سرفصل های مهم
سبیل
توضیح مختصر
لرد آرتور تصمیم میگیره بانو کلمنتاین رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
سبیل
وقتی لرد آرتور بیدار شد ساعت ۱۲ بود. آفتاب ظهر از پشت پردههای ابریشمی به داخل اتاقش میتابید. بیدار شد و به بیرون از پنجره نگاه کرد. در میدان پایین بچهها بازی میکردن و خیابون پر از آدمهایی بود که میرفتن پارک. زندگی فوقالعاده بود؛ نگرانیها دور بودن.
خدمتکارش یک فنجان شکلات براش آورد. نوشیدش و بعد رفت حموم. حمومش آماده بود. رفت توی وان مرمر و سرش رو برد زیر آب. میخواست خاطرات شب قبل رو از ذهنش پاک کنه. بعد از حموم حس بهتری پیدا کرد. لباس پوشید.
بعد از صبحانه روی کاناپه نشست. روی شومینه عکسی از سبیل مرتون در مراسم رقص بانو نوئل بود، جایی که اولین بار دیده بودش. بینقص بود. سرش کوچیک بود ولی شکل فوقالعادهای داشت، گردنش ظریف و نازک بود. چشمهاش پاکی لطیفی ابراز میکردن. ظرافت و جذابیت داشت. لرد آرتور بهش نگاه کرد و به زنی که دوست داشت رحمش اومد. حالا چطور میتونست باهاش ازدواج کنه؟ چطور میتونستن خوشبخت بشن؟ شاید هر لحظه پیشگویی وحشتناک نوشته شده در دستش به حقیقت میپیوست. ازدواج باید به تعویق میافتاد. هیچ شکی نداشت. هرچند سبیل رو دوست داشت، ولی میدونست نمیتونه باهاش ازدواج کنه. اول باید مرتکب قتل میشد. بعد از اون میتونست تا ابد رها از شرم با سبیل ازدواج کنه. باید انجام میشد و هرچه زودتر بهتر.
لرد آرتور حس مسئولیت شدیدی داشت. معتقد بود اصول قبل از لذایذ هستن. در عشقش به سبیل چیزی بیشتر از اشتیاق وجود داشت؛ برای اون سبیل نمادی از هر چیز خوب و شریف بود. لحظهای از فکر کاری که باید انجام میداد منزجر شد. ولی این حس به زودی از بین رفت. قلبش بهش میگفت کاری که باید انجام بده، یک گناه نیست بلکه یک فداکاریه. قانع شده بود که انتخاب دیگهای نداره. لرد آرتور رویاپرداز نبود. یک شخص اهل عمل بود که زندگی عملی رو به زندگی فکری ترجیح میداد. یک خصیصهی کمیاب داشت: عقل سلیم.
حالا از قدم زدن شب گذشته در خیابانهای لندن خجالت میکشید. از خودش پرسید چطور تونسته درباره چیزی که اجتنابناپذیره، انقدر رنج بکشه. هرچند، یک سؤال آزارش میداد: کی رو باید بکشه؟ متوجه شد یک قتل به اندازهی یک قاتل نیاز به قربانی هم داره. نابغه نبود، بنابراین هیچ دشمنی نداشت. چند نفری که دوست نداشت رو در نظر گرفت، ولی با خودش گفت این موقعیت مناسبی برای یک انتقام ساده نیست. نه، مأموریتش مهم و جدی بود. لیستی از اسامی دوستان و اقوام تهیه کرد. بعد از بررسی دقیق یک اسم انتخاب کرد: بانو کلمنتینا بوچامپ، یک خویشاوند دور که در خیابان کورزان زندگی میکرد. لرد آرتور بانوی پیر رو خیلی دوست داشت. ثروتمند بود و کسی نمیتونست به خاطر کشتنش برای پول به اون مضمون بشه. بله، اون عالی بود. باید بلافاصله شروع کنه.
چطور میتونست اون رو بکشه؟ به این نتیجه رسید که سم بهترین راه حل هست. از خشونت فیزیکی خوشش نمیومد. بله، جواب سم بود. امن، مطمئن و بی صدا بود. رفت کلوپش. چیزی دربارهی علم سم نمیدونست. در کتابخانهی کلوپ دنبال چند تا کتاب در این زمینه گشت. بالاخره کتابی که میتونست بفهمه رو پیدا کرد. توصیفی از سمی که میخواست، آکونیتین، وجود داشت. سریع و بدون درد بود. رفت پیش شیمیدان و توضیح داد سم رو برای یکی از سگهاش میخواد. توضیح داد: “هاری داره، خیلی خطرناکه.” شیمیدان کاملاً متوجه شد. یک جعبهی نقره زیبای کوچک آورد و قرص سم رو گذاشت داخلش.
آرتور رسید خونهی عمهاش. گفت: “دارویی برای سوءهاضمهات آوردم، عمه.”
“چقدر لطف داری! عمه جواب داد: “بلافاصله میخورمش.”
“نه، بانو کلِم!” لرد آرتور در حالی که دستش رو گرفت، داد زد. “باید وقتی سری بد سوءهاضمه داشتی، این قرص رو بخوری. کی میشه؟”
عمه بهش گفت: “متأسفانه قبل از پایان ماه.”
لرد آرتور از عمهاش خداحافظی کرد و با شادی خونهاش رو ترک کرد.
اون شب به سبیل گفت نمیتونه باهاش ازدواج کنه. سبیل باید صبور باشه و بهش اعتماد کنه.
بهش گفت: “همه چیز روبراه میشه.”
صبح زود روز بعد عازم ونیز شد.
متن انگلیسی فصل
PART FOUR
Sybil
When Lord Arthur woke up it was twelve o’clock. The midday sun shone through the silk curtains of his room. He got up and looked out of the window. In the square below, children were playing and the street was full of people on their way to the park. Life was wonderful; worries were far away.
His servant brought him a cup of chocolate. He drank it and then went into the bathroom. His bath was ready. He got into the marble bath and put his head under the water. He wanted to remove the memory of the previous night. After the bath he felt better. He got dressed.
After breakfast he sat down on the sofa. On the mantelpiece was a photograph of Sybil Merton at Lady Noel’s ball, where he had met her the first time. She was perfect. Her head was small but wonderfully shaped; her neck was delicate and thin. Her eyes expressed tender purity. She had grace. Lord Arthur looked at her and he felt pity for the woman he loved.
How could he now marry her? How could they be happy? Perhaps at any moment the terrible prophecy written in his hand would come true. The marriage must be postponed. He had no doubt. Although he loved her, he knew he could not marry her. First, he had to commit the murder. After this, he could marry Sybil, free from shame forever. It must be done, and the sooner the better.
Lord Arthur had a strong sense of duty. He believed that principles came before pleasure. There was more than just passion in his love for Sybil; for him she was a symbol of everything that was good and noble. For a moment he was disgusted by the idea of what he had to do. But the feeling soon passed. His heart told him that what he had to do was not a sin but a sacrifice. He was convinced that he had no choice. Lord Arthur was not a dreamer. He was a practical person who preferred a life of action to a life of thought. He had a rare quality, common sense.
He now felt embarrassed by last night’s walk through the streets of London. He asked himself how he had possibly suffered so much about something that was so inevitable. However, one question disturbed him: who must he kill? He realised that murder needs a victim as well as a murderer. He was not a genius and so he had no enemies. He considered some people that he did not like, but he told himself that this was not the right occasion for simple revenge. No, his mission was important and solemn. He made a list of names of friends and relatives. After careful consideration he chose one name: Lady Clementina Beauchamp, a distant relative who lived in Curzon Street. Lord Arthur liked the old lady very much. He was rich and no one could suspect him of killing her for money. Yes, she was perfect. He must start immediately.
How could he kill her? He decided that poison was the best solution. He did not like physical violence. Yes, poison was the answer. It was safe, sure, and quiet. He went to his club. He knew nothing about the science of poison. He looked for some books on the subject in the club library. Finally, he found a book he could understand. There was a description of just the poison he wanted, aconitine. It was quick and painless. He went to a chemist’s and explained that the poison was for one of his dogs. ‘It has rabies, very dangerous,’ he explained. The chemist understood completely.
He bought a pretty little silver box and put the poison pill inside it.
Lord Arthur arrived at his aunt’s house. ‘I’ve brought you a cure for your indigestion, Aunt,’ he said.
‘How kind you are! I’ll take it immediately,’ his aunt replied.
‘No, Lady Clem!’ cried Lord Arthur, holding her hand. ‘You must take it when you have indigestion next. When will that be?’
‘Before the end of the month, unfortunately,’ his aunt told him.
Lord Arthur said goodbye to his aunt and left her house feeling happy.
That evening he told Sybil that he could not marry her. She must be patient and trust him.
‘Everything will be all right,’ he told her.
Early the next morning he left for Venice.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.