سرفصل های مهم
دوباره در جاده
توضیح مختصر
کیم با هوری بابو عازم اولین مأموریتش میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
دوباره در جاده
وقتی کیم اولین بار لاما رو جلوی معبد دید، به پای لاما افتاد.
“تو سه سال پول مدرسه و غذام رو دادی. من درسم رو کامل کردم و حالا اومدم پیشت.”
“تو حالا دیگه بچه نیستی.” لاما گفت: “یک مرد هستی. حق داشتم که تو رو گذاشتم پیش اون مردهای مسلح.”
کیم و لاما مدتی دربارهی اولین سفری که با هم داشتن حرف زدن. بعد تصمیم گرفتن کجا برن. لاما میخواست بره شمال، به دیدن بانوی پیر مهربانی که نزدیک ساحارونپور زندگی میکرد. سوار قطاری به شمال به دهلی شدن و بعد از دهلی سوار قطار به ساحارونپور شدن. از اونجا سفرشون رو پیاده ادامه دادن.
از ییلاقات گذشتن حرف زدن و دعا کردن. هر شب در روستای متفاوتی ازشون میزبانی میشد. گاهی در کنار جاده توقف میکردن و لاما تصویر خودش از چرخ زندگی رو بیرون میکشید. به کیم توضیح داد چطور مردم به دنیا میان و میرن و چطور دوباره متولد میشن. جهنمها و بهشتهای مختلفی نشون کیم داد. گاهی مردم توقف میکردن و به عنوان نشانی از احترام و سرسپردگی به طرف نقاشی لاما گل مینداختن.
روزی، یکی از خدمتکاران بانوی پیر اونها رو پیدا کرد. این سخت نبود - لامای سرخ دیگهای نبود که در ییلاقات سفر کنه.
خدمتکار گفت: “بانوی پیر میخواد دوباره شما رو ببینه. به طلسمهای بیشتری برای نوهاش احتیاج داره - اون همیشه بعد از خوردن انبهی زیاد بیمار میشه.”
لاما گفت: “آه، بله، حالا به خاطر میارم.” مقصدشون رو فراموش کرده بود. “وقتی تو مدرسه بودی، من اغلب با اون میموندم. زیاد حرف میزنه، ولی زن خیلی خوبیه. من دوست ندارم طلسم بدم، ولی برای اون میتونم.”
بعد، کیم، لاما، و خدمتکار ۱۱ مایل به خونه بانوی پیر راه رفتن.
بانوی پیر وقتی کیم و لاما رو دید، خیلی خوشحال شد. از پنجرهی خونهاش با اونها حرف زد.
به کیم گفت: “آه، چقدر خوش قیافه شدی. حتماً زنهای زیادی عاشقت میشن!”
کیم جواب داد: “آه، ماهارانی، هنوز هم زیبایی عالی هستی.”
“هنوز؟” بانوی پیر خندید، “شاید ۲۰ شاید سی سال قبل!”
بعد از شام لاما رفت اتاق کوچیکش بخوابه، و کیم کنار آتش موند.
بانوی پیر گفت: “امیدوارم فردا لاما یک طلسم برای نوهی من درست کنه. همچنین میتونه درباره داروهای دکتر جدیدم نظر بده.”
“چه دکتر جدیدی، ماهارانی؟” کیم گفت.
“آه، خیلی خوبه. یک بنگالیه. داروهاش خیلی خیلی خوبن. من خودم ازشون استفاده کردم.”
کیم که کمی به این دکتر جدید حسادت میکرد، گفت: “آه، مراقب باش، این دکترهای در حال سفر آب رنگی میفروشن و بهش میگن دارو.”
“واقعاً؟ صدای عمیقی از تاریکی گفت: “به من شک داری.” دکتر اومد و کنار کیم جلوی آتش نشست. شروع به صحبت دربارهی دارو کردن.
وقتی بالاخره تنها شدن، دکتر که مرد خیلی درشتی بود به کیم گفت: “آه، من رو نشناختی؟”
“نه. چرا باید بشناسم؟ منظورم اینه که.” کیم که گیج شده بود، گفت. “آه، تویی هوری بابو! چطور پیدام کردی؟”
هوری بابو توضیح داد: “لامای سرخ در این قسمت از دنیا زیاد رایج نیستن. همچنین محبوب به من گفت داری میای اینجا. یه جعبه دارو خریدم و سفرم رو به عنوان “دکتر در حال سفر” شروع کردم. گرچه دکتر واقعاً خوبی هستم. ولی مأموریت مهمی داریم، آقای اوهارا.”
“چیه؟ کیم گفت: “امیدوار بودم به زودی بازی بزرگ رو شروع کنم.”
هوری بابو شروع کرد: “به زودی. نریان سفید رو به خاطر داری؟”
کیم جواب داد: “بله، پنج تا پادشاه که سه سال پیش آمادهی جنگ علیه بریتانیا میشدن. پیغامی از محبوب به سرهنگ کریگتون آوردم.”
هوری بابو ادامه داد: “دقیقاً، ولی در پایان جنگی نشد. بریتانیا به دو تا از این ۵ تا پادشاه پول داد. اونها گفتن از شمال محافظت میکنن. هر چند من فهمیدم این دو تا پادشاه حالا با روسها کار میکنن. در واقع یک روس و یک فرانسوی حالا در شمال هستن و به پادشاهان قول میدن و نقشههایی تهیه میکنن.”
کیم گفت: “کم کم دارم میفهمم.”
هوری بابا گفت: “من میرم شمال تا ببینم این دو تا چیکار میکنن. دستیار میخوام - میدونی، همیشه میترسم. بالاخره هر چی بشه بنگالی هستم. نیاز نیست با من سفر کنی. اگر در صورت خطر نزدیکم باشی کافیه. بنابراین باید لامات رو قانع کنی تا به جستجوی رودخانهی تیر در شمال ادامه بده.”
کیم گفت: “این سخت نخواهد بود. اون از تپهها میاد و در گرمای دشت خیلی رنج میبره.”
ظهر روز بعد هوری بابو رفت.
اون شب کیم و لاما به سمت تپهها عازم شدن: قانع کردن لاما به ادامهی جستجوش در تپههای خنک به هیچ عنوان کار سختی نبود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
On the road Again
When Kim first saw the lama in front of the temple, he fell to the lama’s feet.
‘You paid for my school and food for three years. I have completed my studies and now I have come to you.’
‘You are no longer a child. You are now a man,’ said the lama. ‘I was right to leave you with those men with guns.’
Kim and the lama talked about their first journey together for some time. Then they decided on where to go next. The lama wanted to go north to see the kind old lady who lived near Saharunpore.
They took a train north to Delhi, and then from Delhi they took a train to Saharunpore. From there they continued their journey on foot.
They walked across the countryside talking and praying. Each evening they received hospitality in a different village. Sometimes they stopped along the roadside, and the lama pulled out his illustration of the Wheel of Life. He explained to Kim how people are born and die, and are reborn again. He showed Kim the different hells and paradises. Sometimes people stopped and threw flowers on the lama’s drawing, as a sign of respect and devotion.
One day, a servant of the old lady found them. This was not difficult - there were no other Red Lamas travelling about the countryside.
‘The old lady wants to see you again,’ said the servant. ‘She needs more charms for her grandchild - he always becomes sick after eating too many mangoes.’
‘Oh, yes,’ said the lama, ‘I remember now.’ He had forgotten their destination. ‘I often stayed with her when you were in school. She talks too much but she is a very good woman. I do not like giving charms, but, for her, I can.’
Kim, the lama and the servant then walked eleven miles to the house of the old lady.
She was very happy when she saw Kim and the lama. She talked to them from the window of her house.
‘Oh how handsome you have become,’ she said to Kim. ‘Many women must be in love with you!’
‘Oh, Maharani,’ replied Kim, ‘you are still a great beauty.’
‘Still?’ laughed the old lady, ‘maybe twenty, maybe thirty years ago!’
After dinner, the lama went off to his little room to sleep, and Kim stayed by the fire.
‘I hope,’ said the old lady, ‘tomorrow the lama will make me a charm for my grandchild. He can also give me his opinion of the drugs of my new doctor.’
‘What new doctor, Maharani?’ said Kim.
‘Oh, he is very good. He is a Bengali. His medicines are very, very good. I myself have used them.’
‘Oh, be careful,’ said Kim, a little jealous of this new doctor, ‘these travelling doctors sell coloured water and call it medicine.’
‘Really? You doubt me,’ said a deep voice from the darkness. The doctor came and sat next to Kim by the fire. They began to talk about medicine.
When they were finally alone, the doctor, who was a very large man, said to Kim, ‘Ah, don’t you recognise me?’
‘No… why should I? I mean…’ said Kim confused. ‘Oh, it’s you Hurree Babu! How did you find me?’
‘Red Lamas are not very common in this part of the world,’ explained Hurree Babu. ‘Also Mahbub told me you were coming here. I bought a box of medicine and began my journey as a “travelling doctor”. I really am a good doctor though. But there is an important mission for us, Mr O’Hara.’
‘What is it? I hoped to play the Great Game soon,’ said Kim.
‘Very soon,’ began Hurree Babu. ‘Do you remember the white stallion?’
‘Yes,’ Kim replied, ‘there were five kings who prepared a war against the British three years ago. I brought a message from Mahbub to Colonel Creighton.’
‘Exactly,’ continued Hurree Babu, ‘but there was no war in the end. Two of those five kings were paid by the British. They said they would protect the north. However, I have discovered that these two kings are now working with the Russians. In fact, a Russian and a Frenchman are now in the north making promises to the kings and making maps.’
‘I am beginning to understand,’ said Kim.
‘I am going to the north to see what these two are doing,’ said Hurree Babu. ‘I would like some assistance - I am always afraid, you know. I am a Bengali after all. You do not need to travel with me. If you are near in case of danger, that is enough. So, you must persuade your lama to continue his search for the River of the Arrow to the north.’
‘That will not be difficult,’ said Kim. ‘He comes from the hills and suffers greatly in the heat of the plains.’
The next day at noon, Hurree Babu left.
That evening Kim and the lama also left for the hills: it had not been at all difficult to persuade the lama to continue his search in his cool hills.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.