سرفصل های مهم
پلوپونی
توضیح مختصر
کیم میره مدرسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
پلوپونی
روز بعد سربازان تمام چادرها رو پایین آوردن و ماوریکها به طرف اومبالا راهپیمایی کردن. کیم با اونها رفت. بعد از ظهر پدر ویکتور با اسب اومد پیشش.
“از کجا میدونستی؟ از کجا میدونستی میریم جنگ؟”
کیم جواب نداد. فقط مرموزانه به فاصلهی دور نگاه کرد.
روز بعد ماوریکها اومبالا رو به قصد جنگ ترک کردن. یک پسر طبلزن از کیم نگهبانی میداد.
“تا چه فاصلهای اجازه دارم برم؟” وقتی جلوی سربازخانهی خالی ایستاده بودن، کیم پرسید.
پسر طبلزن جواب داد: “میتونی تا پیش اون درخت بری.”
کیم که حالا لباسهای سفت و خشک ارتشی پوشیده بود، انرژی کافی برای دویدن نداشت. به طرف درخت راه رفت. یک خدمتکار از پیشش گذشت و به زبان هندوستانی به کیم فحش داد: فکر نمیکرد کیم حرفش رو بفهمه. کیم در جواب یک سری فحش به زبان هندوستانی از خودش درآورد. خدمتکار بومی تعجب کرد.
کیم به خدمتکار گفت: “حالا برو و یک نامهنویس برام بیار.”
کمی بعد، نامهنویس اومد- از دیدن این پسر انگلیسی عجیب که میتونست هندوستانی هم حرف بزنه کنجکاو شد. نامهای که برای کیم نوشت با این حرف تموم شد: “لباسها خیلی سنگین هستن و قلب من هم سنگینه. هوا و آب اینجا رو دوست ندارم. به کمکم بیام، محبوب علی، یا کمی پول برام بفرست چون پول کافی برای پرداخت به نویسندهی این نامه رو ندارم.”
وقتی نامهنویس فهمید محبوب علی دوست کیم هست، موافقت کرد نامه رو برای کیم پست کنه و منتظر پولش بمونه.
کیم برگشت پیش پسر طبلزن. بعد از ناهار وقتی یک سرباز اومد و کیم رو به دیدن پدر ویکتور برد، خیلی خوشحال بود.
با تحیر گفت: “نامهای از دوستت، لاما، دریافت کردم.”
“کجاست؟ حالش خوبه؟ آه! کیم گفت: اگر میتونه نامه بنویسه، همه چیز خوبه.”
“تو بهش علاقه داری پس؟” پدر ویکتور پرسید.
“البته بهش علاقه دارم. کیم جواب داد: “اون هم به من علاقه داره.”
“اون نمیتونه انگلیسی بنویسه، میتونه؟” کشیش پرسید.
“آه نه. کیم جواب داد: ولی البته یک نامهنویس پیدا کرده.”
“خوب، اون باورنکردنیترین نامه رو از معبد جائین از بنارس، جایی که میمونه نوشته. اون میگه ۳۰۰ روپیه سالانه برات میفرسته تا بری مدرسهی سنت خاویار. این باور نکردنیه! این حقیقت داره، کیم؟”
کیم با آرامش جواب داد: “اگر میگه سالانه ۳۰۰ روپیه به من میده، پس این کار رو میکنه.”
“خوب، ما میخواستیم تو رو بفرستیم پرورشگاه نظامی، ولی حالا سه روز منتظر میمونم. واقعاً باور نمیکنم این حقیقت داشته باشه.” پدر ویکتور تصمیم گرفت: “ولی سه روز منتظر میمونم.”
چهار روز بعد، پدر ویکتور دو تا سورپرایز دیگه داشت. اول، یک نامهی دیگه با چکی به مبلغ ۳۰۰ روپیه از طرف لاما دریافت کرد.
“لاما که یک گدای خیابونی هست، پول کافی برای فرستادن یک پسر سفید به مدرسهی گرونقیمت داره!” فکر کرد. درست همون موقع، پسر طبلزن بدو دوید پیشش.
داد زد: “پسر نیست، یک مرد عجیب با ریش سرخ روی یک اسب نر اومد. من رو زد و بعد پسر رو کشید بالا. بعد با هم رفتن!”
“این پسر دیگه چه آدمهای عجیبی رو میشناسه؟” پدر ویکتور که مخاطبش شخص خاصی نبود، گفت.
مرد ریش سرخ، محبوب علی، فاصلهی کوتاهی با کیم رفت و گفت: “دوست کوچیک کل دنیا، نمیتونم ببرمت. همه دیدن پسر طبلزن رو زدم و تو رو بردم. اگر تو رو برنگردونم، من رو میندازن زندان.”
کیم التماس کرد: “لطفاً بذار فرار کنم، میخوام برگردم پیش لامام!”
درست همون موقع یک مرد انگلیسی سوار یک اسب چوگان کوچیکی اومد.
“آه، اینجایی! همه جا دنبالت گشتم!” مرد انگلیسی گفت. “این روزها چه اسبهایی برای فروش داری؟”
محبوب گفت: “یه اسب جوان فوقالعاده دارم، مناسب بازی ظریف و سخت چوگان- اسب دیگهای مثل اون وجود نداره.”
مرد انگلیسی گفت: “البته، همیشه این حرف رو میزنی. و این دیگه چیه؟”
محبوب با جدیت گفت: “یک پسر، یتیمه. پدرش سرباز بود.”
مرد انگلیسی گفت: “پس بذار بره. قطعاً وقتی گرسنه بشه برمیگرده.”
محبوب توضیح داد: “آه نه، پسر کوچولوی باهوشیه. دوستانی داره. لباسهاش رو عوض میکنه و انگار که جادو شده باشه، یه پسر هندو یا یه پسر مسلمون میشه!”
“واقعاً!” مرد انگلیسی که با دقت به پسر نگاه میکرد، گفت. کیم خیلی عصبانی شد: محبوب داشت مسخرهاش میکرد.
محبوب گفت: “میفرستنش مدرسه، و چکمههای سنگین پاش میکنن. بعد هر چیزی که میدونه رو فراموش میکنه. حالا کدوم سربازخونه مال تو هست؟” حالا کیم به قدری عصبانی شده بود که نمیتونست حرف بزنه: به جایی که پدر ویکتور زندگی میکرد اشاره کرد.
محبوب ادامه داد: “خب، شاید سرباز خوبی ازش در بیاد. حداقل خدمتکار خوبی میشه. یک بار فرستادمش پیغامی دربارهی اسب نر سفید برسونه.”
کیم یک کلمه هم حرف نزد، ولی فکر کرد: “من فقط یک خدمتکار! فقط یک سرباز ساده! من اون پیغام مهم رو به این مرد انگلیسی رسوندم. حالا شناختمش. اون کار یک خدمتکار بود؟ مرد انگلیسی من رو نمیشناسه؟ ای محبوب وحشتناک!”
و محبوب به مرد انگلیسی که سرهنگ کریگتون بود خیره شد. سرهنگ کریگتون به کیم که ساکت بود خیره شد.
محبوب گفت: “اسب من خوب آموزش دیده. میبینی که لگد نمیزنه!” البته محبوب داشت درباره کیم حرف میزد. میخواست سرهنگ کریگتون ببینه کیم میدونه دربارهی مسائل مهم حرف نزنه - هرگز - حتی اگر به شدت تحریک بشه. به عبارت دیگه، کیم میتونست مأمور مخفی عالی بشه. بالاخره سرهنگ کریگتون رئیس جاسوسان انگلیس در هند بود.
سرهنگ کریگتون گفت: “آه. کی از این پسر سرباز میسازه؟”
محبوب جواب داد: “میگه هنگی که پیداش کرده و مخصوصاً کشیش.”
“کشیش اونجاست!” وقتی پدر ویکتور از ایوانش پایین اومد، کیم داد زد.
“باورنکردنیه، اوهارا!” وقتی کشیش کیم رو روی اسب محبوب دید، گفت. “دیگه چند تا دوست داری؟”
به این ترتیب کیم رفت مدرسهی سنت خاویار در لاکنو. قبل از اینکه بره، محبوب به کیم توضیح داد که اون هم میتونه مامور مخفی بشه. در هر صورت، مدرسه اونقدری که کیم فکر میکرد بد نبود. پسرهای دیگهای که اونجا بودن هم مثل کیم در هند به دنیا اومده بودن. بنابراین کیم درس خوند و شروع به یادگیری نقشه کشیدن کرد. اگر میخواست سفر کنه و به عنوان مأمور مخفی برای دولت اطلاعات جمع کنه، این خیلی مهم بود. ولی بعد از اولین سال مدرسه، کیم دوباره میخواست آزاد باشه، حداقل برای تعطیلات مدرسه. بنابراین از اونجا فرار کرد و محبوب رو پیدا کرد. دو نفری با هم سفر کردن، ولی بالاخره محبوب کیم رو برد سیملا، شهری روی تپهها.
وقتی رسیدن اونجا، محبوب گفت: “از سرهنگ کریگتون خبر شنیدم. میگه برنگشتی مدرسه.”
“مدرسه در تابستان؟” کیم گفت. “تعطیلات مال منه.”
محبوب ادامه داد: “شاید، ولی حالا سرهنگ کریگتون میگه باید تا وقت برگشتن به مدرسه در لاکنو در خونهی صاحب لورگان بمونی.”
کیم گفت: “من ترجیح میدم پیش تو بمونم.”
محبوب گفت: “این افتخار بزرگیه، خود صاحب لورگان تو رو خواسته. از تپه بالا میری و خونهاش رو پیدا میکنی. بعد فراموش میکنی که محبوب علی رو میشناختی، کسی که به صاحب کریگتون اسب فروخته، کسی که اون رو هم نمیشناسی. این دستور یادت باشه.”
کیم گفت: “خوبه، فراموش نمیکنم. صاحب لورگان کی هست؟ یکی از ماست؟”
“این ما دیگه چیه، صاحب؟” محبوب علی حالا همونطور که معمولاً با اروپاییها حرف میزد، با کیم حرف میزد. “من یک پشتو هستم، تو یک صاحب هستی و دوست یک صاحب. صاحب لورگان یک مغازه داره. تو باید کاملاً از اون اطاعت کنی. بعضیها میگن جادو میکنه. از تپه بالا برو و سؤال کن. بازی بزرگ اینجا و حالا شروع میشه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The Polo-Pony
The next day the soldiers took all the tents down, and the mavericks marched to Umballa. Kim walked with them. In the afternoon father victor rode up to him.
‘How did you know? How did you know we were going to war?’
Kim did not answer. He just looked mysteriously into the distance.
The next day the Mavericks left Umballa for the war. A drummer boy guarded Kim.
‘How far away am I allowed to walk?’ asked Kim, as they stood in front of the empty barracks.
‘You can walk as far as that tree down there,’ answered the drummer boy.
Kim, who was now wearing stiff army clothes, did not have the energy to run. He walked towards the tree. A servant walked by and insulted Kim in Hindustani: he did not think Kim could understand him. Kim invented a series of insults in Hindustani as an answer. The native servant was amazed.
‘And now,’ said Kim to the servant, ‘go and call me a letter- writer.’
Soon the letter-writer came - he was curious to see this strange English boy who could speak Hindustani so well. The letter he wrote for Kim finished with: ‘The clothes are very heavy and my heart is heavy too. I do not like the air and water here. Come and help me, Mahbub Ali, or send me some money because I do not have enough to pay the writer who writes this.’
When the letter-writer discovered that Mahbub Ali was Kim’s friend, he agreed to post the letter for Kim and wait for his payment.
Kim went back to the drummer boy. After lunch he was very happy when a soldier came and took him to see Father Victor.
‘I have received a letter from your friend, the lama,’ he said with amazement.
‘Where is he? Is he well? Oh! If he can write a letter, all is well,’ said Kim.
‘You are fond of him then?’ asked Father Victor.
‘Of course I am fond of him. He is fond of me,’ replied Kim.
‘He can’t write English, can he?’ asked the priest.
‘Oh no. But of course he found a letter-writer,’ answered Kim.
‘Well, he wrote me a most incredible letter from the Jain Temple of Benares where he is staying. He says that he will send you the three hundred rupees a year for you to attend St Xavier’s. This is incredible! Is this true, Kim?’
‘If he says he will give me three hundred rupees a year, then he will do it,’ answered Kim calmly.
‘Well, we were going to send you to the military orphanage, but now I will wait for three days. I really do not believe this is true. But I will wait three days,’ decided Father Victor.
Four days later, Father Victor had two more surprises. First, he received another letter from the lama with a cheque for three hundred rupees.
‘The lama, who is just a street beggar, has enough money to send a white boy to an expensive school!’ he thought. Just then the drummer boy came running to him.
‘The boy is gone,’ he cried, ‘a strange man with a red beard riding a stallion came. He hit me and then pulled that boy up. Then they rode away!’
‘What other strange people does this boy know?’ said Father Victor to no one in particular.
The man with a red beard, Mahbub Ali, rode a short distance with Kim, and said, ‘Little Friend of all the World, I cannot take you away. Everybody saw me hit that drummer boy and take you. If I don’t take you back, they will put me in jail.’
‘Please, let me escape,’ begged Kim, ‘I want to go back to my lama!’
Just then an Englishman rode up on a small polo-pony.
‘Oh, here you are! I have looked for you everywhere!’ said the Englishman. ‘What horses have you got for sale these days?’
‘I have a wonderful young horse, perfect for the delicate and difficult game of polo - there is no other horse like it,’ said Mahbub.
‘Of course, you always say that,’ said the Englishman. ‘And what on earth is this?’
‘A boy,’ said Mahbub seriously, ‘he is an orphan. His father was a soldier.’
‘Let him go then,’ said the Englishman. ‘He will certainly come back when he is hungry.’
‘Oh no,’ explained Mahbub, ‘ he is a clever little boy. He has friends. He changes his clothing and becomes, as if by magic, a little Hindu boy or a Muslim boy!’
‘Really!’ said the English man, who looked carefully at the boy. Kim became very angry: Mahbub was making fun of him.
‘They will send him to school,’ said Mahbub, ‘and put heavy boots on his feet. Then he will forget everything he knows. Now which barracks is yours?’ Kim was so angry now that he could not speak: he pointed to where Father Victor lived.
‘Well,’ continued Mahbub, ‘perhaps he will make a good soldier. He will make a good servant at least. I sent him once to deliver a message about a white stallion.’
Kim did not say a word but he thought, ‘Me just a servant! Just a common soldier! I delivered that important message to this Englishman. Now I recognise him. Was that the work of a servant? Doesn’t the Englishman recognise me? That horrible Mahbub!’
And Mahbub stared at the Englishman, who was Colonel Creighton. Colonel Creighton stared at Kim, who was silent.
‘My horse is well trained,’ said Mahbub. ‘You see it doesn’t kick!’ Mahbub, of course, was really talking about Kim. He wanted Colonel Creighton to see that Kim knew not to talk about important things - never - even if he was terribly provoked. In other words, Kim could become a great secret agent. Colonel Creighton was, after all, the head of the British spies in India.
‘Ah,’ said Colonel Creighton. ‘Who will make this boy a soldier?’
‘He says the regiment that found him and especially the priest,’ answered Mahbub.
‘There is the priest!’ shouted Kim, as Father Victor came down from his veranda.
‘Incredible, O’Hara!’ said the priest, when he saw Kim on Mahbub’s stallion. ‘How many more friends have you got?’
So, Kim went to the St Xavier’s in Lucknow. Before he went, Mahbub explained to Kim that he too could become a secret agent. Anyway, the school was not so bad as Kim had thought. The other boys there were born in India just like Kim. So, Kim studied and began to learn about making maps. This was very important if he wanted to travel and collect information for the Government as a secret agent. But after his first year of school, Kim wanted to be free again, at least for his school holidays. So, he ran off and found Mahbub. The two travelled together, but finally Mahbub took Kim up to Simla, a town in the hills.
When they arrived there, Mahbub said, ‘I have heard from Colonel Creighton. He says you have not come back to school.’
‘School in the summer?’ said Kim. ‘The holidays are mine!’
‘Perhaps,’ continued Mahbub, ‘but now Colonel Creighton says you must stay at Lurgan Sahib’s house until it is time to go back to school in Lucknow.’
‘I would prefer to stay with you,’ said Kim.
‘This is a great honour,’ said Mahbub, ‘Lurgan Sahib himself asked for you. You will go up the hill and find his house. Then you must forget that you have ever known Mahbub Ali, who sells horses to Creighton Sahib, whom you also do not know. Remember this order.’
‘Good,’ said Kim, ‘I will not forget. Who is Lurgan Sahib? Is he one of us?’
‘What talk is this of “us”, Sahib?’ Mahbub Ali, now talked to Kim as he usually talked to Europeans. ‘I am a Pashtun, you are a Sahib and a friend of a Sahib. Lurgan Sahib has a shop. You must obey him completely. Some people say that he does magic. Go up the hill and ask. The Great Game begins here and now.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.