سرفصل های مهم
قتل
توضیح مختصر
کفبین در دست لرد آرتور قتل دیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
قتل
۱۰ دقیقه بعد آرتور از خونهی بانو وایندرمر بیرون دوید. صورتش از ترس سفید شده بود و چشمهاش پر از غم بودن. اومد بیرون توی میدان. میدان توسط چراغهای گازی روشن شده بود.
شب به شدت سرد بود، ولی دستهاش گرم بودن و صورتش مثل آتش میسوخت. دست از راه رفتن برنداشت. انگار مست بود. یک پلیس با کنجکاوی بهش نگاه کرد؛ یک گدا از دیدن کسی که غمگینتر از اون بود ترسید. زیر یک چراغ ایستاد و به دستهاش نگاه کرد. فکر کرد میتونه خون رو روی دستهاش ببینه.
قتل! این چیزی بود که کفبین در دستش دیده بود. باد که دور میدان میوزید انگار بهش میگفت حتی شب هم رازش رو میدونه.
رسید پارک رگنت. درختهای تیره انگار افسونش میکردن. خسته بود و لحظهای استراحت کرد. “قتل! قتل!” تکرار کرد. از صدای خودش ترسید. تمایل دیوانهواری احساس کرد که کسی که از اونجا میگذره رو نگه داره و همه چیز رو بهش بگه.
بعد رفت خیابان آکسفورد و وارد خیابانهای کوچکتر شد. دو تا زن با صورتهای آرایش کرده بهش خندیدن. میتونست صداهای خشونت فیزیکی رو بشنوه. احساس ترحم کرد. این بچههای گناه و بدبختی سرنوشتی مشابه اون داشتن؟ اونها هم مثل اون عروسکهای خیمه شببازیِ نمایش هیولایی بودن؟
فهمید رنج یک کمدیه، نه یک معما. هیچ معنا، هیچ شکل و هیچ توازنی نداره.
بعد از مدتی دید جلوی کلیسای ماریلبون ایستاده. لرد آرتور سریع به طرف کاخ پرتلند حرکت کرد. گاهی پشت سرش رو نگاه میکرد چون فکر میکرد یک نفر تعقیبش میکنه. نبش خیابان ریچ دو تا مرد اعلانی میخوندن. کنجکاو شد بدونه چی میخونن. دید کلمهی “قتل” با حروف درشت مشکی چاپ شده. اعلانی بود که جایزهای برای اطلاعات دربارهی یک مرد با قد متوسط، سن بین ۳۰ تا ۴۰، یک جای زخم روی گونهی راستش میداد. آخرین بار که این مرد دیده شده بود یک کلاه به سر داشت، کت مشکی و شلوار قهوهای. دوباره و دوباره خوند. “میگیرنش؟ زخم چطور ایجاد شده؟ روزی مردم اسمم رو روی دیوارهای لندن میخونن؟” فکر کرد.
این فکر وحشتزدهاش کرد. در تاریکی به راه رفتن ادامه داد، ولی نمیدونست کجا میخواد بره. به شکل مبهمی راه رفتن در خیابانهای کثیف و فقیرنشین رو به خاطر میآورد. وقتی روز شد، در میدان پیکادلی بود. به طرف میدان بلگریو رفت و دید واگنهای بزرگی که توسط اسبها کشیده میشن به بازار کاونت گاردن میوه میارن. مردهایی که اسبهای بزرگ خاکستری رو میروندن، صورتهای آفتاب سوخته و دلنشینی داشتن و با شادی سر هم داد میزدن. یک پسر چاق دید که کلاه کهنه به سر داشت و روش گل داشت. میخندید. سبزیجات زیادی در واگنها بود. سبزیجات سبز با آسمان صورتی صبح اول وقت در تضاد بودن. لرد آرتور از این صحنه تحتتاثیر قرار گرفت، ولی دلیلش رو نمیدونست. زیبایی روز جدید به شکل غمانگیزی براش رقتانگیز بود: فکر کرد روزها با زیبایی شروع میشن ولی با طوفان به پایان میرسن.
این مردان ییلاقات لندن متفاوتی میدیدن. یک لندن فارغ از گناه شب، و دود روز. از خودش پرسید این آدمها چی دربارهی شهر میدونن: شکوه و جلالش، شرمش، خوشیهاش، گرسنگیش. لندن برای اونها احتمالاً فقط یک بازار بود که میوه و سبزیجاتشون رو میفروختن. فقط چند ساعت میموندن و بعد میرفتن. تماشا کردنشون بهش لذت میداد. احساس کرد با طبیعت زندگی کردن و به همین دلیل آرامش رو یاد گرفتن. معصومیت اونها رو میخواست. وقتی به میدان بلگریو رسید آسمون آبی کمرنگ بود و پرندهها شروع به آواز کرده بودن.
متن انگلیسی فصل
PART THREE
Murder
Ten minutes later, Lord Arthur ran out of Lady Windermere’s house. His face was white with terror and his eyes full of sadness. He walked out into the square. It was lit by gas-lamps.
The night was extremely cold, but his hands were hot and his face burned like fire. He did not stop walking. He seemed drunk. A policeman looked curiously at him; a beggar was frightened to see someone unhappier than he was. He stopped under a lamp, and looked at his hands. He thought he could already see blood on them.
Murder! That is what the chiromantist had seen on his hands. The wind blowing around the square seemed to tell him that even the night knew his secret.
He came to Regent’s Park. The dark trees seemed to fascinate him. He was tired and rested for a moment. ‘Murder! Murder!’ he repeated. He was frightened by the sound of his own voice. He felt a mad desire to stop someone passing by and tell him everything.
He then walked across Oxford Street and into other smaller streets. Two women with painted faces laughed at him. He could hear the sounds of physical violence. He felt pity. Were these children of sin and misery destined to an end similar to his? Were they, like him, puppets in a monstrous show?
He understood that suffering was a comedy not a mystery. It had no meaning, no form, no harmony.
After some time he found himself in front of Marylebone Church. Lord Arthur walked quickly towards Portland Place. Sometimes he looked behind him, because he thought that someone was following him. On the corner of Rich Street two men were reading a notice. He was curious to see what they were reading. He saw the word ‘Murder’ printed in big black letters. It was a notice that offered a reward for any information about a man of medium height, between thirty and forty years of age, with a scar on his right cheek. The last time this man was seen, he was wearing a hat, a black coat and brown trousers. He read it again and again. ‘Will they catch him? How did he get the scar? Will people read my name on the walls of London, one day?’ he thought.
This idea horrified him. He walked on in the dark but did not know where he wanted to go. He remembered vaguely walking through poor, dirty streets. When day came he was in Piccadilly Circus. He walked towards Belgrave Square and saw the great wagons pulled by horses bringing fruit to Covent Garden market. The men riding the big grey horses had pleasant, sunburnt faces and shouted happily to each other. He saw a fat boy wearing an old hat with flowers in it. He was laughing. There were lots of vegetables in the wagons. The green vegetables contrasted with the pink of the early morning sky. Lord Arthur was moved by the scene, but he could not say why. The beauty of the new day seemed to him sadly pathetic: the days start in beauty but end in a storm, he thought.
These men from the country saw a different London. A London free from the sin of night and the smoke of the day. He asked himself what these people knew about the city; its splendour, its shame, its joys, its hunger. London to them was probably just a market where they sold their fruit and their vegetables. They stayed only a few hours and then left. It gave him pleasure to watch them. He felt that they had lived with Nature and because of this had learned peace. He wanted their innocence.
When he reached Belgrave Square the sky was pale blue and the birds were beginning to sing.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.