سرفصل های مهم
در قصر پادشاه
توضیح مختصر
بعد از دو سال از کشور غولها به انگلیس بازگشتم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۷
در قصر پادشاه
اگرچه گلامدالکلیچ سعی میکرد تا حد ممکن اوضاع را برای من راحت کند، اما چنین زندگی طاقتفرسایی تأثیر بدی بر سلامتی من داشت. کم کم لاغرتر میشدم. وقتی صاحبم متوجه این موضوع شد، فکر کرد که من خیلی زنده نمیمانم. اما واضح بود که میخواهد تا جای ممکن از من درآمد کسب کند. در حالی که او در فکر چگونگی انجام این کار بود، از او خواسته شد که مرا به قصر ببرد. ملکه و بانوهایش خبر من را شنیده بودند و میخواستند من را ببینند. وقتی به جلوی ملکه رسیدیم، زانو زدم و خواهش کردم که اجازه دهد پای او را ببوسم. اما او با مهربانی دستش را به سمت من دراز کرد. من انگشت کوچکش را در دو دستم گرفتم و آن را خیلی مؤدبانه روی لبهایم گذاشتم.
به نظر میرسید از من بسیار راضی است و بالاخره گفت: “فکر میکنی از زندگی در قصر لذت ببری؟”
جواب دادم: «ملکه بزرگ، من باید هر چه صاحبم میخواهد انجام دهم،
اما اگر آزاد بودم، میخواستم تمام عمرم را با پیروی از دستورات شما سپری کنم.”
او بلافاصله ترتیب خرید مرا از صاحبم داد. صاحبم از دریافت قیمت مناسب برای من بسیار خوشحال شد، به خصوص که احساس میکرد من بیش از یک ماه عمر نمیکنم. من همچنین از ملکه خواهش کردم که اجازه دهد گلومدالکلیچ با من بماند، زیرا او همیشه از من بسیار مراقبت میکرد. ملکه موافقت کرد و گلومدالکلیچ نمیتوانست خوشحالیش را پنهان کند.
وقتی صاحب من قصر را تنها ترک کرد، ملكه به من گفت: “چرا با او خداحافظی نكردی؟ و چرا اینقدر سرد به او نگاه کردی؟’
جواب دادم: “مادام، باید به شما بگویم از وقتی که صاحب من مرا پیدا کرد، از من به عنوان راهی آسان برای درآمدزایی خودش استفاده کرده. او چنان مرا وادار به کار سخت کرد که احساس خستگی و بیماری میکنم. او فقط به این دلیل من را به شما فروخته که فکر میکند من به زودی خواهم مرد. اما حالا که متعلق به یک ملکه بزرگ و خوب هستم، حالم بهتر است.’
ملکه به وضوح از شنیدن چنین سخنان هوشمندانهای از جانب چنین موجود کوچکی تعجب کرد و تصمیم گرفت مرا به شوهرش نشان دهد. پادشاه وقتی من را دید، اول فکر کرد که من باید یک اسباببازی مکانیکی باشم. با این حال، وقتی جوابهای من را به سؤالاتش شنید، فهمید که باید زنده باشم، و نمیتوانست حیرتش را پنهان کند.
برای کشف اینکه من چه نوع حیوانی هستم، او به دنبال سه پروفسور باهوش خود فرستاد. آنها بعد از اینکه با دقت به من نگاه کردند، به این نتیجه رسیدند که من موجودی خارج از قوانین طبیعت هستم. من برای بالا رفتن از درختان آنها، یا حفر مزارع آنها، یا کشتن و خوردن حیوانات آنها خیلی کوچک بودم. آنها نمیتوانستند بفهمند من از کجا آمدهام و یا اینکه چگونه زنده ماندهام. و وقتی به آنها گفتم که در کشور من میلیونها نفر دقیقاً مثل من زندگی میکنند، آنها باور نکردند، و فقط لبخند زدند. هرچند، پادشاه از آنها باهوشتر بود. بعد از صحبت با گلومدالكلیچ و بازجویی از من، فهمید كه داستانم باید درست باشد.
آنها خیلی خوب از من مراقبت کردند. کارگران ملکه یک اتاق خواب ویژه برای من درست کردند. یک جعبه چوبی بود، پنجره، در و دو کمد داشت. سقف را میتوانستند بلند کنند، تا گلومدالكلیچ بتواند ملحفههای من را عوض کند و اتاقم را مرتب کند. کارگران حتی دو صندلی کوچک و یک میز و یک قفل در برای من درست کردند تا هیچ موشی نتواند وارد شود.
ملکه آنقدر به من علاقه داشت که نمیتوانست بدون من غذا بخورد. میز و صندلی کوچک من همیشه روی میز شام نزدیک آرنج چپ او قرار میگرفت و گلومدالکلیچ نزدیک من میایستاد، در صورت نیاز به کمک او. من با چاقو و چنگال نقره از بشقابهای کوچک نقره غذا میخوردم. اما هرگز به غذا خوردن ملکه عادت نکردم. او در یک لقمه به اندازه دوازده کشاورز انگلیسی که میتوانستند در یک وعده غذایی کامل بخورند، غذا میخورد. او از یک فنجان به اندازه یک بشکه ما مینوشید و چاقوهایش مانند شمشیرهای خیلی بزرگ بود. من خیلی از آنها میترسیدم.
روز چهارشنبه، که روز استراحت در بروبینگناگ است، مانند یکشنبه ما، پادشاه و ملکه همیشه با هم، در کنار فرزندانشان، در اتاقهای پادشاه شام میخوردند من هم معمولاً دعوت میشدم. صندلی و میز کوچک من کنار آرنج چپ پادشاه بود. او از شنیدن صحبت من در مورد انگلیس - قوانین، دانشگاهها، ساختمانهای بزرگ ما بسیار لذت میبرد. او چنان مؤدبانه گوش میداد که شاید من کمی بیش از حد درباره کشور عزیزم صحبت کردم. در پایان او با مهربانی به من نگاه میکرد، اما نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. او رو کرد به یکی از اربابانش.
به او گفت: “چقدر سرگرمکننده است که حشرهای مثل این باید در مورد مسائل مهم صحبت کند! او فکر میکند کشورش خیلی پیشرفته است! اما فکر میکنم حتی موجودات ریزی مانند او هم سوراخی در زمین دارند که آن را خانه مینامند. آنها بحث میکنند، آنها دوست دارند، میجنگند و میمیرند، مانند ما. اما مطمئناً حیوانات کوچک بیچاره در سطح ما نیستند.”
چیزهایی که میشنیدم باورم نمیشد. او به کشور من، کشوری معروف به شهرها و کاخهای زیبا، پادشاهان و ملکههای بزرگ، مردم شجاع و صادق میخندید. با این حال، کاری در این مورد از دستم برنمیآمد و مجبور شدم شرایط را بپذیرم.
بدترین مشکلی که در قصر داشتم کوتولهی ملکه بود. تا وقتی که من آمدم، او همیشه کوچکترین فرد کشور بود (قد او تقریباً ده متر بود). از آنجا که من بسیار کوچکتر از او بودم، با من خیلی بیادبانه رفتار میکرد و رفتار خیلی بدی داشت، مخصوصاً وقتی کسی نگاهش نمیکرد. یک بار استخوان بزرگی را از روی میز برداشت و آن را روی بشقاب ملکه قرار داد. سپس مرا در دو دستش گرفت و پاهایم را از بالا به داخل استخوان فشار داد. نتوانستم خودم را بیرون بکشم و مجبور شدم آنجا بمانم، و بسیار احمق به نظر میرسیدم و احساس حماقت میکردم. وقتی بالاخره ملکه من را دید، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، اما همزمان از کوتوله هم عصبانی بود.
در برابدینگناگ در تابستان تعداد زیادی مگس وجود دارد و این حشرات وحشتناک که هر یک به اندازه یک پرنده انگلیسی هستند، هیچ آرامشی به من نمیدادند. کوتوله چند تا از این مگسها را در دستانش میگرفت و سپس آنها را ناگهانی زیر بینی من آزاد میکرد. او این کار را هم برای ترساندن من و هم برای سرگرمی ملکه انجام میداد. وقتی دور من پرواز میکردند من مجبور بودم با چاقو آنها را تکه تکه کنم.
یک بار دیگر، کوتوله مرا بلند کرد و سریع داخل ظرف شیر روی میز انداخت. خوشبختانه من شناگر خوبی هستم، بنابراین توانستم سرم را بیرون از شیر نگه دارم. به محض اینکه گلومدالکلیچ دید که من در خطر هستم، از آن طرف اتاق دوید تا مرا نجات دهد. من آسیبی ندیدم، اما این بار کوتوله را به عنوان مجازات از کاخ فرستادند. خیلی خوشحال شدم.
اکنون میخواهم برابدینگناگ را توصیف کنم. افرادی که
نقشههای اروپایی ما را ترسیم میکنند فکر میکنند بین ژاپن و آمریکا چیزی جز دریا وجود ندارد، اما آنها اشتباه میکنند. برابدینگناگ کشوری کاملاً بزرگ است که به شمال غربی آمریکا پیوسته است، اما با کوههای بلند از بقیه آمریکا جدا شده است. طول آن حدود ده هزار کیلومتر و عرض آن از پنج تا هشت هزار کیلومتر است. دریای اطراف آن بسیار مواج است و صخرههای زیادی در آب وجود دارد به طوری که هیچ کشتی بزرگی نمیتواند در هیچ یک از سواحل آن به خشکی بنشیند. این بدان معناست که مردم برابدینگناگ به طور معمول از سایر نقاط دنیا مهمان ندارند.
پنجاه و یک شهر و تعداد زیادی شهر و روستا وجود دارد.
پایتخت در دو سوی رودخانه قرار دارد و بیش از هشتاد هزار خانه دارد.
سیصد و چهل کیلومتر مربع را در بر می گیرد.
کاخ پادشاه حدود یازده کیلومتر مربع را پوشش می دهد: اتاق های اصلی هشتاد متر ارتفاع دارند.
آشپزخانه کاخ بزرگ است - اگر آن را توصیف کنم، با دیگ های بزرگش روی آتش و کوه های غذا روی میزها، شاید باورتان نشود.
مسافران اغلب متهم می شوند که هنگام بازگشت حقیقت را نگفته اند.
برای اینکه این اتفاق برای من رخ ندهد، مراقب آن هستم که آنچه را که دیدم تا حد امکان دقیق و با دقت توصیف کنم.
متن انگلیسی فصل
Chapter 7
At the King’s palace
Although GIumdalclitch tried to make things as comfortable as possible for me, such an exhausting life was beginning to have a bad effect on my health. I was becoming thinner and thinner. When my master noticed this, he thought I would not live much longer. But it was clear that he wanted to make as much money out of me a s he could.
While he was thinking how to do this, he was asked to bring me to the palace. The Queen and her ladies had heard about me and wanted to see me. When we arrived in front of the Queen, I fell on my knees and begged co be allowed co kiss her foot. But she kindly held out her hand to me. I took her little finger in both my arms, and put it very politely to my lips.
She seemed very pleased with me, and fin ally she said, ‘Would you enjoy living here in the palace, do you think?’
‘Great queen,’ I answered, ‘I must do what my master wants, but if I were free, I would want to spend my whole life obeying your orders.’
She immediately arranged to buy me from my master. He was delighted to receive a good price for me, especially as he felt sure I would not live longer than a month. I also begged the Queen to let Glumdalclitch stay with me, because she had always taken such good care of me. The Queen agreed, and Glumdalclitch could not hide her happiness.
When my master had left the palace alone, the Queen said to me, ‘Why didn’t you say goodbye to him? And why did you look at him so coldly ?’
‘Madam, I m use tell you,’ I replied, ‘chat since he found me, my master has used me as an easy way of making money for himself. He’s made me work so hard that I feel tired and ill. He’s sold me to you only because he thinks I’m going to die soon. But I feel better already, now that I belong co such a great and good queen.’
The Queen was clearly surprised to hear such intelligent words from such a small creature, and decided to show me to her husband. When the King saw me, he thought at first that I must be a mechanical toy. However, when he heard my answers to his questions, he realized I must be alive, and he could not hide his astonishment.
To discover what kind of animal I was, he sent for three of his cleverest professors. After looking at me carefully, they decided that I was a creature outside the laws of nature. I was much too small to climb their trees, or dig their fields, or kill and eat their animals. They could not understand where I had come from, or how I could possibly survive.
And when I told them that in my country there were millions just like me, they did not believe me, but just smiled. However, the King was more intelligent than they were. After speaking to Glumdalclitch and questioning me again, he realized that my story must be true.
They took very good care of me. The Queen’s workmen made a special bedroom for me. It was a wooden box, with windows, a door, and two cupboards. The ceiling could be lifted off, so that Glumdalclitch could change my sheets and tidy my room. The workmen even made me two little chairs and a table, and a lock for the door, so that no rats could get in.
The Queen became so fond of me that she could not eat without me. My small table and chair were always placed on the dinner table near her left elbow, and Glumdalclitch stood near me, in case I needed her help. I ate off tiny silver plates, with silver knives and forks.
But I never got used to seeing the Queen eat. In one mouthful she ate as much as twelve English farmers could eat in a whole meal. She drank from a cup as big as one of our barrels, and her knives were like huge swords. I was quite frightened of them.
On Wednesday, which is a day o f rest in Brobdingnag, like our Sunday, the King and Queen always had dinner together, with their children, in the King’s rooms. I was usually invited too. My little chair and table were at the King’s left elbow. He enjoyed very much hearing me talk about England - our laws, our universities, our great buildings.
He listened so politely that I perhaps talked a little too much about my dear country . In the end he looked at me kindly, but could not stop himself laughing. He turned to one of his lords.
‘How amusing it is,’ he said to him, ‘that an insect like this should talk of such important matters! He thinks his country is so highly developed! But I suppose even tiny creatures like him have a hole in the ground that they call a home. They argue, they love, they fight and they die, as we do. But of course the poor little animals aren’t on our level.’
I could not believe what I was hearing. He was laughing at my country, a country famous for its beautiful cities and palaces, its great kings and queens, its brave and honest people. However, there was nothing I could d o about it, and I simply had to accept the situation.
The worst problem I had at the palace was the Queen’s dwarf. Until I arrived, he had always been the smallest person in the country (he was about ten metres tall). As I was much smaller than him, he was very rude to me and behaved very badly, especially when nobody was looking. Once he rook a large bone from the table and stood it on the Queen’s plate. Then he took me in both hands and pushed my legs into the top of the bone.
I could not pull myself out, and had to stay there, feeling - and looking - extremely stupid. When the Queen finally saw me, she could not stop herself laughing, but she was angry with the dwarf ac the same time.
In Brobdingnag there are large numbers of flies in summer, and these awful insects, each as big as an English bird, gave me no peace. The dwarf used to catch some in his hands, and then let them out suddenly under my nose. He did this both to frighten me and amuse the Queen. I had to use my knife to cut them to pieces as they flew around me.
Another time, the dwarf picked me up and dropped me quickly into a bowl of milk on the table. Luckily, I am a good swimmer, so I managed to keep my head out of the milk. As soon as Glumdalclitch saw I was in danger, she ran from the other side of the room to rescue me.
I was not hurt, but this time the dwarf was sent away from the palace as a punishment. I was very pleased.
I would now like to describe Brobdingnag. The people who draw our European maps think there i s nothing but sea between Japan and America, but they are wrong. Brobdingnag is quite a large country, joined on to northwest America, but separated from the rest of America by high mountains. It is about ten thousand kilometres long and from five to eight thousand wide.
The sea around it is so rough and there are so many rocks in the water that no large ships can land on any of the beaches. This means that the people of Brobdingnag do not normally h ave visitors from other parts of the world.
There are fifty-one cities and a large number of towns and villages. The capital stands on both sides of a river, and has more than eighty thousand houses. It covers three hundred and forty square kilometres. The King’s palace covers about eleven square kilometres: the main rooms are eighty metres high.
The palace kitchen is huge - if I described it, with its great pots on the fire and the mountains of food on the tables, perhaps you would not believe me.
Travellers are often accused of not telling the truth when they return.
To avoid this happening to me, I am being careful to describe what I saw as exactly and carefully as possible.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.