سرفصل های مهم
ونیز
توضیح مختصر
بانو کلمنتاین به مرگ طبیعی میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
ونیز
لرد آرتور برادرش، لرد سربیتون، رو در ونیز دید. دو مرد جوان دو هفته فوقالعاده اونجا با هم سپری کردن. از کانالهای شهر در گوندولاس بالا و پایین رفتن، در رستورانهای خوب غذا خوردن، وقتی در پیازا مینشستن، حرف میزدن و میخندیدن. هرچند لرد آرتور خوشحال نبود. هر روز روزنامهی تایمز رو میخرید و انتظار داشت اسم بانو کلمنتاین رو در ستونهای ترحیم ببینه. هر روز سرخورده میشد. اتفاقی برای بانو افتاده بود؟ سبیل هم نگران آرتور بود، ولی بنا به یک دلیل کاملاً متفاوت. نامههاش پر از عشق ولی ناراحتکننده بودن. شروع به فکر کرد که جداییشون برای همیشه هست. یک روز صبح در هتل صاحب هتل چند تا تلگراف براش آورد؛ یکی از اونها روحیهاش رو عوض کرد. نقشهاش موفقیتآمیز بود؛ بانو کلمنتاین مرده بود.
تصمیم گرفت بلافاصله برگرده لندن. تلگرافی برای سبیل فرستاد که بهش میگفت بعد از چند روز آمادهی برگشتش باشه. یک نامه از طرف وکیل بانو کلمنتاین دریافت کرد. بانوی پیر بعد از شامی که با دوستانش داشت مرده بود. در حالی که از سوءهاضمه شکایت میکرد، زود رفته بود خونه. وکیل همچنین به لرد آرتور اطلاع داده بود که بانو کلمنتاین خونهی کوچکش در خیابان کرزون رو برای اون به ارث گذاشته. بانوی پیر چقدر مهربان بود! لحظهای از دست آقای پاجر عصبانی شد. گذشته از همهی اینها این مسئولیتش بود. بعد به سبیل فکر کرد. وظیفهاش رو انجام داده بود و این بهش آرامش و آسایش داده بود. وقتی رسید لندن، مرد شادی بود.
وقتی لرد آرتور سبیل رو دید، سبیل ازش خواست قول بده دیگه هرگز ترکش نکنه. روز عروسیشون برای هفتم ژوئن مقرر شد. زندگی دوباره روشن و زیبا بود و لرد آرتور همون شادی رو احساس میکرد که تا قبل از پیشگویی آقای پاجر احساس میکرد.
روزی اون و سبیل مشغول مرتب کردن خونهی بانوی پیر در خیابان کرزون بودن که سبیل چیزی پیدا کرد.
“چی پیدا کردی، سبیل؟” لرد آرتور با خوشحالی گفت.
“این جعبهی نقرهی کوچیک دوست داشتنی، آرتور. زیبا نیست؟ میتونم من بردارمش؟”
لرد آرتور شوکه شد. تقریباً کاری که انجام داده بود رو فراموش کرده بود. چه اتفاق عجیبی که سبیل اولین شخصی بود که به خاطرش آورد!
“البته که میتونی برش داری، سبیل. من این رو دادم به بانو کلم بیچاره.”
“میتونم توش شیرینی بذارم؟”
“شیرینی، سبیل؟ منظورت چیه؟” لرد آرتور که حالا رنگش پریده بود و نگران بود، جواب داد.
“آرتور، چی شده؟ رنگت پریده!”
لرد آرتور سریع رفت پیش سبیل و جعبه رو ازش گرفت. قرص داخلش بود. بانو کلمنتاین به مرگ طبیعی مرده بود! اون کسی رو به قتل نرسونده بود.
با ناامیدی قرص رو انداخت تو آتش و بار برای بار دوم از سبیل خواست عروسی رو به تعویق بندازن.
متن انگلیسی فصل
PART FIVE
Venice
Lord Arthur met his brother, Lord Surbiton, in Venice. The two young men spent two wonderful weeks there together. They went up and down the city’s canals in gondolas; they ate in fine restaurants; they talked and laughed while they sat in the Piazza. However, Lord Arthur was not happy. Every day he bought The Times expecting to see Lady Clementina’s name in the obituary columns. Every day he was disappointed. Had some accident happened to her? Sybil also worried him, but for a completely different reason. Her letters were full of love, but they were also very sad. He began to think that their separation was forever. One morning, at the hotel, the owner brought him some telegrams. One of them changed his mood. His plan had been successful, Lady Clementina had died.
He decided to return to London immediately. He sent a telegram to Sybil telling her to prepare for his return in a few days’ time. He received a letter from Lady Clementina’s solicitor. The old lady had died after dinner with friends. She had gone home early complaining of indigestion. The solicitor also informed Lord Arthur that Lady Clementina had left him her little house in Curzon Street. How kind of the old lady! For a moment he felt angry with Mr Podgers. It was after all his responsibility. Then he thought of Sybil. He had done his duty, and this gave him peace and comfort. When he arrived in London, he was a happy man.
When Lord Arthur saw Sybil, she asked him to promise never to leave her again. Their wedding day was fixed for 7th June. Life was bright and beautiful again, and Lord Arthur felt the same happiness he had felt before Mr Podgers’ prophecy.
One day, he and Sybil were tidying the old lady’s house in Curzon Street when Sybil found something.
‘What have you found, Sybil?’ said Lord Arthur happily.
‘This lovely little silver box, Arthur. Isn’t it beautiful? Can I have it?’
Lord Arthur was shocked. He had almost forgotten about what he had done. What a strange coincidence that Sybil was the first person to remind him!
‘Of course you can have it, Sybil. I gave it to poor Lady Clem.’
‘Can I have the sweet inside, too?’
‘Sweet, Sybil? What do you mean?’ replied Lord Arthur, now pale and worried.
‘Arthur, what’s the matter? You look so white!’
Lord Arthur quickly went to Sybil and took the box. Inside was the pill. Lady Clementina had died a natural death! He had not murdered anyone.
In despair, he threw the pill into the fire, and asked Sybil to postpone the wedding a second time.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.