سرنوشت

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: جنایت لرد آرتور سویل / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

سرنوشت

توضیح مختصر

لرد آرتور کف‌بین رو میکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

سرنوشت

لرد آرتور سرخورده شده بود. با اشک در چشمانش دوید تو اتاقش. سعی کرده بود مرتکب قتل بشه ولی هر دو بار شکست خورده بود. فکر کرد خوب بودن خیلی سخته. شاید نباید با سبیل ازدواج کنه. احساس کرده نمیتونه سرنوشتش رو کنترل کنه.

اون شب رفت به کلوپش. برادرش با چند نفر از دوستانش اونجا بود، ولی مکالمه‌شون برای لرد آرتور کسل‌کننده بود. بعداً از کلوپ خارج شد و رفت تیمز. ساعت‌ها کنار رودخانه نشست. شهر زیر نور مهتاب به آرومی ساکت شد.

ساعت ۲ در امتداد رودخانه قدم زد. همه جا تاریک بود به غیر از گنبد کلیسای جامع سنت پائول. در تاریکی شکل یک مرد رو دید. به رودخانه نگاه می‌کرد. لرد آرتور شخص رو شناخت. آقای پاجر کف‌بین بود!

لرد آرتور پشت مرد کوتاه چاق ایستاد. ایده‌ی خوبی به ذهنش رسیده بود. پاهای آقای پاجر رو گرفت و انداختش توی رودخانه‌ی تیمز. لرد آرتور توی آب تاریک رو نگاه کرد. فقط تونست کلاه کف‌بین رو ببینه که روی رودخانه شناور بود. آقای پاجر رفته بود. لرد آرتور خوشحال بود و بلافاصله به سبیل فکر کرد.

“چیزی گم کردی، آقا؟” صدایی از پشت سرش پرسید. یک پلیس بود.

“چیز مهمی نیست.” لرد آرتور با لبخند جواب داد: “ممنونم، گروهبان.”

رفت خونه.

روزهای امید و ترس دنبالش بود. آقای پاجر مرده بود؟ زنده بود؟ می‌خواست بدونه. جوابش از راه رسید. لرد آرتور در کلوپش تیتر روزنامه رو دید: خودکشی یک کف‌بین.

جسد آقای پاجر رو پیدا کرده بودن. خودکشی علت‌ روشن مرگ بود.

لرد آرتور از کلوپش بیرون دوید. بلافاصله رفت خونه‌ی سبیل. وقتی سبیل اون رو دید، میدونست خبرهای خوشی داره. لرد آرتور داد زد: “سبیل، بیا فردا ازدواج کنیم!”

متن انگلیسی فصل

PART SEVEN

Destiny

Lord Arthur was desperate. He ran to his room, tears in his eyes. He had tried to commit murder, but he had failed both times. It was so difficult to be good, he thought. Perhaps he should not marry Sybil. He felt that he was not able to control his destiny.

That evening he went to his club. His brother was there with some friends, but Lord Arthur found their conversation boring. Later he left the club and walked down to the Thames. He sat by the river for hours. In the moonlight the city slowly became quiet.

At two o’clock he walked along the river. Everything was dark except for the dome of St Paul’s Cathedral. In the darkness he saw the figure of a man. He was looking down into the river. Lord Arthur recognised the figure. It was Mr Podgers, the chiromantist!

Lord Arthur stopped behind the fat little man. He had a brilliant idea. He took Mr Podgers’ legs, and threw him into the River Thames below. Lord Arthur looked down into the dark water. He could only see the chiromantist’s hat floating down the river. Mr Podgers had gone. Lord Arthur was happy and immediately thought of Sybil.

‘Have you lost anything, sir?’ asked a voice behind him. It was a policeman.

‘Nothing important. Thank you, sergeant,’ Lord Arthur replied, smiling.

He walked home.

Days of hope and fear followed. Was Mr Podgers dead? Was he alive? He wanted to know. The answer came. In his club, Lord Arthur saw this newspaper headline: SUICIDE OF A CHEROMANTIST

They had found Mr Podgers’ body. Suicide was the obvious cause of death.

Lord Arthur ran out of his club. He went immediately to Sybil’s house. When she saw him, she knew he had good news. ‘Sybil,’ cried Lord Arthur, ‘let’s get married tomorrow!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.