست میدهی. تو را میبندند و تیرهای بسیار تیز به چشمانت شلیک میشود. پزشکان پادشاه اطمینان حاصل خواهند کرد که دیگر نتوانی ببینی.
“این خبر وحشتناکی است!” گفتم: “اما متشکرم که به من هشدار دادی، دوست عزیزم.”
پاسخ داد: “تو باید به تنهایی تصمیم بگیری که چه کار کنی، و حالا من باید ترکت کنم، تا کسی به من نسبت به هشدار دادن به تو مشکوک نشود.”
وقتی تنها بودم مدتی طولانی به وضعیت فکر کردم. شاید اشتباه میکردم، اما نمیدیدم پادشاه در صدور چنین مجازات غیرانسانی مهربان و بخشنده باشد. باید چکار کنم؟ میتوانستم درخواست محاکمه کنم اما از صداقت قضات اطمینان نداشتم. میتوانستم به پایتخت حمله کنم و همه لیلیپوتیها را بکشم، اما وقتی مهربانی گذشته پادشاه نسبت به من را به یاد آوردم، نخواستم چنین کاری کنم.
بالاخره تصمیم گرفتم فرار کنم. بنابراین، قبل از اینکه رلدرسال برای گفتن مجازاتم بیاید، به شمال لیلیپوت رفتم، جایی که کشتیهای ما قرار داشتند. لباسهایم را درآوردم و در یکی از بزرگترین کشتیهای جنگی قرار دادم. همچنین یک پتو هم در کشتی گذاشتم. سپس پا به دریا گذاشتم و به طرف بلفوسکو شنا کردم. کشتی جنگی لیلیپوت را پشت سرم کشیدم، و به این ترتیب لباس و پتو را خشک نگه داشتم.
وقتی رسیدم، پادشاه بلفوسكو دو راهنما فرستاد تا راه رسیدن به پایتخت را به من نشان دهند. آنجا پادشاه، ملکه و اربابان و بانوهایشان را در کالسکههایشان دیدم. توضیح دادم از آنجا که از من دعوت شده بود به دیدن بلفوسکو آمدهام. با این حال، چیزی در مورد مجازاتی که در لیلیپوت در انتظارم بود، نگفتم. آنها به گرمی از من استقبال کردند. آن شب، چون هیچ ساختمانی به بزرگی من وجود نداشت، روی زمینی خوابیدم که توسط پتو پوشانده شده بود. به راحتی تختخوابم در لیلیپوت نبود، اما اهمیتی نمیدادم.
زیاد در بلفوسکو نماندم. تنها سه روز پس از ورودم، متوجه یک قایق در دریا، نزدیک ساحل شدم. یک قایق واقعی بود، به بزرگی کافی برای من. شاید توسط طوفان آنجا رانده شده بود. به طرفش شنا کردم و طنابهایی به آن بستم. سپس، با کمک بیست کشتی بلفوسکو و سه هزار ملوان، آن را به سمت ساحل کشیدم. صدمهی زیادی ندیده بود و اینکه میتوانستم برنامه سفر بازگشتم به انگلیس و خانه را بریزم هیجانانگیز بود.
در این مدت، پادشاه لیلیپوت به پادشاه بلفوسكو نامه نوشته بود و از او خواسته بود مرا به عنوان زندانی بازگرداند تا مجازات شوم. پادشاه بلفوسکو پاسخ داد که من برای زندانی شدن بیش از حد قوی هستم و به هر حال به زودی به کشورم برمیگردم. او مخفیانه از من دعوت كرد كه در بلفوسكو بمانم و به او كمک كنم، اما من دیگر به وعدههای پادشاهان یا مقامات آنها اعتماد نداشتم، بنابراین مؤدبانه رد كردم.
من حالا برای شروع سفرم به خانه بیتاب بودم و پادشاه به کارگران خود دستور داد قایق را تعمیر کرده و هر آنچه لازم دارم آماده کنند. من گوشت صد
راس گاو و سیصد گوسفند را داشتم که در سفر بخورم، و همچنین چند حیوان زنده داشتم که به دوستانم در انگلیس نشان دهم.
حدود یک ماه بعد، در ۲۴ سپتامبر ۱۷۰۱ بلفوسکو را ترک کردم. پادشاه، ملکه و ارباب و بانوهایشان همه برای خداحافظی به ساحل آمدند.
بعد از یک روز کامل قایقرانی، به یک جزیره کوچک رسیدم و آن شب آنجا خوابیدم. در روز سوم، ۲۶ سپتامبر، یک بادبان دیدم و از اینکه متوجه شدم این یک کشتی انگلیسی است و در حال بازگشت به انگلیس است، بسیار خوشحال شدم. ناخدا مرا سوار کرد و من داستانم را برای او تعریف کردم. ابتدا فکر کرد که من دیوانه هستم، اما وقتی حیوانات زنده را از جیبم بیرون آوردم تا به او نشان دهم، باور کرد.
ما سرانجام در تاریخ ۱۳ آوریل ۱۷۰۲ به خانه رسیدیم و من همسر و فرزندان عزیزم را دوباره دیدم. ابتدا از دوباره در خانه بودن خوشحال بودم. من با نشان دادن حیوانات لیلیپوتیم به مردم پول زیادی کسب کردم و در پایان آنها را به قیمت بالایی فروختم. اما با گذشت روزها، من بیقرار شدم، و میخواستم بیشتر دنیا را ببینم. و بنابراین، تنها دو ماه بعد، من از خانواده خداحافظی کردم و دوباره رفتم.
متن انگلیسی فصل
Chapter 4
Gulliver escapes from Lilliput
I soon discovered that Flimnap, one of the King’s highest officials, was my secret enemy. He had always disliked me, although he pretended to like me, but now he began to suspect his wife of visiting me privately, and he became jealous. Of course his wife did visit me, but always with her daughters and other ladies who came for regular afternoon visits. When visitors arrived at my house, I used to bring the coaches and horses inside, and put them carefully on my table. There was a high edge round the table, so that nobody would fall off. I sat in my chair with my face close to the table, and while I was talking to one group of visitors, the others used to drive round the table. I spent many hours like this, in very enjoyable conversation.
In the end Flimnap realized that his wife was not in love with me, and had not done anything wrong, but he was still angry with me. There were other lords who also disliked me, and together they managed to persuade the King chat I was a danger to Lilliput. I knew they were discussing me in private, but I was seriously alarmed when I discovered what they had decided. Luckily, as well as Reldresal, I had another good friend among the King’s officials. Late one night he visited me secretly, in order to warn me.
‘You know,’ he began, ‘that you’ve had enemies here for some time. Many of the lords are jealous of your great success against Blefuscu, and Flimnap still hates you. They accuse you of crimes against Lilliput, crimes punishable by death!’
‘But . . .’ I cried, ‘that’s not right! I only want to help Lilliput!’
‘Listen,’ he said. ‘I must tell you what I’ve heard, although my life is in danger if I do. They’ve accused you of making water in the King’s palace, refusing to take all the enemy’s ships, refusing co destroy all the Big-Endians, seeing the enemy’s officials privately, and planning to visit Blefuscu in order to help the enemy against Lilliput.’
‘This is unbelievable!’ I cried.
‘I must say,’ continued my friend, ‘that our King reminded his lords how much you had helped the country. But your enemies wanted to destroy you, and they suggested setting fire to your house at night. Then you would die in the fire!’
‘What!’ I shouted angrily.
‘Be quiet, nobody must hear us. Anyway, the King decided not to kill you, and that’s when your friend Reldresal started speaking. He agreed you’d made mistakes, but said that a good King should always be generous, as our King is. And he suggested that a suitable punishment would be for you to lose your sight. You’d still be strong enough to work for us, but you wouldn’t be able to help the Big-Endians.’
I covered my eyes with my hands. I had wanted to help these people and their King. How could they decide to punish me as cruelly as this?
‘Your enemies were most disappointed with Reldresal’s plan,’ my friend went on. ‘They said you were a Big-Endian in your heart, and reminded the King how much you cost Lilliput in food and drink. Reldresal spoke again, to suggest saving money by giving you a little less food every day. In this way you’d become ill, and in a few months you’d die. And so they all agreed. In three days Reldresal will be sent to explain your punishment to you. He’ll inform you that the King has been very kind to you, and that you’re lucky to lose only your eyes. You’ll be tied down, and very sharp arrows will be shot into your eyes. The King’s doctors will make sure that you can no longer see.’
‘This is terrible news!’ I said, ‘ but thank you for warning me, my dear friend.’
‘You alone must decide what to do,’ he replied, ‘and now J must leave you, so that nobody suspects me of warning you.’
When I was alone, I thought about the situation for a long time. Perhaps I was wrong, but I could not see that the King was being kind and generous in ordering such an inhuman punishment. What should I do? I could ask for a trial, but I was not confident of the judges’ honesty. I could attack the capital and kill all the Lilliputians, but when I remembered the King’s past kindness to me, I did not want to do that.
At last I decided to escape. And so, before Reldresal came to tell me of my punishment, I went to the north of Lilliput, where our ships lay. I took my clothes off and put them into one of the largest warships. I also put a blanket into it. Then I stepped into the sea, and swam to Blefuscu. By pulling the Lilliput warship behind me, I kept my clothes and blanket dry.
When I arrived, the King of Blefuscu sent two guides to show me the way to the capital. There I met the King, the Queen and the lords and ladies in their coaches. I explained that I had come to visit Blefuscu, as I had been invited. However, I did not say anything about the punishment waiting for me in Lilliput. They welcomed me warmly. That night, as there was no building big enough for me, I slept on the ground, covered by my blanket. It was not as comfortable as my bed in Lilliput, but I did not mind.
I did not spend long in Blefuscu. Only three days after my arrival, I noticed a boat in the sea, near the beach. It was a real boat, large enough for me. Perhaps it had been driven there by a storm. I swam out to it and tied ropes to it. Then, with the help of twenty of Blefuscu’s ships and three thousand sailors, I pulled it on to the beach. It was not badly damaged, and it was exciting to be able to start planning my journey back to England and my home.
During this time, the King of Lilliput had written to ask the King of Blefuscu to send me back, as a prisoner, so that I could receive my punishment. The King of Blefuscu, however, replied that I was too strong to be taken prisoner, and that I would soon be returning to my country anyway. Secretly he invited me to stay and help him in Blefuscu, but I no longer believed in the promises of kings or their officials, so I politely refused.
I was now impatient to start my voyage home, and the King ordered his workmen to repair the boat and prepare everything I needed. I had the meat of one hundred cattle a n d three hundred sheep to eat on the journey, and I also had some live animals to show to my friends in England.
About one month later, I left Blefuscu, on September 24th, 1701. The King, the Queen and their lords and ladies all came down to the beach to wave goodbye.
After sailing all day, I reached a small island, where I slept that night. On the third day, September 26th, I saw a sail, and was delighted to discover that it was an English ship, on its way home to England. The captain picked me up, and I told him my story. At first he thought I was mad, but when I took the live animals out of my pocket to show him, he believed me.
We arrived home at last on April 13th, 1702, and I saw my dear wife and children again. At first I was delighted to be at home again. I earned quite a lot of money by showing my Lilliputian animals to people, and in the end I sold them for a high price. But as the days passed, I became restless, and wanted to see more of the world. And so, only two months later, I said goodbye to my family and sailed away again.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.