سرفصل های مهم
گالیور و اربابش
توضیح مختصر
کشاورز با نشان دادن و به نمایش گراشتن من کسب درآمد میکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۶
گالیور و اربابش
اندکی پس از رسیدن ما، تمام خانواده برای صرف شام پشت میز نشستند. یک تکه بزرگ گوشت روی بشقابی به عرض حدود هشت متر بود. کشاورز مرا روی میز قرار داد، و چند تکه نان و مقداری گوشت کوچک مقابلم گذاشت. من خیلی میترسیدم از لبه میز که ده متر از زمین فاصله داشت بیفتم. کشاورز و خانوادهاش از تماشای غذا خوردن من با چاقو و چنگال کوچک خودم بسیار خوشحال بودند. اما وقتی من شروع به رفتن به آن طرف میز به سمت کشاورز کردم، پسر کوچک او، پسری حدوداً ده ساله، مرا از پاهایم بلند کرد. او مرا چنان در هوا بالا گرفت که تمام بدنم لرزید. خوشبختانه پدرش من را بلافاصله گرفت و با عصبانیت محکم از سر پسرش زد. اما من به یاد آوردم که بچهها چقدر میتوانند با حیوانات کوچک ظالم باشند، و من نمیخواستم پسر انتقامش را از من بگیرد. بنابراین من روی زانو افتادم و از آنها خواستم که دیگر کودک را تنبیه نکنند. به نظر آنها فهمیدند.
همین موقع صدایی از پشت سرم شنیدم. به نظر صدایی شبیه کار همزمان دوازده دستگاه بود. سرم را برگرداندم و گربهای بزرگ دیدم، سه برابر بزرگتر از یک گاو ما. همسر کشاورز آن را در آغوش گرفت تا نتواند به روی من بپرد. اما در حقیقت، چون من هیچ ترسی نشان ندادم، هیچ خطری وجود نداشت و حتی به نظر گربه کمی از من ترسید.
در پایان شام، یک خدمتکار با پسر یک ساله کشاورز در آغوشش وارد شد. پسر بلافاصله شروع به گریه و فریاد کرد، زیرا میخواست با من بازی کند. مادرش لبخند زد و مرا در دستش گذاشت. وقتی او مرا بلند کرد و سرم را در دهانش گذاشت، چنان بلند فریاد کشیدم که مرا انداخت. خوشبختانه صدمهای ندیدم، اما این به من نشان داد که زندگی در برابدینگناگ میتواند چقدر خطرناک باشد.
پس از خوردن غذا، کشاورز یا صاحب من، که حالا باید او را چنین صدا کنم، به کار خود در مزارع بازگشت. فکر میکنم او به همسرش گفت مواظب من باشد، زیرا همسرش با احتیاط مرا روی تختش گذاشت و در اتاق خواب را قفل کرد. خسته شده بودم و دو ساعت خوابیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم،
در چنین اتاق بزرگ و روی چنین تخت بزرگی حس بسیار کوچکی و تنهایی کردم. یکمرتبه دیدم دو موش صحرایی بزرگ از روی تخت به سمت من میدوند. یکی صاف به طرف صورتم آمد، بنابراین من شمشیرم را بیرون آوردم و شکمش را شکافتم. دیگری بلافاصله فرار کرد. روی تخت بالا و پایین رفتم تا پاهای لرزانم را کنترل کنم و به موش مرده نگاه کردم. به اندازهی یک سگ بزرگ بود و دمش دو متر بود. وقتی مدتی بعد همسر صاحبم وارد اتاق شد، به او نشان دادم که چطور موش را کشتم. او از اینکه صدمهای ندیدم بسیار خوشحال شد و موش مرده را از پنجره به بیرون انداخت.
صاحب من دختری داشت که حدوداً نه
ساله بود. مسئولیت ویژه مراقبت از من به او سپرده شد و من زندگی خود را مدیون او هستم. در طول اقامتم در کشورش ما همیشه با هم بودیم، و او مرا از بسیاری از موقعیتهای خطرناک نجات داد. من او را گلامدالکلیچ، به معنی “پرستار کوچک” صدا میکردم. او در خیاطی تبحر داشت و موفق شد با نازکترین پارچهی موجود برای من لباس بدوزد. او همچنین برایم تختخواب کوچکی درست کرد که روی قفسهای خیلی بلند قرار داشت که موشها نمیتوانستند به آن برسند. شاید مفیدترین کاری که انجام داد آموزش زبان به من بود، به طوری که در عرض چند روز کاملاً به خوبی صحبت میکردم.
به زودی همه همسایگان صاحبم در مورد موجود کوچک عجیبی که او در مزرعه پیدا کرده بود، صحبت میکردند. یکی از آنها به دیدن من آمد و وقتی از روی میز به سمت او میرفتم، عینکش را به چشم زد. چشمانش از پشت عینک شبیه ماه کامل بود که از پشت پنجره میدرخشد. فکر کردم این خیلی خندهدار هست و بلند بلند خندیدم. متأسفانه این موضوع او را بسیار عصبانی کرد. میشنیدم که تمام عصر با صاحبم زمزمه میکرد، و پشیمان بودم که به او خندیدم.
روز بعد گلامدالکلیچ با چشمانی اشکبار به سمتم آمد.
“هرگز نمیتوانی حدس بزنی که چه اتفاقی افتاده!” او با ناراحتی به من گفت. “همسایه به پدر توصیه کرده تو را در ازای پول به مردم نشان دهد! پدر قرار است فردا تو را به بازار ببرد، جایی که انبوهی از مردم آماده پرداخت پول برای سرگرمی هستند. خیلی شرمندهام! و شاید صدمه ببینی! افراد دیگر به اندازه من با تو با احتیاط رفتار نخواهند کرد!’
جواب دادم: “نگران نباش گلومدالکلیچ. از آنجا که من اینجا غریبه هستم، برایم مهم نیست که مانند یک حیوان وحشی عجیب به مردم نشان داده شوم. من باید کاری که پدرت میخواهد را انجام دهم.’ در خفا امیدوار بودم روزی راهی برای فرار و بازگشت به کشور خودم پیدا کنم.
بنابراین روز بعد صاحب من و دخترش سوار اسب عظیم خود شدند. گلومدالكلیچ مرا داخل یک جعبه كوچک حمل میكرد كه در آن سوراخهایی برای هوا وجود داشت تا بتوانم نفس بكشم. وقتی به شهر بازار رسیدیم، صاحب من بزرگترین اتاق را در مسافرخانه کرایه کرد و مرا آنجا روی میز قرار داد. دخترش نزدیک من ماند تا مطمئن شود هیچ کس مرا آزار نمیدهد. به من گفتند که باید به زبان آنها صحبت کنم، شمشیرم را بیرون بیاورم، از یک لیوان بنوشم و کارهای دیگر را برای سرگرم کردن جمعیت انجام دهم. هر بار فقط سی نفر اجازه داشتند من را ببینند. در آن روز اول همه میخواستند من را ببینند و من به بیش از سیصد و پنجاه نفر نشان داده شدم.
برنامه صاحب من آنقدر موفق بود که قرار گذاشت در بازار روز بعد دوباره من را نشان دهد. من اصلاً در انتطار این نبودم. من آنقدر از سفر و سرگرمی خسته شده بودم که سه روز آینده فقط میتوانستم به سختی راه بروم و صحبت کنم. حتی وقتی در خانه بودیم، همسایگان و دوستان از اقصی نقاط کشور برای دیدن من میآمدند و صاحبم مرا وادار میکرد که برای سرگرمی آنها سخت کار کنم. بنابراین تقریباً هیچ استراحتی نداشتم.
بالاخره صاحب من فهمید که میتواند با نشان دادن من به مردم سراسر کشور به ثروت برسد. بنابراین حدود دو ماه پس از ورود من به بروبینگناگ، مزرعه را ترک کردیم و سفر خود را به پایتخت آغاز کردیم. مثل قبل، گلومدالكلیچ برای مراقبت از من با ما آمد. در راه در بسیاری از شهرها و روستاها توقف کردیم تا من به مردم نشان داده شوم. سرانجام، پس از طی مسیری نزدیک به پنج هزار کیلومتر، به پایتخت رسیدیم. حالا مجبور بودم حتی بیشتر کار کنم، زیرا مردم هر روز ده بار به دیدنم میآمدند.
متن انگلیسی فصل
Chapter 6
Gulliver and his master
Soon after we arrived, the whole family sat down at the table for dinner. There was a large piece of meat on a plate about eight metres across. The farmer put me on the cable, with some small pieces of bread and meat in front of me. I was very frightened of falling off the edge of the table, which was ten metres from the ground. The farmer and his family were delighted co watch me eating food with my own small knife and fork. But when I started walking across the table to the farmer, his youngest son, a boy of about ten, picked me up by the legs. He held me so high in the air that my whole body trembled. Fortunately his father took me away at once, and angrily hit the boy hard on the head. But I remembered how cruel children can be to small animals, and I did not want the boy co take his revenge on me. So I fell on my knees and asked them not to punish the child any more. They seemed to understand.
Just then I heard a noise behind me. It sounded like twelve machines running at the same time. I turned my head and saw a huge cat, three times larger than one of our cows. The farmer’s wife held it in her arms, so that it could not jump at me. But in fact, because I showed no fear, there was no danger, and the cat even seemed a little afraid of me.
At the end of dinner, a servant came in with the farmer’s one-year-old son in her arms. He immediately started crying and screaming, because he wanted to play with me. His mother smiled and put me in his hand. When he picked me up and put my head in his mouth, I shouted so loudly that he dropped me. Luckily, I was not hurt, but it showed me how dangerous life was going to be in Brobdingnag.
After eating, the farmer, or my master, as I shall now call him, went back to his work in the fields. I think he told his wife to take good care of me, because she put me carefully on her bed and locked the bedroom door. I was exhausted, and slept for two hours.
When I woke up, I felt very small and lonely in such a huge room, and on such a large bed. Suddenly I saw two huge rats run towards me across the bed. One came right up to my face, so I pulled out my sword and cut open his stomach. The other ran away at once. I walked up and down on the bed, to control my trembling legs, and looked at the dead rat. It was as large as a big dog, and its tail measured two metres. When my master’s wife came into the room some time later, I showed her how I had killed the rat. She was delighted that I was not hurt, and threw the dead rat out of the window.
My master had a daughter who was about nine years old. She was given the special responsibility of taking care of me, and I owe her my life. During my stay in her country we were always together, and she saved me from many dangerous situations. I called her Glumdalclitch, which means ‘little nurse’. She was good at sewing, and managed to make some clothes for me in the thinnest material available. She also made me a small bed, which was placed on a shelf too high for rats to reach. Perhaps the most useful thing she did was to reach me the language, so that in a few days I could speak it quite well.
Soon all my master’s neighbours were talking about the strange little creature he had found in a field. One of them came to see me, and as I walked towards him across the table, he put on his glasses. His eyes behind the glasses looked like the fuII moon shining into two windows. I thought this was very funny, and laughed loudly. Unfortunately, that made him very angry. I Heard him whispering to my master all evening, and I was sorry I had laughed at him.
Next day Glumdalclitch came to me in tears.
‘You’ll never guess what’s happened!’ she told me sadly. ‘Our neighbour has advised Father to show you to people, for money! Father’s going to take you to market tomorrow, where there’ll be crowds of people ready to pay for entertainment! I’m so ashamed! And perhaps you’ll get hurt! Other people won’t be as careful with you as I am!’
‘Don’t worry, Glumdalclitch,’ I replied. ‘As Pm a stranger here, I don’t mind being shown to people like a strange wild animal. I must do what your father wants.’ I was secretly hoping I would one day find a way of escaping and returning to my own country.
So the next day my master and his daughter got on their huge horse. Glumdalclitch carried me inside a small box, which had air-holes so that I could breathe. When we arrived at the market town, my master hired the largest room in the public house, and placed me upon the table there. His daughter stayed close to me to make sure that nobody hurt me. I was told to speak in their language, pull out my sword, drink from a cup, and do other things to amuse the crowd. Only thirty people were allowed in to see me at one time. On that first day everybody wanted to see me, and I was shown to over three hundred and fifty people.
My master’s plan was so successful that he arranged to show me again on the next market day. I did not look forward to this at all. I was so tired with the journey and the entertainment that I could only walk and speak with difficulty for the next three days. Even when we were at home, neighbours and friends from all parts of the country came to look at me, and my master made me work hard to amuse them. So I had almost no rest.
My master finally realized that he could make a fortune by showing me co people all over the country. So about two months after my arrival in Brobdingnag, we left the farm and started our journey to the capital. As before, Glumdalclitch came with us, to take care of me. On the way we stopped in many towns and villages, so that I could be shown to people. At last, after a journey of nearly five thousand kilometres, we arrived at the capital. Now I had to work even harder, as people came to look at me ten times a day.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.