کف‌بین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: جنایت لرد آرتور سویل / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کف‌بین

توضیح مختصر

در مهمانی بانو وایندرمر یک کف‌بین، دست مهمانان رو میخونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

کف‌بین

آخرین مهمانی بانو وایدنمر قبل از عید پاک بود و خونه‌اش بیشتر از همیشه پر از آدم بود. سیاست‌مداران مهم، زنان زیبا، شاهزاده‌ها و شاهزاده خانم‌ها از مناطق مختلف اروپا حضور داشتن. تنوع باورنکردنی از آدم‌ها وجود داشت. این قطعاً یکی از بهترین مهمانی‌های بانو ویندرمیر بود.

بانو ویندرمیر با دوشس پریسلی صحبت می‌کرد. با پوست سفید و چشم‌های آبی درشت و موهای طلایی زیبا به نظر می‌رسید. موهاش مثل چهارچوبی بود و صورتش مثل یک نقاشی. شبیه یک قدیس بود، ولی افسون یک گناهکار رو هم داشت. وقتی جوان بود به رفتارهای غیر متعارفش شهره بود. سه بار ازدواج کرده بود. حالا چهل ساله بود و بچه‌ای نداشت و اشتیاقش به لذت جوان نگهش داشته بود.

اطراف اتاق پر جمعیت رو نگاه کرد و با صدای بلند پرسید: “کف‌بین من‌ کجاست؟”

پریسلی با تعجب جواب داد: “چیت، گلدیز؟”

“کف‌ببینم، دوشس. نمیتونم بدون اون زندگی کنم.”

دوشس مطمئن نبود کف‌بین چی هست و امیدوار بود متخصص محافظت از پا نباشه.

بانو وایدنمر گفت: “هفته‌ای دو بار میاد دستم رو میبینه و همیشه حرف‌های جالبی داره که دربارش بزنه.”

دوشس مطمئن شد که مرد یک نوع متخصص محافظت از پا هست و شوکه شد.

بانو وایدنمر گفت: “باید تو رو بهش معرفی کنم.”

“معرفی کنی؟” دوشس داد زد. “می‌خوای بگی الان اینجاست؟” نگران شد و آماده شد بره.

“البته که اینجاست. به همه‌ی مهمانی‌هام دعوتش می‌کنم. دستم رو میخونه.”

دوشس بالاخره متوجه شد یک کف‌بین چی هست و خوشحال‌تر شد. گفت: “آه، متوجهم. به گمونم خوش‌اقبالی‌ها رو میگه؟”

بانو وایدنمر جواب داد: “و بد اقبالی‌ها رو. سال آینده هم رو زمین هم در دریا در معرض خطر بزرگی هستم. بنابراین در یک بالن زندگی می‌کنم. بهم گفت تو انگشت کوچیکم این رو دیده. یا کف دستم بود؟ به خاطر نمیارم.”

دوشس بهش گفت دخالت در آینده کار خطرناکیه.

“دوشس عزیز من، فکر می‌کنم خوندن دست یک بار در ماه لازمه. اینطوری میدونی چه کارهایی رو نباید انجام بدی. البته در هر صورت این کارها رو انجام میدی، ولی دونستنش سرگرم‌کننده است.” بانو وایندمر لحظه‌ای مکث کرد و گفت: “حالا، آقای پاجرز کجاست؟ باید پیداش کنم.”

یک مرد جوان خوش‌قیافه و قد بلند که نزدیک اونها ایستاده بود، گفت: “من دنبالش میگردم، بانو وایدنمر.”

“خیلی ممنونم، لرد آرتور، ولی اون رو نمیشناسید.”

“بانو وایدنمر بهم بگو چه شکلی هست و بلافاصله میارمش پیشت.”

بانو ویندرمر شروع به توصیف مرد کرد. “خوب، شبیه کف‌بین نیست. مرموز نیست و رمانتیک هم به نظر نمی‌رسه. در واقع یک مرد کوتاه چاق بی‌مو هست و عینک طلایی داره. کمی شبیه یک دکتر حومه شهری هست و کمی شبیه یک وکیل حومه شهری. واقعاً متأسفم اگر توصیفم زیاد بهت کمک نمیکنه. متأسفانه آدم‌ها خیلی آزاردهنده هستن. ظاهرشون اغلب با کاری که در واقع انجام میدن متفاوته. آه، این هم از آقای پاجر! حالا، آقای پاجر، می‌خوام دست دوشس پریسلی رو بخونی.”

رو کرد به دوشس.

“دوشس، باید دستکشت رو در بیاری. نه، دست چپ نه، اون یکی.”

دوشس گفت این کار درستی نیست. بانو وایدنمر جواب داد: “هیچ چیز جالبی درست نیست.”

دوشس رو به آقای پاجر معرفی کرد.

کف‌بین به دست نگاه کرد: کوچیک و چاق بود و انگشت‌های کوتاه مربع شکلی داشت. آقای پاجر گفت: “زیاد عمر می‌کنی دوشس، و بی‌نهایت خوشبخت میشی. جاه‌طلب - خیلی میانه‌رو، خط عقل زیاد اغراق‌آمیز نیست، خط قلب-“

بانو وایدنمر داد زد: “آقای پاجر، احتیاط نکن.”

فالگیر موافقت کرد و تعظیم کرد. “من محبت زیاد و حس مسئولیت قوی می‌یینم.” آقای پاجر لحظه‌ای مکث کرد. دوشس که حالا از چیزهایی که می‌شنید خوشحال بود، گفت: “لطفاً ادامه بده.”

“پول زیاد خرج نکردن یکی از ویژگی‌های شماست.”

از نظر بانو ویندرمر این خیلی سرگرم‌کننده بود و با صدای بلند خندید.

دوشس جواب داد: “اقتصاد خیلی مهمه. وقتی با شوهرم، دوک پریسلی، ازدواج کردم، ۱۱ تا قلعه داشت و هیچ خونه‌ی مناسبی برای زندگی نداشت.”

بانو ویندرمر داد زد: “و حالا ۱۲ تا خونه داره و یک قلعه هم نداره.”

دوشس گفت: “خوب، عزیزم‌، من دوست دارم-“

آقای پاجر گفت: “آسایش، و راحتی مدرن، آب داغ، چنین چیزهایی. کاملاً حق داری. آسایش تنها چیزی هست که تمدن میتونه به ما بده.”

بانو ویندمر از آقای پاجر خیلی راضی بود. “شخصیت دوشس رو خیلی خوب توصیف کردی و حالا باید شخصیت لیدی فلورا رو بگی.”

یک دختر قد بلند با موی قرمز اومد جلو. دست‌های لاغر و بلند و انگشت‌های نازکی داشت.

“آه، یک پیانیست! آقای پاجر گفت: “یک پیانیست فوق‌العاده می‌بینم، ولی شاید نه یک موسیقیدان. خیلی کم‌حرف، خیلی صادق، کسی که حیوانات رو دوست داره.”

“کاملاً درسته!” دوشس جواب داد. “دخترم در ییلاقات ۲۴ تا سگ داره.”

بعد آقای پاجر، دست جناب توماس، یک نجیب‌زاده‌ی پیر با قیافه‌ی صمیمی رو خوند. دوباره شنونده‌هاش رو با صحت چیزهایی که میگفت متعجب کرد. “خارق‌العاده!” جناب توماس گفت. “باید دست همسرم رو بخونی.”

“دست همسر دومتون رو. آقای پاچر گفت: خیلی خوشحال میشم.”

هرچند همسر جناب توماس امتناع کرد. نمی‌خواست چیزی از گذشته و آینده‌اش بشنوه. همچنین سفیر روسیه که حتی نخواست دستکشش رو در بیاره. در واقع، آدم‌های زیادی به نظر از مرد کوتاه عجیب عینک طلایی می‌ترسیدن. کف‌بین به لیدی فرمور گفت موسیقی رو دوست نداره، ولی موسیقیدان‌ها رو دوست داره. مهمانان زیادی فکر کردن چیزهایی که آقای پاچر میگه برای چنین مناسباتی خیلی خطرناکن.

لرد آرتور ساویل آقای پاجر رو با علاقه تماشا میکرد. می‌خواست مرد دست اون رو بخونه، ولی به قدری کمرو بود که مستقیم ازش نخواست. از اتاق رد شد و رفت جایی که بانو وایندرمر نشسته بود و گفت: “بانو وایندرمر، فکر می‌کنی آقای پاجر دست من رو بخونه؟”

بانو وایندرمر گفت: “البته، برای همین‌ اینجاست. ولی مراقب باش، لرد آرتور. فردا با سبیل ناهار می‌خورم و اگر آقای پاجر چیزهای بدی درباره شما بفهمه، همه چیز رو بهش میگم.”

لرد آرتور لبخند زد، و سرش رو تکون داد. گفت: “متأسفانه نه. سبیل من رو همونقدر خوب میشناسه که من اون رو می‌شناسم.”

بانو ویندرمر آقای پاجر رو که اون لحظه داشت دست یک بانو رو میخوند، صدا زد. “آقای پاجر، لرد آرتور ساویل میخواد شما دستش رو بخونی. بهش نگو که قول داده با یکی از زیباترین دختران لندن، سبیل مرتون، ازدواج کنه. تو روزنامه‌ها چاپ شده بود!”

یک شنونده‌ی علاقمند آقای پاچر رو که دست لرد آرتور رو گرفت، تماشا کرد. بانو ویندرمر گفت: “حالا، آقای پاجر، مطمئن شو که چیز خوبی به ما میگی. لرد آرتور یکی از مورد علاقه‌های خاص من هست.”

متن انگلیسی فصل

PART ONE

The Chiromantist

It was Lady Windermere’s last party before Easter and her house was even more full of people than usual. There were important politicians, beautiful women, princes and princesses from various parts of Europe. There was an incredible variety of people. It was certainly one of Lady Windermere’s best parties.

Lady Windermere was talking to the Duchess of Paisley. She looked beautiful with her pale skin, large blue eyes and golden hair. Her hair was like a frame and her face was the picture. She looked like a saint but had also the fascination of a sinner.

When she was young, she had a reputation for her unconventional behaviour. She had been married three times. Now she was forty and without children and her passion for pleasure kept her young.

She looked round the full room and in her high voice asked, ‘Where is my chiromantist?’

The Duchess of Paisley replied surprised, ‘Your what, Gladys?’

‘My chiromantist, Duchess. I can’t live without him.’

The Duchess was not sure what a chiromantist was and hoped it was not the same as a chiropodist.

‘He comes to see my hand twice a week and always has interesting things to say about it,’ said Lady Windermere.

The Duchess was sure that the man was a sort of chiropodist and was shocked.

‘I must introduce you to him,’ said Lady Windermere.

‘Introduce him!’ cried the Duchess. ‘Do you want to say that he’s here?’ She looked worried and prepared to leave.

‘Of course he’s here. I invite him to all my parties. He reads my hand.’

The Duchess finally realised what a chiromantist was and felt happier. ‘Oh, I see,’ she said. ‘I suppose he tells fortunes?’

‘And misfortunes,’ answered Lady Windermere. ‘Next year, I’m in great danger both on land and sea. So, I’m going to live in a balloon. He told me he saw it in my little finger. Or was it on my palm? I can’t remember.’

The Duchess told her that it was dangerous to interfere with the future.

‘My dear Duchess, I think the reading of your hands is necessary once a month. In that way, you’ll know the things you shouldn’t do. Of course, you do the things anyway, but it’s fun to know.’ Lady Windermere stopped for a moment and said, ‘Now, where is Mr Podgers? I have to find him.’

‘I’ll look for him, Lady Windermere,’ said a tall, handsome young man who was standing near them.

‘Thank you so much, Lord Arthur; but you don’t know him.’

‘Tell me, Lady Windermere, what he’s like, and I’ll bring him to you immediately.’

Lady Windermere began her description. ‘Well, he doesn’t look like a chiromantist. He isn’t mysterious and he doesn’t look romantic. In fact, he’s a little, fat man with no hair and gold glasses. He looks a bit like a country doctor and a bit like a country lawyer. I’m really sorry if my description doesn’t help you very much. Unfortunately, people are so irritating. Their appearance is often so different from what they really do. Ah, here is Mr Podgers! Now, Mr Podgers, I want you to read the Duchess of Paisley’s hand.’

She turned to the Duchess.

‘Duchess, you must take off your glove. No, not the left hand, the other one.’

The Duchess said it was not right. ‘Nothing interesting ever is,’ replied Lady Windermere.

She introduced the Duchess to Mr Podgers.

The chiromantist looked at the hand; it was little and fat and had short, square fingers. ‘You’ll live to a great age, Duchess, and be extremely happy,’ said Mr Podgers. ‘Ambition - very moderate, the line of the intellect is not exaggerated, the line of the heart-‘

‘Now, be indiscreet, Mr Podgers,’ cried Lady Windermere.

The fortune teller agreed and bowed. ‘I see a great affection and a strong sense of duty.’ Mr Podgers stopped for a moment. ‘Please continue,’ said the Duchess, who was now happy at the things she was hearing.

‘Not spending very much money is also one of your virtues.’

Lady Windermere found this very amusing and laughed loudly.

‘Economy is very important,’ replied the Duchess. ‘When I married my husband, the Duke of Paisley, he had eleven castles and no house suitable to live in.’

‘And now he has twelve houses, and not a single castle,’ cried Lady Windermere.

‘Well, my dear,’ said the Duchess, ‘I like-‘

‘Comfort,’ said Mr Podgers, ‘and modern conveniences, hot water, things like that. You’re quite right. Comfort is the only thing our civilisation can give us.’

Lady Windermere was very pleased with Mr Podgers. ‘You have described the Duchess’s character very well and now you must tell Lady Flora’s.’

A tall girl with red hair came forward. She had long, thin hands and thin fingers.

‘Ah, a pianist! I see,’ said Mr Podgers, ‘an excellent pianist, but perhaps not a musician. Very reserved, very honest, someone who loves animals.’

‘Quite true!’ replied the Duchess. ‘My daughter has twenty-four dogs in the country.’

Mr Podgers then read the hand of Sir Thomas, a friendly looking old gentleman. Again, he surprised his listeners with the accuracy of what he said. ‘Extraordinary!’ said Sir Thomas. ‘You must read my wife’s hand.’

‘Your second wife’s. I’ll be very pleased,’ said Mr Podgers.

Sir Thomas’s wife, however, refused. She did not want to hear about her past or her future. Nor did the Russian Ambassador, who refused even to remove his gloves. In fact, many people seemed afraid of the strange little man in the gold glasses. The chiromantist told Lady Fermor that she did not like music, but she liked musicians. Many guests thought that the things Mr Podgers said were probably too dangerous for an occasion like this.

Lord Arthur Savile was watching Mr Podgers with interest. He wanted the man to read his hand, but was too timid to ask directly. He crossed the room to where Lady Windermere was sitting and said, ‘Lady Windermere, do you think Mr Podgers will read my hand?’

‘Of course,’ said Lady Windermere, ‘that’s why he’s here. But be careful, Lord Arthur. I’m having lunch with Sybil tomorrow and if Mr Podgers discovers terrible things about you, I’ll tell her everything.’

Lord Arthur smiled, and shook his head. ‘I’m afraid not,’ he said. ‘Sybil knows me as well as I know her.’

Lady Windermere called Mr Podgers who, at that moment, was reading a lady’s hand. ‘Mr Podgers, Lord Arthur Savile would like you to read his hand. Don’t tell him that he has promised to marry one of the most beautiful girls in London, Sybil Merton. That was in the newspapers!’

An interested audience watched Mr Podgers, who took Lord Arthur’s hand. ‘Now, Mr Podgers,’ said Lady Windermere, ‘make sure you tell us something nice. Lord Arthur is one of my special favourites.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.