سرفصل های مهم
قطار
توضیح مختصر
کیم و کشیش بودایی جستجوی رودخانهی تیر رو شروع میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
قطار
وقتی کیم و کشیش بودایی به ایستگاه قطار لاهور رسیدن، هنوز هوا تاریک بود. شبیه یک قلعه بود. همه جا تاریک بود. و صدها و صدها نفر آدم روی زمین دراز کشیده و خوابیده بودن.
“این کار شیاطینه!” کشیش بودایی که از ساختمان بزرگ و تاریک میترسید، گفت.
کیم توضیح داد: “اینجا جاییه که قطارها میان. و اونجا هم جاییه که میتونی بلیط بخری.”
کشیش بودایی گفت: “بیا،” و کیف پولش رو که پر از روپیه بود، داد به کیم. کیم از این سادگی و صداقت باورنکردنیش متحیر شده بود.
درست همون موقع، قطار ساعت ۳:۲۵ صبح اومد. همهی مردم از روی زمین ایستگاه بلند شدن. زنها خانوادهشون رو جمع کردن، فروشندگان خیابانی چیزی که میفروختن رو داد میزدن و پلیسها هم داد میزدن.
کیم رفت و دو تا بلیط خرید - یکی به اومبالا برای کشیش بودایی و یکی به شهر آرمیتزار. آرمیتزار توقف بعدی قطار در راه اومبالا بود و کیم نمیخواست پول رو خرج چیز خندهداری مثل بلیط قطار بکنه!
کیم و کشیش بودایی جلوی واگن درجه ۳ شلوغ مردد موندن.
کشیش بودایی با ترسویی گفت: “شاید باید راه بریم.”
یک مرد درشت سیک از واگن بیرون رو نگاه کرد و گفت: “میترسه؟ نترس. وقتی از قطار میترسیدم رو به خاطر میارم. بیا تو!”
کشیش بودایی گفت: “من نمیترسم. برای دو نفر جا هست؟”
زن یک کشاورز هندو گفت: “حتی برای یک موش هم جا نیست.”
شوهرش که عمامهی آبی بسته بود، گفت: “آه، مادر پسرم، میتونیم جا باز کنیم.”
“بیا تو! بیا تو!” یک مرد بازرگان چاق گفت.
همچنین دو تا سرباز و یک زن جوان از شهر آرمیتزار هم بودن.
کیم و لاما رفتن داخل و روی زمین نشستن.
قطار شروع به حرکت کرد و به زودی به آرمیتزار رسید و یک نگهبان اومد بلیتها رو کنترل کنه.
“همین حالا پیاده شو! نگهبان به کیم گفت: “بلیط تو به آرمیتزار هست.”
کیم داد زد: “این مرد مقدس مثل پدر و مادرمه. بدون کمک من میمیره!”
ولی نگهبان از قطار پیادش کرد.
“من خیلی فقیرم. پدرم مرده - مادرم مرده. اگر اینجا بمونم، کی از پیرمرد مراقبت میکنه؟” کیم به طرف مسافرها داد زد. “هیچکس بخشنده نیست؟ هیچکس بهم کمک نمیکنه؟”
“مسئله چیه؟” کشیش بودایی گفت. “اون مرید منه. باید با من بیاد. اگر مسئله پول هست، من دارم.”
کیم آروم به کشیش بودایی زمزمه کرد: “ساکت باش. ما خیلی پولداریم؟”
درست همون موقع دختر اهل آمریتسار پیشنهاد داد پول بلیط کیم رو بده. گفت مادرش اهل کوهستانی بود که کشیش بودایی اومده.
باقی سفر خوب پیش رفت. حرف زدن، شوخی کردن، خوردن و عموماً از مصاحبت هم لذت بردن. حتی زن کشاورز هندو جایی برای خواب در آمبولا به کیم و کشیش بودایی پیشنهاد داد. البته کیم قبول کرد.
وقتی به اومبالا رسیدن، کیم کشیش بودایی رو گذاشت پیش کشاورز هندو و رفت دنبال خونهی ییلاقی افسر انگلیسی محبوب علی. در پیدا کردنش مشکلی نداشت. پشت چند تا بوته مخفی شد و افسر رو روی ایوان تماشا کرد.
“محافظ فقرا!” کیم برای جلب توجه مرد گفت.
مرد به طرف کیم حرکت کرد.
“محبوب علی میگه.” کیم ادامه داد.
“محبوب علی چی میگه؟”
کیم جواب داد: “اسب نر سفید خیلی بهتره.”
“مطمئنی؟” افسر پرسید.
کیم گفت: “بله،” و کاغذ رو انداخت جلوی پای مرد. افسر سریع کاغذ رو داشت و چند تا سکه به طرف بوتهها انداخت. کیم از اینکه بهش پول پرداخت شده خوشحال بود، ولی همچنین کنجکاو هم بود - داشت تبدیل به یک ماجراجویی میشد - و به این ترتیب منتظر موند تا ببینه چه اتفاقی میفته.
نگاه تعجب افسر رو وقتی یادداشت رو میخوند دید و کمی بعد یک افسر مهم مسنتر اومد روی ایوان. شروع به صحبت کردن.
“بحث چند هفته نیست. بحث روزهاست - تقریباً ساعتها. میدونستم این اتفاق میفته، ولی این تأییدش میکنه،” افسر مسنتر گفت.
“به چند تا سرباز نیاز خواهیم داشت؟” افسر محبوب پرسید.
افسر پیرتر گفت: “۸۰۰۰ تا کافی خواهد بود.”
“پس به معنای جنگ هست؟”
“نه.” افسر مسنتر گفت: “مجازات.”
افسر جوانتر پیشنهاد داد: “ولی شاید C25 دروغ گفته.”
“نه، اطلاعاتش گفتههای دیگران رو تأیید میکنه. من فکر میکردم این اتفاق میفته. این مجازاته، نه جنگ.”
کیم آروم رفت و برگشت پیش کشیش بودایی. خیلی افتخار میکرد و هیجانزده بود که بخشی از وقایع مهم هست.
روز بعد کیم و کشیش بودایی پیادهرویشون رو از مایلها و مایلها ییلاقات و باغهای سبزی شروع کردن. هر نهری که میدیدن رو کنترل میکردن تا مطمئن بشن رودخانهی تیر نیست. هر بار که از روستایی رد میشدن، سگها میاومدن بیرون و به طرفشون پارس میکردن، روستاییها ازشون میپرسیدن چی میخوان و کشیش بودایی جواب ساده و صمیمانهاش رو میداد: “دنبال یک رودخانه میگردیم - یک رودخانه که تمام گناهان رو میشوره. چنین رودخانهای این نزدیکیها هست؟”
گاهی مردها بهش میخندیدن، ولی عموماً به داستان کشیش بودایی گوش میدادن و بعد مکانی در سایه، کمی شیر برای نوشیدن و غذا بهش تعارف میکردن. زنها همیشه مهربون بودن و بچههای کوچیک مثل بچههای همه جای دنیا گاهی خجالتی بودن و گاهی نبودن.
اولین شب برای استراحت در روستایی با دیوارها و سقفهای گلی توقف کردن. رئیس و کشیش روستا رو دیدن و وقتی گلهی گاو برای شب برمیگشت و زنها آخرین وعدهی غذایی روز رو آماده میکردن، همه صحبت کردن.
بعد از اینکه کشیش جستجوی کشیش بودایی برای رودخانه رو شنید، گفت: “شش مایل به سمت غرب جادهی بزرگ کلکته هست.”
کشیش بودایی گفت: “ولی من میخوام برم بنارس.”
کشیش ادامه داد: “به بنارس هم میره. از تمام رودخانهها و نهرهای این بخش از هند میگذره. میتونی هر نهری که ازش میگذره رو امتحان کنی.”
کشیش بودایی که خیلی تحت تأثیر این نقشه قرار گرفته بود، گفت: “خیلی خوبه. فردا شروع میکنیم.”
بعد از یکی دو دقیقه سکوت، کشیش بودایی گفت: “مرید من رو میبینید؟ اون هم جستجویی داره. دنبال یک گاو نر میگرده - یک گاو نر قرمز روی مزرعهی سبز که روزی اون رو به افتخار میرسونه. فکر میکنم نوعی روحه: برای کمک به من در جستجوم فرستاده شده. اسمش دوست کل دنیاست.”
“نوعی روح؟” کشیش خندید.
کیم با لبخند جواب داد: “خوب، نه، چون من گرسنهام و روحها غذا نمیخورن، میخورن؟ ولی من چیز مهمی دربارهی آینده میدونم.”
“چی؟” رئیس پرسید.
“جنگ!” کیم گفت - چیزی که دو تا افسر به هم گفته بودن رو به خاطر آورد.
صدای ژرفی گفت: “گفتنش ساده است.” همیشه در مرزهای هند جنگ هست. میدونم.”
صدای پیرمردی بود که در روزهای شورش به دولت بریتانیا خدمت کرده بود. بعداً دولت کمی زمین نزدیک روستا بهش پاداش داده بود. حتی مورد احترام مقامات انگلیس هم بود که اغلب به دیدنش میاومدن.
“ولی این جنگ بزرگی خواهد بود - یک جنگ هشت هزار تایی!” وقتی آدمهای دیگهی روستا اومدن گوش بدن، کیم داد زد.
“سربازان بریتانیا یا هند؟” پیرمرد پرسید.
کیم حدس زد: “سربازان بریتانیا.” داشت از عملکردش خیلی لذت میبرد.
“مردی که دستورات شروع جنگ رو میده رو میشناسی؟” کیم ادامه داد.
پیرمرد جواب داد: “دیدمش.”
“دوباره میشناسیش؟” کیم پرسید.
پیرمرد گفت: “بله، از وقتی ستوان جوانی بود، میشناختمش.”
کیم گفت: “خوب پس،” و شروع به تقلید فوقالعادهای از افسر فرمانده در خانهی ییلاقی کرد. اجراش رو با گفتن این تموم کرد: “جنگ نه - بلکه مجازات!”
پیرمرد متحیر شده بود: “بله، اون مرد بزرگه! واقعاً آینده رو میدونی!”
بعد کیم به داستانهای پیرمرد از کاپیتانهای شجاع جوان و شورش گوش داد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Te-rain
It was still dark when Kim and the lama arrived at the Lahore train station. It looked like a fort. Everything was dark. Hundreds and hundreds of people lay on the ground sleeping.
‘This is the work of devils!’ said the lama, who was afraid of the big dark building.
‘This is where the te-rain comes,’ explained Kim. ‘And over there is where you buy the tickets.’
‘Here,’ said the lama and gave Kim his purse filled with rupees. Kim was amazed by his incredible simplicity and trust.
Just then the 3/25 a m train came in. All the people got up from the floor of the station. Women called their families together, street sellers shouted what they were selling and policemen shouted.
Kim went and bought two tickets - one to Umballa for the lama, and one to the town of Amritzar. Amritzar was the next stop on the train to Umballa, and Kim was not going to spend money for something as ridiculous as a train ticket!
Kim and the lama hesitated in front of a crowded third-class carriage.
‘Maybe we should walk,’ the lama said timidly.
A big Sikh man looked out of the carriage and said, ‘Is he afraid? Do not be afraid. I remember when I was afraid of the te-rain. Come in!’
‘I am not afraid,’ said the lama. ‘Is there room for two?’
‘There is not room for even a mouse,’ said the wife of a Hindu farmer.
‘Oh, mother of my son, we can make room,’ said her husband who wore a blue turban.
‘Come in! Come in!’ said a fat business man.
There were also a couple of soldiers and a young woman from the town of Amritzar.
Kim and the lama went in and sat on the ground.
The train started, and soon it arrived in Amritzar, where a guard came to check the tickets.
‘Get off now! Your ticket is for Amritzar,’ said the guard to Kim.
‘This holy man is like my father, my mother,’ cried Kim. ‘He will die without my help!’
But the guard took him off the train.
‘I am very poor. My father is dead - my mother is dead. If I am left here, who will look after the old man?’ cried Kim to the other passengers. ‘Is no one generous? Will no one help us?’
‘What is this?’ said the lama. ‘He is my chela. He must come with me. If it is only a question of money, I have.’
‘Be quiet,’ whispered Kim quickly to the lama. ‘Are we so rich?’
Just then the girl from Amritzar offered to pay for Kim’s ticket. Her mother, she said, was from the mountains where the lama came from.
The rest of the journey went well. They talked, joked, ate and generally enjoyed each other’s company. The wife of the Hindu farmer even offered Kim and the lama a place to sleep in Umballa. Kim, of course, accepted.
When they arrived in Umballa, Kim left the lama with the Hindu farmers, and went off to look for the bungalow of Mahbub Ali’s English officer. He had no trouble finding it. He hid behind some bushes and watched the officer on the veranda.
‘Protector of the poor!’ said Kim to get the man’s attention.
The man moved towards Kim.
‘Mahbub Ali says.’ continued Kim.
‘What does Mahbub Ali say?’
‘The white stallion is the very best,’ answered Kim.
‘Are you certain?’ asked the officer.
‘Yes,’ said Kim and threw the paper at the man’s feet. The officer quickly picked up the paper and threw a few coins towards the bushes. Kim was happy to be paid, but he was also very curious - this was becoming quite an adventure - and so he waited to see what would happen.
He saw the surprised look of the officer as he read the note, and soon an important older officer came out on the veranda. They began to talk.
‘It is not a question of weeks. It is a question of days - hours almost. I knew it would happen, but this confirms it,’ said the older officer.
‘How many soldiers will we need?’ asked Mahbub’s officer.
‘Eight thousand should be enough,’ said the older officer.
‘So it means war?’
‘No. Punishment,’ said the older officer.
‘But perhaps C25 lied,’ suggested the young officer.
‘No, his information confirms what others have said. I thought it was coming. It’s punishment - not war.’
Kim left quietly and went back to the lama. He was very proud and excited to be part of such important events.
The next day Kim and the lama began their walk across the countryside through miles and miles of vegetable gardens. They checked every stream they saw to be certain it was not the River of the Arrow.
Each time they walked through a village, dogs came out and barked at them, the villagers asked them what they wanted, and the lama gave his simple and sincere answer: ‘We are looking for a river - a river that washes away all sins. Is there a river like that near here?’
Sometimes men laughed at him, but generally they listened to the lama’s story and then offered him a place in the shade, a drink of milk and a meal. The women were always kind, and the little children were like children all over the world, sometimes shy and sometimes not.
The first evening they stopped to rest in a village with mud walls and mud roofs. They met the headman and priest of the village, and they all talked as the cattle come back for the night and the women prepared the last meal of the day.
After hearing of the lama’s search for the river, the priest said, ‘Six miles to the west is the great road to Calcutta.’
‘But I want to go to Benares,’ said the lama.
‘It goes to Benares too,’ continued the priest. ‘It crosses all the rivers and streams in this part of India. You can test each stream that it crosses.’
‘Very good,’ said the lama, who was very impressed by this plan. ‘We will begin tomorrow.’
After a minute or two of silence, the lama said, ‘Do you see my chela? He too has a search. He is looking for a bull - a red bull on a green field that will someday bring him to honour. He is, I think, a kind of a spirit: he was sent to me to help me in my search. His name is Friend of all the World.’
‘A kind of a spirit?’ laughed the priest.
‘Well, no,’ replied Kim with a smile, ‘because I am hungry, and spirits don’t eat, do they? But I do know something important about the future.’
‘What is that?’ asked the headman.
‘War!’ said Kim - he remembered what the two officers had said.
‘That is easy to say,’ said a deep voice. ‘There are always wars along the border of India. I know.’
It was the voice of an old man, who had served the British Government in the days of the Mutiny. Later the Government had rewarded him with some land near this village. He was even respected by the English officials, who often came to visit him.
‘But this will be a great war - a war of eight thousand!’ cried Kim, as the other people of the village came to listen.
‘British or Indian soldiers?’ asked the old man.
‘British soldiers,’ guessed Kim. He was beginning to enjoy his performance very much.
‘Do you know the man who gives the orders to begin a war?’ continued Kim.
‘I have seen him,’ answered the old man.
‘Would you know him again?’ asked Kim.
‘Yes, I have known him since he was just a young lieutenant,’ I said the old man.
‘Well then,’ said Kim, and he began to do a wonderful imitation of the commanding officer at the bungalow. He finished his performance by saying, ‘Not war - but punishment!’
The old man was amazed, ‘Yes, that is the great man! You really do know the future!’
Kim then listened as the old man told tales of brave young captains and the Mutiny.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.