سرفصل های مهم
مدرسهی جاسوسی
توضیح مختصر
کیم میره مغازهی صاحب لورگان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
مدرسهی جاسوسی
کیم شروع به بالا رفتن از خیابون کرد تا دنبال مغازهی صاحب لوگان بگرده. خیلی احساس مهم بودن میکرد: حالا یک صاحب بود. یک پسر هندی کوچیک حدوداً ده ساله دید که زیر یک تیر چراغ برق نشسته.
“مغازهی آقای لورگان کجاست؟” کیم ازش پرسید.
پسر کیم رو برد به مغازهای که ایوانی در خیابون داشت. در باز بود.
پسر کوچولو خیلی آروم گفت: “رسیده.” کیم احساس کرد صاحب لورگان پسر رو فرستاده بود اون رو بیاره اینجا.
کیم وارد ساختمان شد و مردی دید با ریش سیاه که روی چشمهاش سایبان سبز رنگ گذاشته بود. سر یک میز نشسته بود. با سرعتی باورنکردنی مرواریدهای درخشان رو نخ میکرد.
مرد با خودش شمرد: “هفتاد و نه، هشتاد، هشتاد و یک،” و بعد سایبان سبز رنگش رو درآورد و به کیم خیره شد. مردمکهای چشمهاش خیلی درشت شدن و بعد خیلی کوچیک، انگار که مردمکهاش رو کنترل میکرد. کیم در لاهور دیده بود یک ساحر این کار رو میکنه، بنابراین نترسید.
صاحب لوگان یکمرتبه گفت: “نترس.”
“چرا باید بترسم؟” کیم جواب داد.
“امشب اینجا میخوابی و با من میمونی تا وقت رفتن به لاکنو بشه. این یک دستوره.”
کیم تکرار کرد: “یک دستوره. ولی کجا میخوابم؟”
“اینجا در این اتاق،” صاحب لورگان به اتاق تاریکی پشتش اشاره کرد.
کیم با آرامش گفت: “باشه. حالا؟”
صاحب لورگان با سرش اشاره کرد و یک چراغ بالای سرش گرفت. کیم میتونست روی دیوارها ماسکهای شیطانی تبتی همراه ماسکهای ترسناک دیگه، شمشیرها و چاقوها ببینه. کیم قبلاً خیلی از این اشیا رو در موزهی لاهور دیده بود. همچنین دید پسر کوچیک زیر میز نشسته. روی صورتش لبخند داشت.
“فکر میکنم صاحب لورگان میخواد من رو بترسونه.” فکر کرد: “و مطمئنم این پسر شیطانی زیر میز میخواد ببینه من ترسیدم.” با صدای بلند گفت: “این مکان مثل خونهی شگفتیه. تخت من کجاست؟ و تو، پسر کوچولو، لبخند نزن، چون صبح میزنمت!”
وقتی کیم صبح روز بعد بیدار شد، صاحب لورگان داشت از بالا بهش نگاه میکرد. مرد دستش رو به طرف کیم دراز کرد.
گفت: “دست بدیم، اوهارا.”
کیم با دقت بهش نگاه کرد. اون یک صاحب بود چون لباس صاحبها رو پوشیده بود. ولی لهجهی هندوستانیش بینقص بود و انگلیسیش هم اصلاً شبیه یک صاحب نبود.
“متأسفم نمیتونی امروز صبح پسر من رو بزنی. میگه تو رو با یک چاقو یا سم میکشه. اون حسادت میکنه. تازه سعی کرد من رو با سم بکشه. باید به صبحانه کمک کنی. اون به قدری حسوده که فعلاً نمیشه بهش اعتماد کرد.”
کیم فکر کرد: “خوب، یک صاحب اهل انگلیس به خاطر این داستان حسادت سر و صدای زیادی میکرد. ولی صاحب لورگان با آرامش زیادی این رو گفت، با آرامشی که محبوب دربارهی سفرهای خطرناکش در افغانستان حرف میزد.”
لورگان به انتهای دیگه ایوان رفت تا پارچ آبی پر کنه.
“نوشیدنی میخوای؟” لورگان پرسید.
کیم با سر اشاره کرد. صاحب لورگان که ۱۵ فیت دورتر بود دستش رو گذاشت روی پارچ. یک ثانیه بعد پارچ کنار آرنج کیم بود و کاملاً پر بود.
“واو!” کیم با تحیر کامل گفت. “این جادوست!” لورگان لبخند زد - از تعریف خوشش میومد.
لورگان گفت: “بندازش به من.”
کیم گفت: “میشکنه.”
“بندازش!”
کیم به طرف لورگان انداختش. افتاد روی زمین و پنجاه تکه شد.
کیم گفت: “گفتم که میشکنه.”
لورگان گفت: “مهم نیست. بزرگترین تکه رو نگاه کن.”
بزرگترین تکه آب کمی توش داشت و زیر نور میدرخشید. صاحب لورگان اومد و دستش رو گذاشت پشت گردن کیم و زمزمه کرد: “ببین! دوباره به هم میچسبه، تکه به تکه. اول قطعهی بزرگ خودش رو به دو قطعهی دیگه در سمت راست و چپ میچسبونه - در راست و چپ. ببین!”
لورگان کیم رو خیلی سبک و با ظرافت گرفته بود، ولی کیم به هیچ عنوان نمیتونست تکون بخوره. حالا جایی که سه تا قطعهی کوچیک بود، یک قطعه دید. و بالای این قطعهی بزرگ حالا میتونست به شکل مبهمی شکل کل پارچ رو ببینه، ولی پارچ شکسته بود. دید که روی زمین شکست و تکه تکه شد.
“ببین!” صاحب لوگان گفت: “داره دوباره به هم وصل میشه.”
کیم شروع به مبارزه با این توهم کرد. قبلاً به هندوستانی فکر میکرد، ولی حالا شروع به گفتن جدول ضرب با خودش به انگلیسی کرد!
“ببین!” صاحب لوگان زمزمه کرد: “داره دوباره به هم وصل میشه.”
کیم به انگلیسی فکر کرد: “پارچ شکسته بود و تکه تکه شده بود، و دو سه تا شش میشه، و سه سه تا میشه نه، و چهار سه تا میشه دوازده.”
کیم به تکرار جدول ضرب ادامه داد و بالاخره شکل مبهم پارچ ناپدید شد و فقط تکههای شکسته موند.
“ببین! دوباره داره به هم وصل میشه؟” صاحب لورگان پرسید.
کیم جواب داد: “نه، هنوز هم شکسته. هنوز هم مثل قبل تکههایی روی زمین هست. شکسته. هنوز هم شکسته.”
بعد کیم بالاخره از لورگان فاصله گرفت.
“سحر بیشتری بود؟” پرسید.
لورگان جواب داد: “نه، این سحر نبود. این یک آزمایش بود، و ازت خیلی راضی هستم. خیلی خیلی راضی. تو اولین شخصی هستی که مقاومت کرد، اولین شخصی که توهم رو ندید.”
لورگان سر میز نشست. صدای گریهی پسر کوچولو رو شنیدن.
“آه! تویی! خیلی حسودی. دوباره سعی میکنی من رو مسموم کنی؟” لورگان پرسید.
“هرگز، هرگز! نه!” پسر داد زد.
“و سعی میکنی این پسر دیگه رو بکشی؟” لوگان پرسید.
“نه، هرگز!” پسر داد زد.
لورگان یکمرتبه از کیم پرسید: “فکر میکنی چیکار میکنه؟”
کیم جواب داد: “نمیدونم. ولی چرا میخواد مسمومت کنه؟”
“چون خیلی دوستم داره. لوگان توضیح داد: “چون فکر میکنه من تو رو به اون ترجیح میدم، حسادت میکنه.”
“آه، لطفاً بفرستش بره!” پسر داد زد.
لورگان گفت: “هنوز نه. کمی بعد میره. ولی حالا در مدرسه هست و تو هم معلمش خواهی بود. باهاش بازی جواهرات رو بازی کن. من امتیازها رو نگه میدارم.”
پسر کوچولو دوید و یک جعبه پر از جواهر آورد. لورگان ۱۵ تا جواهر در آورد و گذاشت روی میز جلوی کیم.
“بازی چیه؟” کیم پرسید.
“باید به جواهرات نگاه کنی. پسر توضیح داد: “حتی اگر دلت میخواد میتونی لمسشون کنی. میتونی هر چقدر دلت میخواد بهشون نگاه کنی - من فقط به یک ثانیه زمان نیاز دارم! بعد باید با یک ورق کاغذ روشون رو بپوشونی و همه رو به صاحب لورگان توصیف کنی.”
کیم با دقت به جواهرات نگاه کرد و تونست ۱۳ تا از اونها رو توضیح بده. ولی پسر کوچولو خیلی بهتر بود. وقتی نوبت اون شد، نیم دقیقه به جواهراتش نگاه کرد و بعد همهی اونها رو با ریزترین جزئیات ممکن توضیح داد. چندین بار بازی کردن و هر بار پسر خیلی بهتر از کیم بود.
“پسر بهتر از تو بود؟” لورگان پرسید.
کیم گفت: “بله، قطعاً.”
لورگان گفت: “خوبه، و حالا بهت یاد میده.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Spy School
Kim began to walk up the street to look for Lurgan Sahib’s shop. He felt very important: he was now a Sahib. He saw a little Indian boy about ten years old sitting under a lamppost.
‘Where is Mr Lurgan’s shop?’ Kim asked him.
The boy took Kim to a shop with a veranda on the street. The door was open.
‘He has arrived,’ said the little boy, very quietly. Kim felt that Lurgan Sahib had sent the boy to bring him here.
Kim went into the building and saw a man with a black beard wearing a green shade over his eyes. He was sitting at a table. With incredible quickness he was putting shiny pearls on a string.
‘Seventy-nine, eighty, eighty-one,’ the man counted to himself, and then he took off his green shade and stared at Kim. The pupils of his eyes became very large and then very small, as if he controlled them. Kim had seen a magician do this in Lahore so he was not frightened.
‘Do not be afraid,’ said Lurgan Sahib suddenly.
‘Why should I be afraid?’ replied Kim.
‘You will sleep here tonight, and stay with me until it is time to go again to Lucknow. It is an order.’
‘It is an order,’ Kim repeated. ‘But where will I sleep?’
‘Here in this room,’ Lurgan Sahib pointed to the dark room behind him.
‘Fine,’ said Kim calmly. ‘Now?’
Lurgan Sahib nodded and held a lamp above his head. Kim could now see the Tibetan devil masks on the walls together with many other frightening masks, swords and knives. Kim had already seen many of these objects in the Lahore Museum. He also saw the little boy sitting under the table. He had a smile on his face.
‘I think Lurgan Sahib wants to make me afraid. And I am sure that devil boy under the table wants to see me afraid,’ he thought. ‘This place,’ he said aloud, ‘is like a Wonder House. Where is my bed? And you, little boy, stop smiling because I will beat you in the morning!’
When Kim woke up the next morning, Lurgan Sahib was looking down at him. The man offered Kim his hand.
‘Shake hands, O’Hara,’ he said.
Kim looked at him carefully. He was a Sahib because he wore Sahib clothing. But the accent of his Hindustani was perfect and his English was not at all like a Sahib.
‘I am sorry you cannot beat my boy this morning. He says he will kill you with a knife or poison. He is jealous. He has just tried to kill me with poison. You must help with the breakfast. He is almost too jealous to trust, just now.’
‘Well,’ Kim thought, ‘a Sahib from England would make a big fuss about this story of jealousy. But Lurgan Sahib said it very calmly, as calmly as Mahbub talks about his dangerous travels in Afghanistan.’
Lurgan walked to the other end of the veranda to fill up a water jar.
‘Do you want a drink?’ Lurgan asked.
Kim nodded. Lurgan Sahib, who was fifteen feet away, put his hand on the jar. In the very next moment it was next to Kim’s elbow, and it was completely full.
‘Wah!’ said Kim in complete amazement. ‘That is magic!’ Lurgan smiled - he liked the compliment.
‘Throw it back,’ Lurgan said.
‘It will break,’ said Kim.
‘Throw it back!’
Kim threw it in the direction of Lurgan. It fell on the ground and broke into fifty pieces.
‘I said it would break,’ said Kim.
‘It isn’t important,’ said Lurgan. ‘Look at the largest piece.’
The largest piece had a little water in it and sparkled in the light. Lurgan Sahib came and put his hand on the back of Kim’s neck and whispered, ‘Look! It will come together again, piece by piece. First the big piece will join itself to two other pieces on the right and the left - on the right and the left. Look!’
Lurgan held Kim very lightly and delicately, but Kim could not move at all. Now he saw one piece where there had been three small pieces. And above this large piece he could now vaguely see the shape of the entire jar, but the jar had been broken. He had seen it break into pieces on the floor.
‘Look! It is coming together again,’ said Lurgan Sahib.
Kim began to fight this illusion. Before he had thought in Hindustani, but now he began say to himself the multiplication table in English!
‘Look! It is coming together again,’ whispered Lurgan Sahib.
‘The jar was broken into many pieces,’ thought Kim in English, ‘and two times three is six, and three times three is nine and four times three is twelve…’
Kim continued repeating the multiplication table and gradually the vague shape of the jar disappeared and only the broken pieces remained.
‘Look! Is it coming together again?’ asked Lurgan Sahib.
‘No,’ answered Kim, ‘it is still broken. There are still pieces on the floor, like before. It is broken. It is still broken.’
Then Kim finally pulled away from Lurgan.
‘Was that more magic?’ asked Kim.
‘No, it was not magic,’ answered Lurgan. ‘It was a test, and, I am very happy with you. Very, very happy. You are the first to resist, the first that did not see the illusion.’
Lurgan sat down at the table. They heard the little boy crying.
‘Ah! It is you! You are so jealous. Will you try to poison me again?’ asked Lurgan.
‘Never, never! No!’ cried the boy.
‘And will you try to kill this other boy?’ asked Lurgan.
‘No, never!’ cried the boy.
‘What do you think he will do,’ Lurgan suddenly asked Kim.
‘I don’t know,’ answered Kim. ‘But why does he want to poison you?’
‘Because he likes me so much. He is jealous because he thinks I prefer you to him,’ explained Lurgan.
‘Oh, please send him away!’ cried the boy.
‘Not yet,’ said Lurgan. ‘He will go away in a little bit. But now he is at school, and you will be his teacher. Play the Game of the Jewels against him. I will keep score.’
The little boy ran and got a box filled with jewels. Lurgan took out fifteen jewels and put them on the table in front of Kim.
‘What is the game?’ asked Kim.
‘You must look at the jewels. You can even touch them if you want,’ explained the boy. ‘You can look at them as long as you want - I will only need a moment! Then you must cover them with a piece of paper, and describe them all to Lurgan Sahib.’
Kim looked carefully at the jewels, and was able to describe thirteen of them. But the little boy was much better. When his turn came, he looked for a half a minute at his jewels, and then described them all in the greatest possible detail. They played several times and each time the boy was much better than Kim.
‘Is the boy better than you?’ asked Lurgan.
‘Yes, certainly,’ said Kim.
‘Good,’ said Lurgan, ‘then he will teach you now.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.