سرفصل های مهم
اوایل زندگی جیم
توضیح مختصر
جیم یک دریانورد انگلیسی هست که تصمیم میگیره در بنادر شرق بمونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
اوایل زندگی جیم
در بنادر شرقی جایی که بیشتر عمرش کار کرده بود، جیم خیلی محبوب بود. دریانورد فوقالعادهای بود که همه دوستش داشتن و بهش اعتماد داشتن. قد بلند و خوشبنیه بود، با صدای ژرف و شیوه صحبتی که اعتماد به نفس داشت. برای کارفرمایان و کاپیتانهای کشتی فقط جیم بود، نه بیشتر. دلیل خاصی داشت که نمیخواست مردم اسم دیگهاش رو بدونن. ولی هیچ چیز در بنادر دریا مدتی طولانی مخفی نمیمونه، و مدتی بعد شخصی که از گذشتهاش خبر داشت مطمئناً از راه میرسید. وقتی این اتفاق میافتاد، جیم همیشه شغل پر درآمدش رو بلافاصله رها میکرد و به بندر دیگهای میرفت. در طول چندین سال، همچنان که به طرف طلوع آفتاب حرکت میکرد، اول در بمبئی شناخته شد، بعد کلکته، بعد رانگون، پنانگ و جاکارتا. بالاخره، وقتی دیگه نتونست این نوع زندگی رو تحمل کنه، برای همیشه از بنادر و مردان سفید فرار کرد و خودش رو در جنگل، در روستای دور مالزیایی دور از هر کسی که اون رو میشناخت، مخفی کرد. بومیهای دهکده یک اسم اضافی بهش دادن. بهش میگفتن توآن جیم، یا به قول ما لرد جیم.
جیم دوران کودکیش رو در یک خانهی پر از آرامش و راحت در جنوب غرب انگلیسی سپری کرده بود. پدرش کشیش بخش بود و از مردانی بود که همیشه وظیفهاش رو انجام میده و هیچ شکی درباره اینکه چی درست هست و چی غلط نداره. خونهی خانوادگی گرم و دلپذیر بود با جای بازی زیاد برای جیم و چهار برادر بزرگترش. نزدیک خونه، روی یک تپه، کلیسای خاکستری کوچیک بود که مثل یک تخته سنگ قرنها اونجا برپا بود. تا صد سال در خانوادهی جیم کشیشهای بخشی بودن، ولی یکی از برادرهای جیم به کلیسا علاقه نشون داده بود، بنابراین پدرش باید کار دیگهای برای پسرهای کوچکترش پیدا میکرد. وقتی جیم کل تابستان رو با خوندن داستانهای دریا سپری کرد، پدرش خوشحال شد و به این نتیجه رسید که جیم بلافاصله به ناوگان بازرگانی ملحق بشه.
به یک کشتی آموزشی در یک رودخانه شلوغ و عریض نزدیک لندن فرستاده شد؛ اونجا ۲۰۰ تا پسر با هم میخوابیدن، میخوردن و کار میکردن، و هر چیزی که یک دریانورد نیاز بود بدونه رو یاد میگرفتن. چون قوی و چابک و باهوش بود سریع یاد گرفت و عموماً دوستش داشتن. کار براش آسون بود و از شجاعتش در هر خطری مطمئن بود. عادت داشت گاهی شبها جمعیت پسرهای شلوغ دورش رو فراموش کنه و به دنیای رویای خودش از داستانهای دریایی فرار کنه. خودش رو میدید که شجاعانه در امواج شنا میکنه تا مسافرهای کشتی غرق شده رو نجات بده، در جزایر دورافتاده با بومیها نبرد میکنه، و به دریانوردانی که ترسیدن دستور میده جونشون رو نجات بدن. همیشه مرد شجاعی بود که وظیفهاش رو انجام میده، درست مثل قهرمانان داستانهایی که در خونه خونده بود.
یک شب یک صدای فریاد ناگهانی شنید: “اتفاقی افتاده! همه به روی عرشه! عجله کنید!” پرید و ایستاد روی پاهاش و به پسرهای دیگهای که میدویدن بالا روی عرشه ملحق شد.
یک شب تاریک و طوفانی بود. باد به شدت میوزید و باران شدیدی میبارید. جیم بدون اینکه تکون بخوره ایستاد و به امواج ظالم تیره خیره شد. طوفان اون رو میخواست؟ افتادن توی آب سرد و غرق شدن چطور بود؟
“قایق نجات رو بفرستید!” دستور اومد. در تاریکی دو تا کشتی کوچیک به هم خورده بودن و صداهایی از فاصلهی دور میومد که تقاضای کمک داشتن. پسرها از کنار جیم که هنوز تکون نمیخورد بدو میگذشتن. پریدن توی قایق نجات و با سرعت هرچه تمام شروع به پارو زدن به طرف دو تا کشتی خسارت دیده کردن.
“با هم پا رو بزنید، سگهای جوان!” صدایی از قایق فریاد زد: “اگر میخواید جوونی نجات بدید!”
جیم حالا دویده بود لبهی کشتی و پایین رو نگاه میکرد. دستی روی شونهاش احساس کرد. کاپیتان گفت: “خیلی دیر شده، مرد جوان.” جیم با سرخوردگی بالا رو نگاه کرد. کاپیتان لبخند زد. گفت: “دفعهی بعد شانس بهتری داشته باشی. این بهت یاد میده در مواقع اضطراری سریع حرکت کنی.”
قایق نجات رقصان و نیمه پر از آب از لابلای امواج برگشت. پسرها دو مرد رو که حالا خسته کف قایق دراز کشیده بودن نجات داده بودن. دیگه از دریا نمیترسید. به نظر هیچ اهمیتی به طوفان نمیداد. خطرهای بزرگتری پشت سر میذاشت و به دنیا نشون میداد چقدر شجاعه. اون شب وقتی پسرهایی که جون دو تا مرد رو نجات داده بودن کل داستان رو برای دوستان هیجانزدهشون تعریف میکردن، تنها نشست. وقتی امواج و کشتیهای در حال غرق و سرد رو توصیف میکردن، جیم عصبانی شد. به کاری که انجام داده بودن خیلی افتخار میکردن! اون هم میخواست شجاعتش رو نشون بده. ولی شاید اینطوری بهتر بود. بیشتر هر کس دیگهای از این تجربه یاد گرفته بود. سری بعد که به یک مرد شجاع نیاز بود، مطمئن بود خودش به تنهایی میدونه چطور با باد و دریا بجنگه. و وقتی پسرهای دیگه با هم حرف میزدن و میخندیدن، جیم با شادی ماجرای دیگه و شانسش برای اثبات خودش رو رویاپردازی کرد.
بعد از دو سال آموزش رفت دریا. سفرهای دریایی زیادی رو با کشتیهای متفاوت زیادی پشت سر گذاشت، ولی به شکل تعجبآوری هیچ ماجرایی در کار نبود. دریا هنوز امتحانش نکرده بود یا حقیقت مخفی تظاهرهاش رو نشونش نداده بود. با این حال، هرچند هنوز خیلی جوان بود، به زودی افسر اول یک کشتی خوب شد.
متأسفانه هنگام طوفانی در دریا به شدت آسیب دید و وقتی کشتی به بندر شرقی رسید، به بیمارستان منتقل شد. پای شکستهاش برای بهبودی نیاز به زمان داشت، بنابراین وقتی کشتیش رفت، اون جا موند.
در بیمارستانی که بیماران ورق بازی میکردن، میخوابیدن و داستانهایی برای هم تعریف میکردن، زمان به آرامی سپری میشد. گلهای رنگ روشن در باغچهها بود و هوای ملایم و گرم از پنجرههای باز به داخل میوزید. بیمارستان روی یک تپه بود و منظرهی فوقالعادهای از بندر داشت که از اونجایی که یکی از اصلیترین مسیرهای دریایی شرق بود، همیشه شلوغ بود. جیم وقتی هر روز به کشتیها که مثل اسباببازی روی دریا بودن با آبی بیپایان آسمان شرقی بالای سرش و آرامش خندان دریای شرق اطرافش نگاه میکرد، به طرز شگفتانگیزی احساس آرامش میکرد.
جیم همین که تونست راه بره بیمارستان رو ترک کرد و شروع به جستجوی یک کشتی کرد تا اون رو برگردونه انگلیس. وقتی منتظر بود، طبیعتاً زمانش رو با دریانوردان اروپایی دیگه در بندر سپری کرد. بیشتر اونها تنبل شده بودن. به زندگی آسون یک دریانورد سفید در شرق عادت کرده بودن و نمیخواستن برگردن به آب و هوای بد، شرایط سخت و وظایف خطرناکتر غرب. نه از کار، بلکه از شانس، بخت و پول حرف میزدن. اول جیم نمیخواست به حرفهاشون گوش بده. ولی کم کم فهمید این مردها به شکل عجیبی جالب هستن. چطور میتونن با کار کم و خطر اندک در زندگیشون موفق باشن؟ یکمرتبه تصمیم گرفت برنگرده انگلیس و یک شغل به عنوان دستیار اول در پاتنا اختیار کرد.
پاتنا یک کشتی محلی به قدمت تپهها و در وضعیت خیلی بد بود. کاپیتانش یک آلمانی بود که خونهاش در استرالیا بود، یک مرد ظالم، چاق و خیلی درشت که احساس میکرد هیچ مسئولیتی در قبال کسی نداره. ترتیبی داده بود هشتصد زائر رو ببره مکه در عربستان سعودی.
وقتی بومیها با شتاب سوار کشتی میشدن و هر گوشه رو مثل آب در ظرف پر میکردن، تماشا کرد. هشتصد مرد و زن، از شمال، جنوب، جزایر، دهکدهها، کوهستانها و رودخانهها اومده بودن. در ایدهای جنگلها، مزرعهها، خونهها - مردان قوی، پسرهای جوان، دخترهای کوچیک، زنان سر پوشیده، و نوزادان در خواب رو ترک کرده بودن. کاپیتان آلمانی به دستیار اول جدیدش گفت: “این حیوانها رو ببین.”
پانتا بندر رو ترک کرد و از روی اقیانوس هند به طرف دریای سرخ شروع به حرکت کرد. پنج دریانورد سفید، جدا از زائرانی که در هر عرشه و هر گوشهای نزدیک هم جمع شده بودن، زندگی میکردن. روزها گرم و سنگین بود و کشتی به آرامی از روی دریای صاف و بیزوح حرکت میکرد. هیچ ابری در آسمان سوزان نبود و به قدری گرم بود که نمیشد فکر کرد یا حس کرد.
شبها زیبا بود. به نظر آرامش شگفتانگیزی دنیا رو فرا میگرفت و ماه جوان از آسمون روی دریای خنک و آرام میتابید. درحالیکه در تمام گوشههای تاریک دورش زائران خواب بودن و به مردان سفید اعتماد داشتن تا اونها رو امن و امان نگه دارن، جیم هوای ملایم رو تو کشید و فکر کرد چیزی به جز آرامش و شادی در طبیعت وجود نداره.
دو تا مالایایی در سکوت سر سکان ایستاده بودن. جیم در امتداد عرشه قدم زد و به آب تاریک نگاه کرد. سایهی چیزی که در پیش بود رو ندید. در واقع احساس کرد در چنین شبی هیچ چیز نمیتونه بهش آسیب بزنه. حالا چند ساعت بود که مسئول کشتی بود و خوابش میومد.
“چیزی برای گزارش هست؟” کاپیتان بی سر و صدا اومد پشت سرش. صورتش سرخ بود و یک چشمش نیمه بسته بود، اون یکی خیره و بی حالت بود. وقتی راه میرفت بدن چاقش میلرزید و لباسهاش کثیف بودن و دکمههاش رو نبسته بود. جیم مؤدبانه جواب کاپیتانش رو داد، ولی کمی از شخص زشتی که آرامش شب رو به هم زده بود فاصله گرفت.
کشتی به حرکت به آرامی روی دریای صاف ادامه داد. صدایی گفت: “نمیتونی تصور کنی اون پایین چقدر گرمه.” مهندس دوم جوان بود که اومده بود روی عرشه هوای تازه تنفس کنه. به نظر قادر نبود واضح حرف بزنه. ادامه داد: “نمیدونم چرا تو این کشتی قدیمی کار میکنم. ما مهندسها دو برابر شما دریانوردان سخت کار میکنیم و-“
“این طوری با من حرف نزن، ای سگ!” کاپیتان داد زد. “نوشیدنی رو از کجا آوردی؟”
“از مال تو بر نداشتم، کاپیتان!” مهندس خندید. “تو برای این کار زیادی خسیسی! نه، رئیس خوب پیر کمی بهم داد.”
مهندس ارشد شرابخور شناخته شدهای بود که معمولاً نوشیدنش رو برای خودش نگه میداشت. هر چند امشب مقداری به مهندس دوم داده بود که بهش عادت نداشت. رئیس و کاپیتان در کشتیهای زیادی با هم کار کرده بودن و مردم بندر پانتا میگفتن هر از گاهی مقصر هر جرمی هستن که به ذهنت برسه.
جیم کاپیتان رو که عصبانیتر و عصبانیتر میشد و مرد جوان که بلندتر و بلندتر داد میزد تماشا کرد. با خودش لبخند زد. این مردها به دنیای ماجراجویی تعلق نداشتن. هیچ ربطی به اون نداشتن. تقریباً سر پا به خواب رفته بود.
یکمرتبه مهندس به روی صورت به جلو پرت شد و بی صدا روی عرشه دراز کشید. جیم و کاپیتان به دریای آروم خیره شدن و بالا به ستارهها نگاه کردن. چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز میتونستن صدای چرخیدن موتورها رو بشنون. زمین از حرکت باز ایستاده بود؟ حالا آسمان بیابر و دریای آروم کمتر از قبل ایمن به نظر میرسید. “چی بود؟” مهندس در حالی که دستش رو از درد نگه داشته بود داد زد. صدایی مثل یک رعد از فاصلهی دور آمد و کشتی لرزید. دو مالایایی سر سکان به مردان سفید نگاه کردن، ولی هیچ دستوری دریافت نکردن، بنابراین تکون نخوردن. پانتا کمی در آب بالا اومد و بعد به آرامی به راهش ادامه داد.
متن انگلیسی فصل
chapter one
Jim’s early life
In the Eastern ports where he worked for most of his life, Jim was very popular. He was an excellent seaman, who was liked and trusted by everyone. He was tall and strongly built, with a deep voice and a confident way of talking. To his employers and the ship captains, he was just Jim, nothing more. He had a special reason for not wanting people to know his other name. But nothing remains secret for long in sea ports, and soon someone who knew about his past was certain to arrive. When this happened, Jim always left his well-paid job immediately, and moved on to another port. Over several years he was known first in Bombay, then Calcutta, then Rangoon, Penang and Jakarta, as he moved towards the rising sun. Finally, when he could no longer bear this kind of life, he ran away from sea ports and white men forever, hiding himself in the jungle, in a distant Malaysian village, far away from anyone who knew him. The natives of the village gave him an extra name. They called him Tuan Jim, or, as we would say, Lord Jim.
Jim had spent his childhood in a comfortable, peaceful home in the southwest of England. His father was a vicar, a kind man who always did his duty, and who had no doubts about what was right or wrong. The family house was warm and welcoming, with plenty of room for Jim and his four older brothers to play in. Close to it, on a hill, was the small grey church, standing, like a rock, where it had stood for centuries. There had been vicars in Jim’s family for a hundred years, but one of his brothers had already shown an interest in the Church, so his father had to find some other work for his youngest son. When Jim spent a whole summer reading sea stories, his father was delighted, and decided that Jim would join the merchant navy at once.
He was sent to a training ship on a busy, wide river near London; there two hundred boys slept, ate and worked together, learning everything a sailor needs to know. Because he was strong, and quick, and intelligent, he learnt fast, and was generally liked. The work seemed easy to him, and he was confident of his bravery in any danger. Sometimes at night he used to forget the crowd of noisy boys around him, and escape into his own dream world of sea stories. He saw himself swimming bravely through the waves to save passengers from sinking ships, fighting natives on lonely islands, and giving orders to frightened sailors to save their lives. He was always the brave man who did his duty, just like the heroes in the stories that he had read at home.
One evening he heard a sudden shout, ‘Something’s happened! On deck, all of you! Hurry!’ He jumped to his feet, and joined the other boys as they ran up on to the deck.
It was a dark and stormy night. The wind was blowing strongly and heavy rain was falling. Jim stood without moving, staring at the cruel black waves. Was it him that the storm wanted? What would it be like, to fall into that cold water and drown?
‘Send the lifeboat out!’ came the order. In the darkness two small ships had crashed into each other, and there were distant voices crying for help. Boys ran past Jim, who still did not move. They jumped into the lifeboat and began to row as fast as they could towards the two damaged ships.
‘Row together, you young dogs!’ shouted a voice from the boat, ‘if you want to save any lives!’
Jim had now run to the side of the ship and was looking down. He felt a hand on his shoulder. ‘Too late, young man,’ said the captain. Jim looked up, disappointed. The captain smiled. ‘Better luck next time,’ he said. ‘This will teach you to move quickly in an emergency.’
The lifeboat came dancing back through the waves, half full of water. The boys had saved two men, who now lay exhausted in the bottom of the boat. Jim no longer felt afraid of the sea. It seemed to him that he cared nothing for the storm. He would live through greater dangers than that, and would show the world how brave he was. That night he sat alone, while the boys who had saved the two men’s lives told their excited friends the whole story. When they described the waves, and the cold, and the sinking ships, Jim felt angry. They were so proud of what they had done! He, too, had wanted to show his bravery. But perhaps it was better this way. He had learnt more from this experience than any of them. The next time a brave man was needed, he alone, he felt sure, would know how to fight the wind and the seas. And as the other boys talked and laughed together, Jim dreamed happily of the next adventure and his chance to prove himself.
After two years of training, he went to sea. He made many voyages on many different ships, but surprisingly there were no adventures. The sea had not yet tested him, or shown him the secret truth of his pretences. However, although he was still very young, he soon became chief mate of a fine ship. Unfortunately, he was badly hurt during a storm at sea, and when the ship reached an Eastern port, he was taken to hospital. His broken leg needed time to mend, and so he was left behind when his ship sailed away.
Time passed slowly in the hospital, where the patients played cards, and slept, and told each other stories. There were brightly coloured flowers in the gardens, and warm, soft air blew in through the open windows. The hospital was on a hill, and had an excellent view of the port, which was always busy, as it was on one of the main sea routes to the East. Jim felt wonderfully calm as he looked out every day at the ships like toys in the sea, with the endless blue of the Eastern sky above, and the smiling peace of the Eastern seas all around.
As soon as he could walk, he left the hospital and started looking for a ship to take him back to England. While waiting, he naturally spent time with other European seamen in the port. Many of them had become lazy. They were used to the easy life of a white sailor in the East, and did not want to return to the bad weather, harder conditions and more dangerous duties of the West. They talked, not of work, but of luck, and chance, and money. At first, Jim refused to listen to them. But soon he began to find these men strangely interesting. How did they make a success of their lives, with so little work and so little danger? And suddenly, he decided not to go home to England, and took a job as chief mate of the Patna.
The Patna was a local ship, as old as the hills, and in very bad condition. Her captain was a German whose home was in Australia, a very large, fat, cruel man, who felt that he owed no duty to anybody. He had arranged to take eight hundred pilgrims to the city of Mecca in Saudi Arabia.
Jim watched as the native people hurried on to the ship, filling every corner like water in a container. Eight hundred men and women had come from north and south, from islands and villages, over mountains and down rivers. At the call of an idea they had left their forests, their farms, their homes - strong men, young boys, little girls, women with heads covered, and sleeping babies. ‘Look at these animals,’ said the German captain to his new chief mate.
The Patna left the port, and started across the Indian Ocean towards the Red Sea. The five white seamen lived separately from the pilgrims, who were packed close together on every deck and in every corner. The days were hot and heavy, and the ship moved slowly across a flat, lifeless sea. There were no clouds in the burning sky, and it was too hot to think or feel.
The nights were beautiful. A wonderful calm seemed to cover the world, and the young moon shone down on the smooth, cool sea. Jim thought that there was nothing but peace and happiness in nature, as he breathed in the soft air, while in all the dark corners around him the pilgrims slept, trusting the white men to keep them safe.
Two Malays stood silently at the wheel. Jim walked along the deck, and looked at the dark water. He did not see the shadow of what was to come. In fact, he felt that nothing could hurt him on a night like this. He had been responsible for the ship for several hours now, and he was feeling sleepy.
‘Anything to report?’ The captain had come up noiselessly behind him. His face was red, with one eye half closed, the other staring and glassy. His fat body shook when he walked, and his clothes were dirty and unbuttoned. Jim answered his captain politely, but moved a little away from the ugly figure who had destroyed the night’s peace.
The ship continued to move smoothly over the flat sea. ‘You can’t imagine how hot it is down below,’ said a voice. It was the young second engineer, who had come up on deck for some fresh air. He did not seem able to speak clearly. ‘Why I work on this old ship, I don’t know,’ he went on. ‘We engineers work twice as hard as you sailors, and-‘
‘Don’t speak to me like that, you dog!’ shouted the captain. ‘Where did you get your drink?’
‘Not from you, captain!’ laughed the engineer. ‘You’re too mean for that! No, the good old chief gave me some.’
The chief engineer was a well-known drinker, who normally kept his drink to himself. Tonight, however, he had given some to the second engineer, who was not used to it. The chief and the captain had worked together on many ships, and people in the Patna’s home port said that they had been guilty of every crime you could think of, at one time or another.
Jim watched the captain getting angrier and angrier, and the young man shouting louder and louder. He smiled to himself. These men did not belong to the world of adventure. They had nothing to do with him. He was almost asleep on his feet.
Suddenly the engineer was thrown forward on to his face, and lay silent on the deck. Jim and the captain stared at the calm sea, and looked up at the stars. What had happened? They could still hear the engines turning. Had the earth stopped? Now the cloudless sky and the quiet sea looked less safe than before. ‘What was that?’ cried the engineer, holding his arm in pain. There was a noise like distant thunder, and the ship trembled. The two Malays at the wheel looked at the white men, but received no orders, so did not move. The Patna lifted a little in the water, and then continued smoothly on her way.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.