سرفصل های مهم
محبوب علی
توضیح مختصر
کیم مأموریت داره پیغامی به یک افسر انگلیسی برسونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
محبوب علی
کشیش بودایی تا عصر از خواب بیدار نشد. اطراف رو نگاه کرد و احساس سردرگمی کرد. با صدای بلند شروع به گریه کرد.
“چه اتفاقی افتاده؟” کیم با لباس مبدلش پرسید. “کسی ازت دزدی کرده؟”
“چلای جدیدم نیست!”
“چه جور مردی بود؟” کیم پرسید.
کشیش بودایی جواب داد: “یه پسر بود،” و از خانهی شگفتی، مرید قدیمیش و سفرش در جستجوی رودخانهی تیر به کیم گفت. کیم سرگرم شده بود، چون میدونست پیرمرد داره حقیقت رو میگه: در هند یک مسافر هرگز حقیقت رو به یک غریبه نمیگه. امنیت نداشت.
“ولی تو کی هستی؟” کشیش بودایی پرسید.
کیم جواب داد: “مریدت هستم و باهات میام بنارس. قبلاً کسی مثل تو ندیده بودم.”
“میدونی رودخانه کجاست؟” کشیش بودایی پرسید.
کیم جواب داد: “نه، نمیدونم، ولی دنبالش میگردم - دنبال یک گاو نر - یک گاو نر قرمز روی یک مزرعهی سبز که بهم کمک میکنه.”
کشیش بودایی گفت: “پس بیا بریم بنارس.”
کیم گفت: “نه، الان تقریباً شب شده و سفر کردن خیلی خطرناکه. میبرمت جایی که بتونیم بخوابیم.”
کیم کشیش بودایی رو از خیابانهای شلوغ و پر سر و صدا راهنمایی کرد. بالاخره به کاشمیر سرای رسیدن، جایی که دلالان اسب از افغانستان میاومدن. هوا پر از صدای آدمها، اسب و شتر بود. رسیدن به مکان محبوب علی، پشتویی که ریشش رو قرمز رنگ کرده بود تا سنش رو مخفی کنه. کیم اغلب برای اون به مأموریتهایی میرفت. محبوب علی به کیم اعتماد داشت، چون کیم با مهارت زیادی به دیگران دروغ میگفت، ولی هرگز به اون دروغ نمیگفت. محبوب روی کوسنهاش نشست و قلیان نقرهای کشید.
“یک کشیش بودایی! یک کشیش بودایی سرخ! این جای دنیا چیکار میکنی؟” محبوب داد زد.
کشیش بودایی کاسهی گداییش رو دراز کرد.
“من به تبتیها غذا نمیدم! برو پیش خدمتکارانم. یکی از اونها بودایی هست. ممکنه کمکت کنه،” محبوب داد زد.
“برو!” کیم گفت و به آرومی کشیش بودایی رو به طرف خدمتکاران محبوب هل داد.
“برو!” محبوب علی به کیم گفت. “تو هم میتونی با خدمتکارها غذا بخوری.”
کیم با غمگینترین صداش داد زد: “لطفاً، پدر مُرده - مادر مرده - شکمم خالیه.”
محبوب علی جواب داد: “برو پیش خدمتکارانم.”
“آه، محبوب علی، من رو نشناختی؟” کیم به انگلیسی پرسید.
دلال اسب اصلاً تعجب نکرد.
گفت: “دوست کوچیک دنیا، قضیه چیه؟”
“هیچی. حالا شاگرد اون مرد مقدس هستم و میگه داریم با هم میریم سفر زیارتی به بنارس. اون دیوونه است و من هم از شهر لاهور خسته شدم.”
“چرا اومدی پیش من؟” محبوب پرسید.
کیم با لبخند گفت: “خوب، من نمیتونم بدون پول سفر کنم، بنابراین اومدم پیش تو.”
محبوب علی هم لبخند زد و سریع فکر کرد. اومدن کیم خیلی خوششانسی بود، چون محبوب همچنین برای بریتانیا مأمور مخفی بود. اسم رسمیش C25 IB بود. در طول سفرهاش در شمال به عنوان دلال اسب اطلاعاتی جمع کرده بود. حالا اطلاعات خیلی مهمی دربارهی پنج تا پادشاه شمال داشت که نقشههایی علیه بریتانیا میکشیدن. باید این اطلاعات رو میفرستاد برای یک مرد انگلیسی مشخص در اوبالا در جنوب.
به کیم گفت: “خوب، بهت کمی پول میدم اگر برام پیغامی به اومبالا به یک افسر بریتانیایی ببری. بهش میگی: اسب نر سفید بهترینه، و اون میفهمه از طرف من اومدی.”
محبوب سریع یک ورق کاغذ و سه روپیه نقره داد به کیم. این پول زیادی بود، و به این ترتیب کیم فهمید مأموریت خطرناکی هست. به این نتیجه رسید که اون و کشیش بودایی باید بلافاصله سفرشون رو شروع کنن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Mahbub Ali
The lama did not wake until the evening. He looked around and felt confused. He began to cry loudly.
‘What has happened?’ said Kim dressed in his disguise. ‘Has somebody robbed you?’
‘My new chela has gone!’
‘What kind of man was he?’ asked Kim.
‘He was a boy,’ answered the lama, and he told Kim about the Wonder House, his old chela and his journey in search of the River of the Arrow. Kim was amazed because he knew that the old man told the truth: in India a traveller never told the truth to a stranger. It was not safe.
‘But who are you?’ asked the lama.
‘Your chela,’ answered Kim, ‘and I will go with you to Benares. I have never met anybody like you before.’
‘Do you know where the river is?’ asked the lama.
‘No, I don’t,’ replied Kim, ‘but I will look for - for a bull - a red bull on a green field who will help me.’
‘So, let’s go to Benares,’ said the lama.
‘No, it’s almost night and it’s too dangerous to travel,’ said Kim. ‘I’ll take you to a place where we can sleep.
Kim guided the lama through the crowded and noisy streets. Finally they arrived at the Kashmir Serai, the place where the horse dealers I from Afghanistan came. The air was filled with sounds of people, horses and camels. They arrived at the place of Mahbub Ali, a Pashtun who dyed his beard red to hide his age. Kim had often gone on missions for him. Mahbub Ali trusted Kim because Kim lied with great skill to others, but Kim never lied to him. Mahbub sat on cushions and smoked a silver hookah.
‘A lama! A Red Lama! What are you doing in this part of the world?’ shouted Mahbub.
The lama held out his begging-bowl.
‘I do not give food to Tibetans! Go to my servants. One of them is a Buddhist. He may help you,’ shouted Mahbub.
‘Go!’ said Kim and gently pushed the lama towards Mahbub’s servants.
‘Go!’ said Mahbub Ali to Kim. ‘You too can eat with the servants.’
‘Please, my father is dead - my mother is dead - my stomach is empty,’ cried Kim in his saddest voice.
‘Go to my servants,’ replied Mahbub.
‘Oh, Mahbub Ali, don’t you recognize me?’ asked Kim in English.
The horse dealer was not at all surprised.
‘Little Friend of the World,’ he said, ‘what is this all about?’
‘Nothing. I am now that holy man’s disciple and we are going on a pilgrimage together - to Benares, he says. He is mad, and I am tired of Lahore city.’
‘Why have you come to me?’ asked Mahbub.
‘Well, I cannot travel without money of course, and so,’ said Kim with a smile, ‘I came to you.’
Mahbub Ali smiled too and thought quickly. Kim’s arrival was very fortunate because Mahbub was also a secret agent for the British. His official name was C25 IB. He collected information in the north during his travels as a horse dealer. Now he had very important information about five kings in the north who were making plans against the British. He had to send this information to a certain Englishman in Umballa to the south.
‘Well, I will give you some money,’ he said to Kim, ‘if you carry a message for me to Umballa to a British officer. You will say to him, “The white stallion is the very best”, and he will know you come from me.’
Mahbub quickly gave Kim a piece of paper and three silver rupees. That was a lot of money, and so Kim understood that this was a dangerous mission. He decided that he and the lama should begin their journey immediately.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.