جاده‌ی بزرگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: کیم / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

جاده‌ی بزرگ

توضیح مختصر

لاما و کیم با پیرزن ثروتمندی همسفر شدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

جاده‌ی بزرگ

صبح روز بعد هم کیم و لاما آماده‌ی شروع بودن. کیم گفت: “وقتشه جاده‌ی بزرگ رو طی کنیم.”

لاما با شادی گفت: “جاده‌ی طولانی که از تمام رودخانه‌های هند میگذره.”

وقتی از روستا خارج می‌شدن، دوباره پیرمرد رو دیدن. حالا روی یک اسب پیر بود و یک شمشیر دستش داشت.

پیرمرد گفت: “دوست دارم شما رو ببرم جاده‌ی بزرگ.”

لاما گفت: “خیلی لطف داری.”

سه نفری عازم پیاده‌روی طولانی‌شون شدن و بعد از ساعت‌های طولانی به جاده‌ی بزرگ رسیدن.

سرباز پیر گفت: “و حالا به جاده‌ی بزرگ رسیدیم. ببین، مرد مقدس، اینجا ستون فقرات کل هنده. همه جور مرد از اینجا حرکت میکنه. ببین! برهمن‌ها، بانکدارها، آرایشگرها، مغازه‌دارها، زائرها - کل دنیا میاد و میره - رودخانه‌ی وسیعی از مردم.”

کیم و لاما با پیرمرد خداحافظی کردن و سفر زیارتیشون رو شروع کردن.

لاما آروم گفت: “حالا بیا راه بریم.”

لاما هرگز سر بلند نکرد. گروه‌های کولی با مارمولک‌ها و سگ‌هاشون، سربازان جوان، بچه‌های کوچیک با اسباب‌بازی‌هاشون از جشنواره‌های مذهبی یا خوانندگی شاد مهمانی‌های عروسی، داد و فریاد، رقص و خنده رو نمیدید.

بالاخره کیم نتونست دیگه سکوت رو تحمل کنه و گفت: “اینجا سرزمین خوبیه - سرزمین جنوب! هوا و آب خوبه، مگه نه؟”

لاما گفت: “و همه‌ی اینها به چرخ وصلن. از زندگی به زندگی پیوستن. هیچ کدوم از این مردم راه رو ندیدن.” بعد برگشت به راز و نیازش.

کیم گفت: “ما امروز راه طولانی و سختی داشتیم. کمی بعد به استراحتگاه میرسیم. اونجا بمونیم؟ ببین، آفتاب داره غروب میکنه.”

“برای غذا چیکار می‌کنیم؟” لاما پرسید.

“این کشور پر از آدم‌های خوبه. در هر صورت،” کیم اینجا زمزمه کرد: “پول داریم.”

با رسیدن به استراحتگاه جمعیت بیشتر شد. ردیفی از غرفه‌ها غذا، تنباکو و هیزم می‌فروختن. همچنین ایستگاه پلیس، آب برای اسب‌ها و چند تا درخت هم بود. کیم یک گاری با پرده دید. هشت تا خدمتکار همراهش بودن. کیم متوجه شد چهار تا از اونها اهل تپه‌های شمال بودن و چهار تا از جنوب. پشت پرده احتمالاً یک بانوی پیر ثروتمند از تپه‌های شمال بود که به دیدار خانواده‌اش در جنوب می‌رفت.

کیم فکر کرد: “احتمالاً بتونیم از این گروه کمی غذای خوب و کمک بگیریم،” و به این ترتیب شروع به ساختن آتش نزدیک گاری کرد.

“زیاد نزدیک نشو، گدا!” یکی از خدمتکارها، یکی از مردهای اهل تپه‌های شمال داد زد.

“هاه، فقط مردی از تپه‌هاست. الاغ‌های تپه‌ها حالا مالک کل هند شدن؟” کیم گفت.

خدمتکارهای جنوب خندیدن، ولی مرد اهل تپه‌ها عصبانی شد. به طرف کیم دوید.

ولی وقتی لاما رو دید بلافاصله ایستاد.

“آه! خدمتکار اهل تپه‌ها وقتی لاما رو دید، داد زد: “کم مونده بود مرتکب گناه وحشتناکی بشم!”

“چه اتفاقی افتاده؟” پیرزن پشت پرده داد زد. “چرا یک نفر گدا رو نمیزنه و نمیفرسته بره؟”

خدمتکار اهل تپه‌ها به طرف گاری رفت و چیزی به بانوی پیر زمزمه کرد.

کیم فکر کرد: “خیلی خوب پیش میره.”

خدمتکار از پیش بانوی پیر برگشت. از اونجایی که از شمال میومدن، احترام زیادی به لامای پیر قائل بودن.

خدمتکار اهل تپه‌ها با احترام به کیم گفت: “وقتی غذاش رو خورد، بانوی من، صاحیبا، دوست داره افتخار صحبت با مقدس رو داشته باشه.”

کیم گفت: “بعد از اینکه غذا خورد، میخوابه.” نمیدونست بازیش کجا داره میره، ولی می‌خواست ازش استفاده کنه.

کیم گفت: “حالا غذای مرد مقدس رو میبرم.”

خدمتکار با احترام گفت: “من و خدمتکاران دیگه به اون می‌رسیم- اگر اجازه داشته باشیم.”

کیم گفت: “اجازه داده شد. مقدس، این آدم‌ها برامون غذا میارن.”

“زمین خوبه. لاما آروم گفت: کل سرزمین جنوب خوبه. حالا خیلی خسته بود.

“بیا اینجا!” زن پشت پرده گفت. “گوش کن گدا، من زن پیری هستم، ولی احمق نیستم. اون قطعاً یک لامای مقدسه و من بهش احترام میذارم. ولی تو از تپه‌ها نیومدی. تو فقط یک گدایی که میخواد پول دربیاره.”

کیم جواب داد: “همه میخوان پول در بیارن. به هر حال، شنیدم-“

“چی شنیدی؟” پیرزن پرسید: مطمئن بود کیم یکی دیگه از اهانت‌های سرگرم‌کننده‌اش رو شروع میکنه.

“شنیدم راجاهای تپه‌های شمال گاهی زیباترین دختران‌شون رو در ازای پول در جنوب می‌فروشن.”

“مراقب باش، گدا!” پیرزن داد زد: “مجازات گفتن چنین چیزهایی رو میدونی - یک فیل میاد روت و تو میمیری!”

کیم با وحشت اغراق‌آمیز داد زد: “آه، لطفاً. آه، لطفاً، چشم زیبایی، ملکه‌ی بزرگ!”

پیرزن با خنده گفت: “چهل یا شاید سی سال قبل آدم‌ها من رو چشم زیبایی صدا میزدن، ولی نه حالا.” کیم به زودی فهمید پیرزن به زیارت بودا گایا میره. از کیم و لاما خواست با اون برن. می‌خواست بیشتر با کیم بخنده و همچنین مسائل روحی مهمی داشت که با لاما دربارشون حرف بزنه. این خیلی خوش‌شانسی بود و کیم از قبول پیشنهادش خوشحال بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Grand Trunk Road

The next morning, both Kim and the lama were ready to start. ‘It is time to travel the great road,’ said Kim.

‘The long road that crosses all the rivers of India,’ said the lama happily.

As they were leaving the village, they saw the old man again. Now he was on an old horse and carried a sword.

‘I would like to take you to the Grand Trunk Road,’ said the old man.

‘That is very kind of you,’ said the lama.

The three left on their long walk, and after many hours they arrived at the Grand Trunk Road.

‘And now we have arrived at the big road,’ said the old soldier. ‘Look, Holy Man, this is the backbone of all of India. All kinds of men move here. Look! Brahmins, bankers, barbers, shopkeepers, pilgrims - all the world coming and going - a vast river of people.’

Kim and the lama said goodbye to the old man and began their pilgrimage.

‘Now let’s walk,’ said the lama quietly.

The lama never looked up. He didn’t see the group of gypsies with their lizards and dogs, the young soldiers, the little children with their toys from religious festivals or the happy wedding party singing, shouting, dancing and laughing.

Finally, Kim could not stand the silence any longer and said, ‘This is a good land - the land of the South! The air and the water are good, aren’t they?’

‘And they are all attached to the Wheel,’ said the lama. ‘Attached from life after life. None of these people has seen the Way.’ Then he went back to his prayers.

‘We have had a long and hard walk today,’ said Kim. ‘Soon, we will come to a resting-place. Shall we stay there? Look, the sun is going down.’

‘What shall we do for food?’ asked the lama.

‘This country is full of good people. In any case,’ here Kim whispered, ‘we have money.’

The crowd became larger as they came to a resting-place. A line of stalls sold food, tobacco and firewood. There was also a police-station, water for horses and a few trees. Kim also saw a cart with a curtain. There were eight servants with it. Four of them, Kim noticed, came from the hills of the north, and four of them were from the south. Behind the curtain there was probably a wealthy old lady from the hills of the north who was going to visit family in the south.

‘We can probably get some good food and help from this group,’ thought Kim, and so he began to build his fire close to the cart.

‘Don’t come so close, beggar!’ shouted one of the servants, one of the men from the hills of the north.

‘Huh, it is only a man from the hills. Do donkeys from the hills own all of India now?’ said Kim.

The servants from the south laughed, but the man from the hills became angry. He ran towards Kim.

But when he saw the lama he stopped immediately.

‘Oh!’ cried the servant from the hills, when he saw the lama, ‘I almost committed a horrible sin!’

‘What has happened?’ shouted an old woman behind the curtain. ‘Why doesn’t someone beat that beggar and send him away?’

The servant from the hills went to the cart, and whispered something to the old lady.

‘This is going very well,’ thought Kim.

The servant came back from the old lady. Since they came from the north, they had the greatest respect for the old lama.

‘When he has eaten,’ the servant from the hills said respectfully to Kim, ‘my lady, the Sahiba, would like to have the great honour of speaking with the Holy One.’

‘After he has eaten he will sleep,’ said Kim. He did not know where his game was going, but he wanted to take advantage of it.

‘Now I will get the Holy Man his food,’ said Kim.

‘I and the other servants will take care of that - if it is permitted,’ said the servant, respectfully.

‘It is permitted,’ said Kim. ‘Holy One, these people will bring us food.’

‘The land is good. All the country of the south is good,’ said the lama quietly. He was very tired now.

‘Come here!’ said the woman behind the curtain. ‘Listen, beggar, I am an old woman, but I am not a complete fool. He is certainly a holy lama, and I respect him. But you do not come from the hills. You are just a beggar who wants to make money.’

‘Doesn’t everybody want to make money,’ replied Kim. ‘Anyway, I have heard -‘

‘What have you heard?’ asked the old woman: she was certain that Kim was going to begin another one of his amusing insults.

‘I have heard that the Rajahs of the hills in the north sometimes sell their most beautiful daughters for money in the south.’

‘Be careful, beggar!’ cried the old woman, ‘you know the punishment for saying such things - an elephant steps on you and you die!’

‘Oh, please,’ cried Kim with exaggerated terror. ‘Oh please, Eye of Beauty, Great Queen!’

‘Forty years ago, or maybe thirty years ago people called me the Eye of Beauty, but not today,’ said the old lady with a laugh. Kim soon discovered that the old lady was going on a pilgrimage to Bodh Gaya. She asked Kim and the lama to go with her. She wanted to laugh with Kim some more, and she also had important spiritual matters to talk about with the lama. This was very fortunate, and Kim was happy to accept her offer.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.