سرفصل های مهم
گالیور از برابدينگناگ فرار میکند
توضیح مختصر
یک کشتی انگلیسی من را در دریا پیدا کرد و برگشتم خانه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۹
گالیور از برابدينگناگ فرار میکند
هنوز امیدوار بودم که روزی به انگلیس برگردم. اما کشتیای که با آن به برابدينگناگ رسیده بودم اولین كشتیای بود که تاکنون به ساحل نزدیک شده بود. بنابراین نمیدانستم چطور میتوانم فرار کنم. بیشتر و بیشتر به خانواده و خانهام فکر میکردم.
حالا حدود دو سال میشد که در برابدينگناگ بودم. هنگامی که پادشاه و ملکه به ساحل جنوبی سفر کردند، من و گلومدالکلچ با آنها رفتیم. من واقعاً دوست داشتم دوباره نزدیک دریا باشم، که مدتها بود نه دیده بودمش و نه حتی بویش به مشامم رسیده بود. چون گلومدالكلیچ بیمار بود، از یک خدمتكار جوان خواستم كه مرا برای گرفتن هوای تازه به ساحل ببرد. پسر من را در صندوق مسافرتیم حمل کرد و من را در ساحل قرار داد و خودش به دنبال تخم پرندهها به میان سنگها رفت. با ناراحتی به دریا نگاه کردم، اما در جعبهام ماندم و بعد از مدتی خوابم برد.
وقتی جعبهام در هوا بود، یکباره بیدار
شدم. فقط میتوانم تصور کنم که یک پرنده بزرگ حلقهی بالای جعبه را با چنگالش گرفته و با آن پرواز کرده. از پشت پنجرهها میتوانستم گذر آسمان و ابرها را ببینم و صدای بالهای پرنده را میشنیدم. بعد چنان با سرعت سقوط کردم که نفسم کاملاً بند آمد. با افتادن جعبه به دریا، صدای شدیدی بلند شد. شاید پرندگان دیگر به این پرنده حمله کرده بودند، بنابراین مجبور شده بود آنچه حمل میکند را رها کند.
خوشبختانه جعبه به خوبی ساخته شده بود و آب زیادی از دریا واردش نشد. اما فکر نمیکنم هیچ مسافری در وضعیتی بدتر از آن زمان من قرار داشته باشد. فکر کردم بدون غذا و نوشیدنی در وسط اقیانوس چه مدت زنده میمانم. مطمئن بودم دیگر هرگز گلومدالکلیچ بیچاره را نخواهم دید و میدانستم برای از دست دادن من چقدر ناراحت است.
چند ساعت گذشت و بعد ناگهان صدای عجیبی از بالای سرم شنیدم. مردم طنابی را به حلقه میبستند. بعد جعبه من روی آب کشیده شد. یک کشتی بود که مرا به دنبال خود میکشید؟
‘کمک! کمک!’ تا جایی که میتوانستم با صدای بلند فریاد زدم.
از شنیدن پاسخ به زبان انگلیسی بسیار خوشحال شدم.
“چه کسی آنجاست؟” فریاد زدند.
“من انگلیسی هستم!” عاجزانه فریاد زدم. ‘لطفاً کمکم کنید از اینجا خارج شوم! فقط انگشت خود را داخل حلقه بالای جعبه بیندازید و آن را از آب بلند کنید! سریع!’
صدای خندههای بلندی آمد.
“او دیوانه است!” شنیدم یک نفر گفت.
“ده مرد نمیتوانند آن جعبه بزرگ را بلند کنند!” دیگری گفت. صدای خندهی بیشتری آمد.
در واقع، از آنجا که مدت زیادی با غولها بودم، فراموش کرده بودم که هموطنانم به اندازه من کوچک هستند. تنها! کاری که ملوانان میتوانستند انجام دهند این بود که سوراخی بالای جعبه من ایجاد کنند و به من کمک کنند تا از آن بالا بروم. خسته شده بودم و قادر به زیاد راه رفتن نبودم.
آنها مرا نزد ناخدای خود بردند.
ناخدا با مهربانی گفت: ‘به کشتی من خوش آمدی. شانس آوردی که پیدایت کردیم. افراد من آن جعبه بزرگ را روی آب دیدند و ما تصمیم گرفتیم آن را پشت سر کشتی بکشیم. بعد فهمیدیم که یک مرد داخل آن است! چرا آنجا حبس شده بودی؟ مجازات یک جنایت وحشتناک بود؟ اما بعداً همه چیز را در این مورد به من بگو. حالا باید بخوابی، و بعد غذا بخوری.’
وقتی چند ساعت بعد داستانم را برای او تعریف کردم، باورش برای او سخت بود. اما بعد از مدتی قبول کرد که آنچه به او گفتم باید درست باشد.
“اما چرا اینقدر بلند فریاد میزنی؟” پرسید. میتوانیم
صدایت را بشنویم, اگر عادی صحبت کنی خیلی خوب.’
توضیح دادم: “میدانی دو سال مجبور بودم فریاد بزنم تا غولها حرفم را بفهمند. من مثل یک مرد در خیابان بودم که سعی داشت با یک نفر دیگر در بالای یک ساختمان خیلی بلند صحبت کند. و یک چیز دیگر - شما ملوانان به نظر من همه بسیار کوچک هستید، زیرا من عادت کردهام که به افراد بیست متری نگاه کنم.”
او سرش را تکان داد. ‘خوب، چه داستانی! فکر میکنم
وقتی به خانه رسیدی باید یک کتاب درباره آن بنویسی.’
همچنان که به آرامی به سمت انگلیس حرکت میکردیم، من چند ماهی در کشتی ماندم. سرانجام، ۳ ژوئن ۱۷۰۶ به بریستول رسیدیم. وقتی به خانه رسیدم، همسرم از من قول گرفت که دیگر هرگز به دریا نروم و من فکر کردم ماجراهای من به پایان رسیده.
متن انگلیسی فصل
Chapter 9
Gulliver escapes from Brobdingnag
I was still hoping to return to England one day. But the ship in which I had arrived in Brobdingnag was the first that had ever come near the coast. So I could not see how 1 could get away. I began to think more and more about my family and my home.
By now I had been in Brobdingnag for about two years. When the King and Queen travelled to the south coast, Glumdalclitch and I went with them. I really wanted to be close to the sea again, which I had not seen or even smelt for so long. As Glumdalclitch was ill, I asked a young servant to take me down to the beach for some fresh air. The boy carried me in my travelling box, and put me down on the beach, while he looked for birds’ eggs among the rocks. I looked sadly at the sea, but stayed in my box, and after a while I fell asleep.
I was woken suddenly when my box was lifted high in the air. I can only suppose that a large bird took hold of the ring on top of the box with his talons, and flew away with it. Through the windows I could see the sky and clouds passing by, and I could hear the noise of the bird’s wings. Then I was falling, so fast that I felt quite breathless. There was a loud crash, as the box fell into the sea. Perhaps the bird had been attacked by others, and so had to drop what he was carrying.
Luckily, the box had been well made, and not much sea water came in. But I do notthinkany traveller has ever been in a worse situation than I was then. I wondered how long I would survive, with no food or drink in the middle of the ocean. I felt sure I would never see poor Glumdalclitch again, and I knew how sad she would be to lose me.
Several hours passed, and then I suddenly heard a strange noise above my head. People were fastening a rope to the ring. Then my box was pulled through the water. Was it a ship that was pulling me along?
‘Help! Help!’ I shouted as loudly as I could.
I was delighted to hear English voices reply.
‘Who’s there?’ they cried.
‘I’m English!’ I shouted back desperately. ‘Please help me to get out of here! Just put your finger into the ring on top of the box and lift it out of the water! Quickly!’
There were great shouts of laughter.
‘He’s mad!’ I heard one man say.
‘Ten men couldn’t lift that huge box!’ said another. There was more laughter.
Indeed, because I had been with giants for so long, I had forgotten that my countrymen were as small as me. The on! y thing the sailors could do was to cut a hole in the top of my box, and help me to climb out. I was exhausted and unable to walk far.
They took me to their captain.
‘Welcome to my ship,’ he said kindly. ‘You’re lucky we found you. My men saw that huge box on the water, and we decided to pull it along behind the ship. Then we realized there was a man inside! Why were you locked up in there? Was it a punishment for some terrible crime? But tell me all about it later. Now you need to sleep, and then eat.’
When I told him my story, a few hours later, he found it difficult to believe. But after a while he began to accept that what I told him must be true.
‘But why do you shout so loudly?’ he asked. ‘We can hear you perfectly well if you speak normally.’
‘You see,’ I explained, ‘for two years I’ve had to shout to make myself understood by the giants. I was like a man in the street who was trying to talk to another man at the top of a very call building. And another thing - your sailors all seem very small to me, because I’ve been used to looking up at people twenty metres tall.’
He shook his head. ‘Well, what a story! I think you should write a book about it when you get home.’
I stayed on the ship for several months, as we sailed slowly home to England. Finally, we arrived in Bristol on June 3rd, 1706. When I reached home, my wife made me promise never co go to sea again, and I thought my adventures had come to an end.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.