سرفصل های مهم
سفر دریایی به بروبدینگناگ
توضیح مختصر
به کشوری رسیدم که مردمش اندازهی غول هستند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۵
سفر دریایی به بروبدینگناگ
۲۰ ژوئن ۱۷۰۲ با کشتیای که عازم هند بود بریستول را ترک کردم. هوای خوبی برای سفر دریایی داشتیم تا اینکه به دماغهی گود هوپ در آفریقای جنوبی رسیدیم و برای برداشتن آب شیرین به خشکی نشستیم. هرچند مجبور شدیم زمستان آنجا بمانیم، زیرا کشتی نیاز به تعمیر داشت و ناخدا بیمار بود. بهار آفریقا را ترک کردیم و جزیره ماداگاسکار را دور زدیم و به سمت اقیانوس هند حرکت کردیم. اما ۱۹ آوریل باد به شدت از غرب شروع به وزیدن کرد و ما را به سمت شرق جزایر مولوکا سوق داد. ۲ مه، وزش باد متوقف شد و دریا آرام بود. اما ناخدای ما که آن قسمت از دنیا را به خوبی میشناخت، به ما هشدار داد که روز بعد طوفانی رخ خواهد داد. بنابراین کشتی را تا آنجا که میتوانستیم آماده کردیم و منتظر ماندیم.
ناخدا حق داشت. ۳ مه باد شدیدتر شد. این یک باد وحشی و خطرناک بود که این بار از جنوب میوزید. وقتی طوفان به کشتی ما برخورد کرد، مجبور شدیم بادبانهای خود را پایین بکشیم. امواج عظیمی بر ما فرود میآمدند و باد کشتی ناتوان ما را به سمت شرق به اقیانوس آرام سوق داد.
چندین روز با باد و موج دست و پنجه نرم کردیم، اما سرانجام طوفان آرام گرفت و دریا دوباره آرام بود. خوشبختانه کشتی ما آسیب زیادی ندید اما ما بیش از دو هزار کیلومتر به سمت شرق رانده شده بودیم. هیچ یک از ما دقیقاً نمیدانستیم کجا هستیم، بنابراین ناخدا تصمیم گرفت که به حرکت به سمت شرق، جایی که قبلاً نرفته بودیم، ادامه دهد. ما دو هفته دیگر به حرکت ادامه دادیم.
سرانجام، شانزدهم ژوئن سال ۱۷۰۳، یک جزیره بزرگ دیدیم که یک قطعه زمین کوچک به آن متصل شده بود. بعداً کشف کردم که این کشور بروبدینگناگ نام داشت. ناخدا تعدادی از ملوانان خود را با یک قایق فرستاد تا آنجا به خشکی بنشینند و مقداری آب شیرین بیاورند. من با آنها رفتم زیرا علاقهمند به دیدن یک کشور جدید بودم. ما از دوباره بودن در خشکی بسیار خوشحال بودیم و در حالی که مردان به دنبال رودخانه یا دریاچه بودند، من حدود یک کیلومتر از ساحل دور شدم.
وقتی برگشتم، در کمال تعجب دیدم که
ملوانان از قبل در قایق هستند. آنها با سرعت هر چه تمام به سمت کشتی پارو میزدند! من میخواستم فریاد بزنم تا به آنها بگویم که من را فراموش کردهاند، که یکباره دیدم موجودی عظیمالجثه به دنبال آنها به دریا میرود. فهمیدم که او نمیتواند آنها را بگیرد، زیرا آنها تقریباً به کشتی رسیده بودند، اما منتظر نماندم که پایان آن ماجرا را ببینم. با سرعت هر چه تمام از او فرار کردم و تا زمانی که دیدم در مزارعی هستم، توقف نکردم. طول چمن حدوداً هفت متر و ذرت حدوداً سیزده متر ارتفاع داشت. عبور از یک مزرعه که یک پرچین حداقل چهل متری داشت، یک ساعت طول کشید. درختان بسیار بلندتر از آن بودند. درست وقتی میخواستم سوراخی در پرچین پیدا کنم تا بتوانم وارد مزرعهی بعدی شوم، دیدم غول دیگری به سمت من میآید. قد او به اندازه کوه بلند به نظر میرسید و اندازه هر قدم او حدود ده متر بود.
من از ترس و حیرت در ذرت پنهان شدم و امیدوار بودم که متوجه من نشود. او با صدایی مانند رعد فریاد زد و هفت غول دیگر ظاهر شدند. به نظر آنها خدمتکاران او بودند. وقتی او دستور داد، آنها شروع به بریدن ذرتهای مزرعهای کردند که من در آن مخفی شده بودم. همانطور که آنها به سمت من حرکت میکردند، من دور شدم، اما سرانجام به قسمتی از مزرعه رسیدم که باران ذرتها را زمین انداخته بود. دیگر جایی برای پنهان شدن من وجود نداشت و میدانستم که توسط چاقوهای تیز غولها قطعه قطعه خواهم شد. دراز کشیدم و آماده مرگ شدم. نمیتوانستم فکر لیلیپوت را از سرم بیرون کنم. آنجا، من خودم یک غول بزرگ بودم، شخص مهمی که به خاطر کمک به
مردم آن کشور کوچک مشهور شده بود. اینجا، برعکس بود. من مانند یک لیلیپوتی در اروپا بودم و شروع به درک احساس یک موجود بسیار کوچک کردم.
یکمرتبه متوجه شدم که یکی از غولها بسیار به من نزدیک است. وقتی پای عظیم او روی سر من بلند شد، تا جایی که میتوانستم با صدای بلند جیغ زدم. او به اطراف به روی زمین نگاه کرد، و سرانجام من را دید. لحظهای به من خیره شد، سپس با احتیاط بسیار، با انگشت اشاره و انگشت شست مرا بلند کرد و به من نگاه کرد. من حالا بیست متر در هوا بودم و عاجزانه امیدوار بودم که تصمیم نگیرد مرا به زمین بیندازد. من تقلا نکردم و با او مؤدبانه صحبت کردم، گرچه میدانستم او چیزی از زبان من نمیفهمد. او مرا نزد کشاورز برد، که خیلی زود فهمید که من حیوان نیستم بلکه موجودی باهوش هستم. او مرا با احتیاط در جیبش گذاشت و به خانه برد تا به همسرش نشان دهد. همسرش با دیدن من، جیغ زد و از ترس عقب پرید، شاید فکر کرد که من یک حشره هستم. اما در مدت کوتاهی به من عادت کرد و با من بسیار مهربان بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter 5
A voyage to Brobdingnag
I left Bristol on June 20th, 1702, in a ship which was sailing to India. We had good sailing weather until we reached the Cape of Good Hope in South Africa, where we landed to get fresh water. We had to stay there for the winter, however, because the ship needed repairs and the captain was ill. In the spring we left Africa and sailed round the island of Madagascar into the Indian Ocean. But on 19th April the wind began co blow very violently from the west, and we were driven to the east of the Molucca Islands. On 2nd May the wind stopped blowing and the sea was calm. But our captain, who knew that part of the world very well, warned us that there would be a storm the next day. So we prepared the ship as well as we could, and waited.
The captain was right. On 3rd May the wind began to get stronger. It was a wild, dangerous wind, blowing from the south this time. We had to cake down our sails as the storm hit our ship. Huge waves crashed down on to us, and the wind drove our helpless ship eastwards into the Pacific Ocean.
For several days we struggled with the wind and waves, but at last the storm died away and the sea was calm again. Luckily, our ship was not badly damaged, but we had been driven over two thousand kilometres to the east. None of us knew exactly where we were, so the captain decided to continue sailing eastwards, where we had never been before. We sailed on for another two weeks.
Finally, on 16th June, 1703, we saw a large island with a small piece of land joined to it. I later discovered that this country was called Brobdingnag. The captain sent some of his sailors in a boat to land there and bring back some fresh water. I went with them because I was interested in seeing a new country. We were delighted to be on land again, and while the men looked for a river or a lake, I walked for about a kilometre away from the beach.
When I returned, to my astonishment I saw that the sailors were already in the boat. They were rowing as fast as they could towards the ship! I was going to shout to tell them they had forgotten me, when suddenly I saw a huge creature walking after them into the sea. I realized he could not catch them, because they had nearly got to the ship, but I did not wait to see the end of that adventure. I ran away from him as fast as possible, and did not stop until I found myself in some fields. The grass was about seven metres high, and the corn about thirteen metres high. It took me an hour to cross just one field, which had a hedge at least forty metres high. The trees were much taller than that. Just as I was trying to find a hole in the hedge, so that I could get into the next field, I saw another giant coming towards me. He seemed as tall as a mountain, and every one of his steps measured about ten metres.
In fear and astonishment I hid in the com, and hoped he would not notice me. He shouted in a voice like thunder, and seven other giants appeared. They seemed to be his servants. When he gave the order, they began to cut the corn in the field where I was hiding. As they moved towards me, I moved away, but at last I came to a pan of the field where rain had knocked down the corn. There was no longer anywhere for me to hide, and I knew I would be cut to pieces by the giants’ sharp knives. I lay down and prepared to die. I could not stop myself thinking of Lilliput. There, I myself had been a giant, an important person who had become famous for helping the people of that small country. Here, it was the opposite. I was like a Lilliputian in Europe, and I began to understand how a very small creature feels.
Suddenly I noticed that one of the giants was very close to me. As his huge foot rose over my head, I screamed as loudly as I could. He looked around on the ground, and finally saw me. He stared at me for a moment, then very carefully, he picked me up with finger and thumb and looked at me. I was now twenty metres up in the air, and I desperately hoped he would not decide to throw me to the ground. I did not struggle, and spoke politely to him, although I knew he did not understand any of my languages. He took me to the farmer, who soon realized that I was not an animal, but an intelligent being. He carefully put me in his pocket and took me home co show co his wife. When she saw me, she screamed and jumped back in fear, perhaps thinking I was an insect. But in a little while she became used to me, and was very kind to me.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.