سرفصل های مهم
مارلو با جیم آشنا میشه
توضیح مختصر
جیم به خاطر ترک کشتی در دادگاه مورد بازجویی قرار میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مارلو با جیم آشنا میشه
حدود ۱ ماه بعد، در استعلام رسمی از جیم سؤال شد در پانتا چه اتفاقی افتاد. جیم که سعی میکرد صادقانه این تجربه رو شرح بده، جواب داد: “کشتی از روی هر چیزی که بود مثل رد شدن روغن از روی چوب عبور کرد.”
استعلام در دادگاه پلیس شلوغ یک بندر شرقی برگزار شد. جیم اونجا جلوی همشون ایستاده بود درحالیکه چشمهای زیادی از روی صورتهای تیره، سفید و سرخ مثل سایههای خیره بهش نگاه میکردن. اونها یک جوان درشت و خوشقیافه با پشت صاف و چشمهای غمگین دیدن. سه قاضی که دو نفر از اونها کاپیتانهای دریا بودن کنار هم زیر یک پنجرهی بزرگ نشسته بودن. از جیم سؤالات واضح پرسیدن که اون هم صادقانه جواب داد. بیرون آفتاب از بالا میتابید و هوای اتاق محکمه سنگین بود. صدای جیم به نظرش بلند میرسید؛ این تنها صدای توی دنیا بود. سؤالات دردناکی که ازش میپرسیدن مثل سؤالات وجدانش از درونش میاومدن.
“پس بعد از اینکه فهمیدی کشتی به چیزی زیر دریا خورده، کاپیتانت دستور داد بری و ببینی خسارتی به وجود اومده یا نه؟” یکی از کاپیتانهای دریا پرسید.
جیم گفت: “بله. یک سوراخ بزرگ در دیوار فلزی کشتی زیر آب پیدا کردم. اون موقع به خطر فکر نمیکردم. تعجب کرده بودم چون خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
داشتم برمیگشتم به کاپیتان بگم که مهندس دوم رو دیدم. وقتی قبلتر به رو افتاده بود، بازوی چپش شکسته بود. وقتی از خسارت بهش گفتم، داد زد: “خدای من! کل کشتی یک دقیقه بعد پر از آب میشه!”
با دست راستش من رو از سر راه کنار زد و دوید بالا به طرف پل و وقتی میرفت داد میزد. پشت سرش رفتم و به موقع رسیدم و دیدم کاپیتان زدش. کاپیتان بهش دستور داد ساکت بمونه و بره موتورها رو خاموش کنه.
جیم امیدوار بود اگر همه چیز رو دقیق شرح بده و همهی واقعیتها رو بگه، مردم حاضر دادگاه وحشت کامل ماجرا رو درک کنن. هر جزئیات کوچک از اتفاقی که افتاده بود مهم بود. خوشبختانه همه رو خیلی واضح به خاطر میآورد. چیز دیگهای هم بود، چیزی که دیده نمیشد و شیطانی بود که به ایجاد فاجعه کمک کرده بود. جیم آرزو داشت این رو روشن کنه. میخواست به صحبت ادامه بده و حقیقت رو پیدا کنه. ولی هر چند با آرامش و با دقت صحبت میکرد، ولی احساس میکرد مثل حیوانی در تله هست که عاجزانه دنبال راه فراری میگرده.
استعلام ادامه پیدا کرد. جیم داشت کم کم خسته میشد. دهنش به شکل بیمزهای خشک شده بود و سرش داغ شده بود در حالی که باقی بدنش سرد بود. وقتی منتظر سؤال بعدی بود، نگاهش به مرد سفیدی افتاد که کنارش نشسته بود. صورتی فرسوده و ابری با چشمانی آرام و صاف داشت. جیم به یک سؤال دیگه جواب داد و میخواست داد بزنه: “ارزش ادامه دادن داره؟ واقعاً ارزشش رو داره؟” چشمش به چشمهای مرد سفید پوست خورد که متفاوتتر از بقیه در دادگاه بهش نگاه میکردن. یک نگاه صادقانه و هوشمندانه بود. جیم فکر کرد: گفتن حقیقت کافی نیست، کلمات دیگه فایدهای براش نداشتن. و انگار اون مرد سختی ناامیدانهی جیم رو درک میکرد.
غریبه با چشمهای آروم و شفاف مارلو بود. و بعدها در بنادر دور دنیا مارلو اغلب جیم رو به خاطر میآورد و دربارش حرف میزد. معمولاً بعد از شام در خونهی دوستانش بود که مردها راحت در صندلیهای راحتیشون در ایوان مینشستن و سیگار میکشیدن و از مارلو میخواستن حرف بزنه. در تاریکی وقتی با بوی شیرین گلها و مردان شنونده احاطه شده بود، تمام جزئیات صورت جوان و شاداب به ذهن مارلو میاومد. تقریباً میتونست خودش رو در گذشته تصور کنه و اغلب با هشدار به شنوندههاش شروع میکرد.
دوستان، صحبت دربارهی جیم جوان به اندازهی کافی آسون هست، ولی در قضاوتش سریع عمل نکنید. یک شام خوب، یک سیگار عالی، و یک شب زیبا و باطراوت و روشن شده از نور ستارهها باعث میشه فراموش کنیم زندگی چقدر میتونه سخت باشه. ما همه سعی داریم کار درست رو انجام بدیم، ولی بهترین ما میتونه هر از گاهی مسیر اشتباه رو طی کنه. بله، من در استعلام رسمی بودم و جیم رو اونجا دیدم، ولی قبلاً هم دیده بودمش.
اولین خبری که از پانتا دریافت کردیم، یک پیغام مرموز از عادن بود که یک کشتی آسیبدیده پر از زائر بدون افسرهاش در اقیانوس هند پیدا شده. کل اسکله - قایقرانان، بومیها، مقامات، کارمندان - تا دو هفته از چیز دیگهای حرف نمیزدن. بعد، یک صبح خوب نزدیک دفتر بندر ایستاده بودم که دیدم چهار تا مرد به طرف من میان و یکمرتبه متوجه شدم حتماً افسران گم شدهی پانتا هستن. کاپیتان رو شناختم، یک آلمانی چاق و زشت که در تمام بنادر شرقی به عنوان یک دریانورد غیرمسئول و غیر صادق شناخته شده بود. پشت سرش مهندس ارشد بود، یک مرد قد بلند و لاغر و مهندس دوم با دست شکسته. چهارمی یک مرد جوان بود با موهای بور و شانههای مربع شکل که دست به جیب ایستاده بود و پشتش رو به بقیه کرده بود. این اولین بار بود که جیم رو دیدم و به شکل عجیبی بهش علاقهمند بودم، چون خیلی پاک چهره، خیلی قوی و خیلی شجاع به نظر میرسید. تقریباً عصبانی شدم. فکر کردم اگر چنین مردی میتونه اشتباه کنه، پس به کی باید اعتماد کنی؟
کاپیتان الیوت اون روزها رئیس ارشد بندر بود و همین که متوجه شد کاپیتان پاتنا رسیده، فرستاد دنبالش. الیوت به شدت به وظیفه و مسئولیت اعتقاد داشت و براش مهم نبود سر کی داد میزنه. از پشت پنجرهی باز دفترش همه شنیدیم درباره کاپیتان پاتنا چه فکری میکنه و در عرض چند لحظه مرد چاق با عصبانیت از دفتر الیوت بیرون دوید. من رو دید که بهش نگاه میکنم و گفت: “اون انگلیسی دیوانه به من گفت سگ!” من لبخند زدم. “سگ” مؤدبانهترین کلمهای بود که به ذهن من رسید. “ولی برام مهم نیست!” با صورت بنفش شده از عصبانیت ادامه داد. “اقیانوس آرام بزرگه، دوست من. اگر شما انگلیسیها گواهی استادی من رو بگیرید، اگر اجازه ندید اینجا یک کشتی رو فرمانروایی کنم، میرم - میرم آپیا، هونولولو - اونجا من رو میشناسن!” به آسونی میتونستم تصور کنم چه نوع آدمهایی اونجا میشناسنش.
دوباره به مرد جوان نگاه کردم، که میخواستم اون رو عصبانی، ناراحت و خجالتزده ببینم. ولی کاملاً آسوده خاطر به نظر میرسید و نمیتونستم بفهمم. از قیافهاش خوشم اومد، به نظر از اون مردهای خوب و صادق میرسید که علاقهای به ایدهها نداره، ولی کارش رو خوب انجام میده و تا آخر عمرش شجاعانه زندگی میکنه. حالا مدتی طولانی بود که کشتی خودم رو داشتم و در زمان خودم به اندازهی کافی ملوان جوان آموزش داده بودم که بتونم قضاوت کنم میتونی به یک مرد اعتماد بکنی یا نه. نگران شدم که شاید در مورد جیم اشتباه کردم. چیزی در شخصیتش رو از چشم انداخته بودم؟ چی باعث شده بود اینطور رفتار کنه؟
دو تا مهندس حالا جلوی کاپیتانشون ایستاده بودن، ولی کاپیتان از اونها رو برگردوند و با شتاب به طرف یک اسب و کالسکه رفت. سوار شد و بیصبرانه به طرف راننده داد زد و قبل از اینکه کسی بتونه کاری انجام بده و جلوش رو بگیره، اسب و کالسکه در ابری از گرد و غبار ناپدید شدن. کجا رفت؟ آپیا یا هونولولو؟ دیگه هیچکس اون رو ندید.
در استعلام رسمی که یک هفته بعد برگزار شد و سه روز ادامه داشت، جیم تنها شخصی بود که مورد بازجویی قرار گرفت. کاپیتان فرار کرده بود و دو تا مهندس در بیمارستان بودن. اونی که دستش شکسته بود، تب بدی داشت و مهندس ارشد سه روز برندی خورده بود و دیگه نمیتونست عاقلانه حرف بزنه. به نظر من، تنها حقیقتی که ارزش دونستن داشت این نبود که چطور، بلکه چرا افسرها کشتی رو ترک کرده بودن و من متوجه شدم که استعلام این مسئله رو کشف نمیکنه. به قضات برای بررسی روح انسان پول نمیدن، بلکه فقط برای دیدن نتایج اعمال انسان پول میدن.
یکی از مقامات استعلام کاپیتان بریرلی بود که در تمام بنادر شرقی به عنوان یک افسر شجاع و دریانورد فوقالعاده شناخته میشد. جوان، سالم و موفق به نظر میرسید، یکی از اون مردان خوش شانسی بود که هرگز اشتباه نمیکنه و در نتیجه نسبت به خودش نظر خیلی خوبی داره. ما همه فکر میکردیم هیچ چیز نمیتونه به اون یا اعتماد به نفسش لطمهای بزنه. ولی اشتباه میکردیم، چون یک هفته بعد از استعلام خودکشی کرد. حالا فکر میکنم وقتی دو قاضی دیگه از جیم بازجویی میکردن، بریرلی در خفا استعلام خودش رو برگزار کرده بود و از خودش بازجویی میکرد. فکر میکنم وجدانش متهمش میکرد - کی میدونه به چی؟ هیچ ربطی به پول یا نوشیدنی یا زنان نداشت. ولی در پایان خودش رو مقصر دونست و خودش رو غرق کرد و نامههایی برای دستیار اولش و مالکان کشتی به جا گذاشت.
در طول استعلام باهاش صحبت کردم که مخصوصاً به خاطر مرگ ناگهانیش فقط چند روز بعد خیلی خوب به خاطر دارم. در پایان روز اول با من صحبت کرد.
“فکر نمیکنی احمقانه است؟” با عصبانیت از من پرسید. با تعجب بهش نگاه کردم. بریرلی معمولاً خیلی آروم بود. “چرا به اون مرد جوان حمله میکنیم؟ چرا اون باید تمام اون خاک رو بخوره؟ چرا فرار نمیکنه؟”
جواب دادم: “احتمالاً پولی نداره.”
بریرلی ادامه داد: “باید همین حالا تمومش کنیم. این نوع کارها اعتماد مردم به ما دریانوردان رو از بین میبره. من کمی بهت پول میدم، مارلو، و تو باهاش حرف بزن. بهش بگو بره. یه فرصت دیگه بهش بده. مردم خیلی زود فراموش میکنن و میتونه به زندگیش ادامه بده. البته من خودم نمیتونم بهش پیشنهاد بدم، ولی تو میتونی.”
و به این ترتیب، فقط برای یک لحظه بریرلی واقعی رو دیدم. طبیعتاً قبول نکردم کاری که میخواست رو انجام بدم چون از شیوهای که انتظار داشت ترتیب فرار جیم رو بدم خوشم نیومد و چون فکر میکردم از شجاعت جیم هست که تقصیر رو به گردن بگیره. قطعاً نفهمیدم این موضوع چقدر برای بریرلی مهمه که شاید اشتباهات خودش در گذشته به خاطر میآورد.
در پایان روز دوم استعلام، وقتی از محکمه خارج میشدم، داشتم با کسی که میشناختم صحبت میکردم. شانههای پهن جیم رو جلومون شناختم. دوستم یک سگ زرد دید که بین پاهای مردم میدوه و با خنده گفت: “این سگ بدبخت رو ببین!” دیدم جیم بلافاصله برگشت. اومد جلو و به من خیره شد. دوستم به در رسید و خارج شد و جمعیت ناپدید شدن. یکمرتبه، جایی که چند لحظه قبل صدها نفر آدم بود، من و جیم تنها بودیم. ساختمان به شکل عجیبی ساکت بود.
“با من حرف زدی؟” جیم خیلی آروم پرسید. صورتش داشت تیره میشد و خشن به نظر میرسید.
در حالی که تماشاش میکردم، گفتم: “نه. اشتباه کردی.”
گفت: “من اجازه نمیدم کسی بیرون این دادگاه اسم روم بذاره.” میتونستم ببینم عمیقاً عصبانیه، هرچند آروم صحبت میکرد.
در حالی که سخت تلاش میکردم به خاطر بیارم چی گفتم یا چیکار کردم، گفتم: “ولی واقعاً نمیدونم منظورت چیه؟”
“به زودی نشونت میدم که من یک سگ نیستم!” در حالی که به طرفم حرکت میکرد، داد زد.
بالاخره متوجه شدم. “خدای من!” گفتم. “تو که فکر نمیکنی من بهت گفتم.”
“ولی مطمئنم. جواب داد: شنیدم یک نفر گفت.”
بی صدا گوشهی ساختمان، جایی که سگ در سایهها نشسته بود رو نشونش دادم. اول به نظر نفهمید، بعد تعجب کرد و بعد خجالت کشید. یکباره قرمزی پوست آفتابسوخته و بورش از گردن تا سرش عمیقتر شد. خیلی براش ناراحت شدم. روحش رو برام باز کرده بود و در مقابل چیزی نگرفته بود. برگشت و دوید بیرون.
مجبور شدم تند بدوم تا بهش برسم و یک مکالمهی از نفس افتاده شروع کردم. حالا کنترلش رو به دست آورده بود و عذرخواهی کرد. توضیح داد: “میدونی، آدمهای زیادی در دادگاه هستن که خیره میشن و احتمالاً به چیزی که من فکر کردم تو گفتی فکر میکنن. در دادگاه باید قبولش کنم و میکنم، ولی بیرون فرق میکنه.”
وانمود نمیکنم درکش کردم، ولی میخواستم چیزهای بیشتری در موردش بدونم، بنابراین برای شام دعوتش کردم به هتل مالابار جایی که میموندم.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Marlow meets Jim
A month or so later, at the official inquiry, Jim was asked what had happened to the Patna. Trying to describe the experience honestly, he replied, ‘The ship went over whatever it was as easily as oil running over a stick.’
The inquiry was held in the crowded police court of an Eastern port. Jim stood there, in front of them all, while many eyes looked at him out of dark, white, and red faces, like staring shadows. They saw a large, good-looking young man, with a straight back and unhappy eyes. The three judges, two of whom were sea captains, sat together under a large window. They asked Jim clear questions, which he answered truthfully. Outside, the sun was beating down, and the air was heavy in the courtroom. Jim’s voice seemed very loud to him; it was the only sound in the world. The painful questions they asked him appeared to come from inside him, like the questioning of his conscience.
‘So after you realized the ship had hit something underwater, your captain ordered you to go and see if there was any damage?’ asked one of the sea captains.
‘Yes,’ said Jim. ‘I discovered a big hole in the metal wall of the ship, below the water. I didn’t think of danger just then. I was surprised, because it had happened so quickly.
I was on my way back to tell the captain, when I met the second engineer. He had broken his left arm when he was thrown forward earlier. When I told him about the damage, he cried, “My God! The whole ship will be full of water in a minute!” He pushed me away with his right arm and ran up on to the bridge, shouting as he went. I followed him, and was in time to see the captain hit him. The captain ordered him to keep quiet and go and stop the engines.’
Jim hoped that if he described everything exactly, and gave all the facts, the people in the courtroom would understand the full horror of it. Every small detail of what had happened was important. Fortunately he remembered it all very clearly. There was something else as well, something unseen and evil, that had helped to cause the disaster. He wished to make that clear. He wanted to go on talking, to find out the truth. But although he spoke calmly and carefully, he felt like a trapped animal, desperately searching for a way out.
The questioning continued. Jim was beginning to feel very tired. His mouth was tastelessly dry, and his head felt hot, while the rest of his body was cold. While he waited for the next question, his eyes rested on a white man sitting by himself. He had a worn, clouded face, with clear, quiet eyes. Jim answered another question, and wanted to cry out, ‘Is it worth going on? Is it really worth it?’ He met the eyes of the white man, who was looking at him differently from all the others in the courtroom. It was an honest, intelligent look. Telling the truth was not enough, thought Jim; words were no good to him any longer. And that man appeared to understand his hopeless difficulty.
That stranger with the clear, quiet eyes was Marlow. And later on, in distant parts of the world, Marlow often remembered Jim, and talked about him. It was usually after dinner in a friend’s house, when men sat comfortably in their armchairs on the veranda and smoked their cigars, that Marlow was asked to talk. In the darkness, as he sat surrounded by sweet-smelling flowers and a group of listening men, every detail of that fresh young face and straight figure came back to Marlow. He could almost imagine himself back in the past, and he often began with a warning to his listeners.
My friends, it’s easy enough to talk about young Jim, but don’t be too quick to judge him. A good dinner, an excellent cigar, and a beautiful evening of freshness and starlight like this make us forget how difficult life can be. We all try to do what is right, but the best of us can take the wrong route occasionally. Yes, I was at the official inquiry, and saw Jim there, but I had seen him before.
The first news we had of the Patna was a mysterious message from Aden, that a damaged ship full of pilgrims had been found without its officers, in the Indian Ocean. The whole waterfront - boatmen, natives, officials, clerks - talked of nothing else for two weeks. Then, one fine morning, I was standing near the port office, when I saw four men walking towards me, and suddenly realized that they must be the missing officers from the Patna. I recognized the captain, a fat, ugly German, who was well known in all the Eastern ports as an irresponsible and dishonest seaman. Behind him was the chief engineer, a tall, thin man, and the second engineer, with a broken arm. The fourth was a young man with fair hair and square shoulders, who stood with his hands in his pockets, turning his back on the others. This was my first view of Jim, and I was strangely interested in him, because he looked so clean-faced, so strong, so brave. I felt almost angry. If a man who looks like that can go wrong, I thought, who can you trust?
Captain Elliott was the chief port official in those days, and as soon as he realized the captain of the Patna had arrived, he sent for him. Elliott believed strongly in duty and responsibility, and didn’t mind who he shouted at. Through the open windows of his office we all heard what he thought of the Patna’s captain, and in a very few moments the fat man came running angrily out of Elliott’s office. He saw me looking at him, and said, ‘That crazy Englishman in there called me a dog!’ I smiled. ‘Dog’ was the politest word that had reached me. ‘But I don’t care!’ he continued, his face purple with anger. ‘The Pacific is big, my friend. If you English take away my master’s certificate, if you won’t let me command a ship here, I’ll go to - to Apia, to Honolulu - they know me there!’ I could easily imagine what kind of people knew him there.
I looked over at the young man again, wanting to see him angry, unhappy, ashamed. But he looked completely unworried, and I couldn’t understand it. I liked the look of him; he appeared to be that good, honest kind of man who is not interested in ideas, but who does his work well and lives his life bravely to the end. I’ve had my own ship for a long time now, and I’ve trained enough young sailors in my time to be able to judge whether you can trust a man or not. It worried me that perhaps I had made a mistake with Jim. Was there something missing in his character? What had made him act like that?
The two engineers were now standing in front of their captain, but he turned away from them and hurried over to a horse and trap. He climbed in, shouted impatiently at the driver, and before anyone could do anything to stop him, the horse and trap disappeared in a cloud of dust. Where did he go? To Apia, or Honolulu? Nobody ever saw him again.
At the official inquiry, which took place a week later, and lasted three days, Jim was the only one who was questioned. The captain had escaped, and both the engineers were in hospital. The one with the broken arm had a bad fever, and the chief engineer had been drinking brandy for three days and could no longer talk sensibly. In my opinion, the only truth worth knowing was not how, but why, the officers had left the ship, and I realized the inquiry would not discover this. Judges are not paid to look into a man’s soul, but only to see the results of his actions.
One of the inquiry officials was Captain Brierly, known in all the Eastern ports as a brave officer and an excellent seaman. Young, healthy and successful, he seemed to be one of those lucky men who never make a mistake, and who therefore have a high opinion of themselves. We all thought nothing could touch him or his self-confidence. But we were wrong, because he killed himself a week after the inquiry. I think now that while the other two judges were questioning Jim, Brierly was holding his own silent inquiry, questioning himself. I think his conscience was accusing him of - who knows what? It wasn’t anything to do with money, or drink, or women. But at the end of it, he found himself guilty, and drowned himself, leaving letters for his chief mate and the ship’s owners.
During the inquiry I had a conversation with him, which I remember especially well, because of his sudden death only a few days later. He spoke to me at the end of the first day.
‘Don’t you think it’s stupid?’ he asked me angrily. I looked at him in surprise. Brierly was normally very calm. ‘Why are we attacking that young man? Why should he eat all that dirt? Why doesn’t he run away?’
‘He probably hasn’t any money,’ I answered.
‘We should put an end to this now,’ Brierly continued. ‘This kind of thing destroys people’s confidence in us seamen. I’ll give you some money, Marlow, and you talk to him. Tell him to leave. Give him another chance. People will forget about it very soon, and he can get on with his life. Of course I can’t suggest this to him myself, but you could.’
And so I saw, just for a moment, the real Brierly. Naturally I refused to do what he wanted, because I didn’t like the way he expected me to arrange Jim’s escape, and because I thought it was brave of Jim to accept the blame. I certainly did not realize how important it was to Brierly, who was perhaps remembering some mistake in his own past.
At the end of the second day of the inquiry, I was talking to someone I knew, while leaving the courtroom. I noticed Jim’s wide shoulders in front of us. My friend saw a yellow dog running between people’s legs, and said with a laugh, ‘Look at that miserable dog!’ I saw Jim turn round immediately. He stepped forward and stared at me. My friend reached the door and went out, and the crowd disappeared. Suddenly Jim and I were alone, where there had been hundreds of people a few moments earlier. The building was strangely silent.
‘Did you speak to me?’ asked Jim, very low. His face was darkening, and he looked violent.
‘No,’ I said, watching him. ‘You’ve made a mistake.’
‘I won’t let anyone call me names outside this court,’ he said. I could see that he was deeply angry, although he spoke so quietly.
‘But I really don’t know what you mean,’ I said, trying hard to remember what I had said or done.
‘I’ll soon show you I’m not a dog!’ he cried, moving towards me.
Then, finally, I understood. ‘My God!’ I said. ‘You don’t think I called you a…’
‘But I’m sure… I heard someone say it,’ he replied.
Silently I showed him the corner of the building, where the dog was sitting in the shadows. At first he did not seem to understand, then he looked surprised, and then ashamed. The red of his fair, sunburnt skin deepened suddenly from his neck right up to his hair. I felt very sorry for him. He had opened his soul to me, and got nothing back. He turned and ran outside.
I had to run fast to catch up with him, and started a breathless conversation. By now his self-control had returned, and he apologized. ‘You see,’ he explained, ‘there are so many staring people in court who probably think - what I thought you said. In court I have to accept that, and I do, but outside it’s different.’
I don’t pretend I understood him, but I wanted to know more about him, so I invited him to dinner at the Malabar House Hotel, where I was staying.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.