سرفصل های مهم
جیم داستانش رو تعریف میکنه
توضیح مختصر
پاتنا غرق نشده بود و جیم و کاپیتان و مهندسها از کشتی فرار کرده بودن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
جیم داستانش رو تعریف میکنه
بیش از نصف اتاق غذاخوری هتل بزرگ پر از آدمهایی بود که میخوردن، مینوشیدن و حرف میزدن و خدمتکاران تیره پوست از سر میزی به میز دیگه شتاب میکردن. و روبروی من جیم نشسته بود با چشمهای آبی پسرانه و صاف به چشمهای من نگاه میکرد. صورت جوان و صادقش و جدی بودنش رو دوست داشتم. نوع درست بود؛ یکی از ما بود. ولی چطور میتونست انقدر با آرامش حرف بزنه؟ به خاطر این بود که خودش رو کنترل میکرد یا چون براش مهم نبود؟
اواخر شام به استعلام اشاره کردم. گفتم: “باید برات خیلی سخت باشه.”
“از اتفاقی که بعدش افتاد تعجب کردم. دستش رو سریع دراز کرد و بازوی من رو گرفت و مستقیم به چشمهای من خیره شد. داد زد: “جهنمه.” آدمهای سر میز نزدیک ما برگشتن نگاه کردن. من ایستادم و رفتیم بیرون تا با قهوه و سیگارمون بشینیم روی ایوان. از صندلیهامون به دریا نگاه کردیم، جایی که چراغهای کشتیها مثل ستارههایی در تاریکی گرم و انبوه میدرخشیدن.
شروع کرد: “نتونستم فرار کنم. کاپیتان کرد، ولی فایدهای برای من نداره. بقیه هم ازش در رفتن، ولی من نتونستم و نمیتونم. میدونی، حالا دیگه هرگز نمیتونم برم خونه. مطمئنم پدر پیر عزیزم تا حالا داستان رو در روزنامهها دیده. هرگز نمیتونم همهی اینها رو برای پیرمرد بیچاره توضیح بدم. نمیفهمه.”
بالا رو نگاه کردم. احساس میکردم به شدت به پدر پیرش علاقهمنده، و تصور کردم کشیش بخش ییلاقات چقدر به پسر ملوانش افتخار میکرده.
جیم ادامه داد: “ببین، نباید فکر کنی من شبیه بقیه هستم - میدونی، کاپیتان و مهندسها. اتفاقی که برای من افتاد فرق داشت.” چیزی در موافقت یا مخالفت با این نگفتم، ولی نمیدونستم واقعاً به چیزی که میگفت باور داشت یا نه. “نمیدونم بعد از استعلام چیکار میکنم. دیگه هیچکس من رو به عنوان افسر استخدام نمیکنه. هیچ پولی ندارم برم جای دیگه. مجبورم هر از گاهی به عنوان یک ملوان معمولی در یک کشتی کار پیدا کنم.”
“فکر میکنی بتونی؟” پرسیدم. میخواستم اذیتش کنم و کنترلش رو از بین ببرم.
بلند شد سر پا و روش رو برگردوند، بعد برگشت و با درماندگی از بالا به من نگاه کرد. “چرا این حرف رو زدی؟ خیلی باهام مهربون بودی. بهم نخندیدی وقتی من-“ اینجا صداش لرزید “مرتکب اون اشتباه احمقانه شدم.” چشم از من برداشت و به تاریکی خیره شد. “مسئله آماده بودنه. من آماده نبودم، اون موقع نبودم.” و بعد رو کرد به من، “ببین، دوست دارم توضیح بدم- دوست دارم یک نفر درک کنه - حداقل یک نفر! تو! چرا تو نه؟ آه! چه فرصتی از دست دادم! خدای من! چه فرصتی از دست دادم!”
وقتی به اون آخرین فرصت فکر میکرد، مدتی ساکت بود، با نگاهی آرام و دور در چشمهاش. وقتی به دنیای شخصی خودش از رویاهای قهرمانانه و ماجراها میرفت، تماشاش کردم. آه، رمانتیک بود! خیلی ازم فاصله داشت، هرچند صندلیش فقط یک متر از صندلی من دورتر بود. یکمرتبه از حالت شاد صورتش دیدم که به قلب دنیای غیرممکنش و به پایان رویای بینقصش رسیده. صورت جوانش لبخندی داشت که نه صورتهای شما، دوستان من، و نه صورت من میتونه داشته باشه.
با زمختی برش گردوندم به حال با گفتن اینکه: “منظورت اینه که وقتی کشتی رو ترک کردی، فرصتی از دست دادی!”
سریع به طرف من برگشت، رویاش از هم گسیخته بود و چشمهاش یکباره پر از درد شدن. بعد از لحظهای گفت: “میدونی، سوراخ کنار کشتی خیلی بزرگ بود! وقتی نگاه میکردم یک تکه فلز به بزرگی سر من افتاد!”
گفتم: “این حالت رو بد کرد.”
“فکر میکنی به خودم فکر میکردم؟ ۸۰۰ نفر در کشتی بود و فقط ۷ تا قایق. انتظار داشتم ببینم سوراخ بزرگتر میشه و درحالیکه در خواب هستن آب از روی اونها میگذره. چیکار میتونستم بکنم؟” دستش رو کشید روی سرش. “کاپیتان من رو فرستاده بود دوباره خسارت رو کنترل کنم. اول میخواستم همه مسافرها رو بیدار کنم، ولی دهنم خیلی خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم. کاملاً درمانده و عاجز بودم. وقتی به آدمهای در خواب بیهوش اطرافم نگاه کردم، مردان مرده دیدم. هیچ چیز نمیتونست اونها رو نجات بده! هیچ زمانی نبود! نمیتونستم خسارت رو تعمیر کنم و نمیتونستم ۸۰۰ نفر رو با ۷ تا قایق نجات بدم! به وضوحی که الان تو رو میبینم، دیدم که هیچ کاری نمیشه کرد. انگار جون از بدنم بیرون رفت. اونجا ایستادم و منتظر موندم. فکر میکنی از مرگ میترسم؟” دستش رو با عصبانیت کوبید روی میز به طوری که فنجانهای قهوه سرجاشون رقصیدن. “خدای من! بهت میگم که نمیترسم!”
دوستان من، شاید از مرگ نمیترسید، ولی بهتون میگم از چی میترسید - از شرایط اضطراری. میتونست خیلی خوب تمام وحشتهای آخر رو تصور کنه - آب که کشتی رو پر میکنه، آدمها که جیغ میکشن، قایقهایی که غرق میشن - تمام جزئیات وحشتناک یک فاجعهی دریایی. فکر میکنم آمادهی مردن بود، ولی گمان میکنم میخواست آروم و در آرامش بمیره. آدمهای زیادی آماده نیستن نبردشون رو تا انتها ادامه بدن، وقتی میبینن در مقابل دشمن خیلی قویتری مثل دریا دارن میبازن.
ادامه داد: “موتورها از کار افتاده بودن و کشتی خیلی آروم بود. دویدم و برگشتم روی پل و دیدم کاپیتان و دو تا مهندس سعی میکنن یکی از قایقهای نجات رو ببرن پایین توی دریا. “زود باش!” کاپیتان تو گوشم زمزمه کرد. “کمکمون کن، مرد!”
“نمیخوای کاری کنی؟” پرسیدم.
“چرا!” از روی شونهاش گفت: “میخوام فرار کنم.”
“اون موقع نفهمیدم منظورش چیه. سه نفری با درماندگی قایق رو میکشیدن و هل میدادن و به هم فحش میدادن، ولی طنابها مشکلی داشتن و قایق تکون نمیخورد. از اونها فاصله گرفتم و دریا رو تماشا کردم، تیره و آروم و مرگبار. سرم پر از ایدهها بود و داشتم سخت فکر میکردم، ولی نمیتونستم شانس نجاتمون رو ببینم. فکر میکنی بزدلم چون همونطور اونجا ایستاده بودم، ولی تو چیکار میکردی؟ نمیتونی بگی - هیچکس نمیتونه. نیاز به زمان داشتم.”
داشت تند تند نفس میکشید. با من حرف نمیزد، بلکه انگار در مقابل یک قاضی غیبی که مسئول روحشه در حال محاکمه بود. تصمیمگیری این مسئله در دادگاه استعلام خیلی سخت بود. مسئله ماهیت حقیقی زندگی بود، مسئلهی نور و تاریکی، حقیقت و دروغ، خوب و بد.
وقتی صحبت میکرد، چشمهاش درخشیدن. “از وقتی یک پسر بچه بودم، خودم رو آمادهی سختی و خطر کرده بودم. بهت میگم، آماده بودم! آمادهی هر چیزی بودم! ولی-“ و نور از صورتش رفت “- خیلی غیرمنتظره بود! خوب، بقیهاش رو بهت میگم. وقتی اونجا روی پل ایستاده بودم، مهندس دوم دوید و اومد و از من خواهش کرد کمکشون کنم. هلش دادم، در واقع زدمش. “جون خودت رو نجات نمیدی - ای بزدل!” داد زد. “بزدل! اینطور صدام زد. ها! ها! ها!”
جیم خودش رو به پشت انداخت روی صندلیش و با صدای بلند خندید. هیچ وقت چیزی به تلخی اون صدا نشنیده بودم. اطراف ما روی ایوان گفتوگوها متوقف شد. مردم بهش خیره شده بودن.
بعد از مدتی به داستانش ادامه داد. “داشتم به پاتنا میگفتم: “غرق شو! ادامه بده، غرق شو!” میخواستم تموم بشه. بعد در آسمان یک ابر رعد و برقی بزرگ و تیره دیدم که به طرف ما میاومد و میدونستم کشتی نمیتونه از این طوفان جون سالم به در ببره. دیدم جورج، مهندس سوم، حالا به سه تای دیگه ملحق شده که هنوز در تلاش بودن قایق رو بیارن پایین. یکمرتبه جورج به پشت افتاد، و بدون اینکه حرکت بکنه روی عرشه دراز کشید. مرده بود. فکر میکنم از مشکل قلبی. و درست همون موقع وقتی کاپیتان و دو تای دیگه تونستن قایق رو بندازن پایین توی آب، صدای بلندی اومد. توی قایق بودن و میتونستم صداشون رو بشنوم که از پایین داد میزنن: “بپر، جورج! بپر!”
جیم کمی لرزید، و بعد انگار که دوباره اون لحظهی وحشتناک رو تجربه کرده باشه، بیحرکت نشست. “هشتصد تا آدم زنده در کشتی بودن و فقط به طرف یک مرد مرده داد میزدن که بپره! “بپر، جورج، میگیریمت!” احساس کردم کشتی تکون میخوره- فکر کردم داره میره پایین، زیر من.” جیم دوباره دستش رو کشید روی سرش و لحظهای مکث کرد. “پریدم. اضافه کرد: “انگار.” چشمهای آبی صافش با بدبختی به من نگاه کردن و احساس پیرمردی رو داشتم که با درماندگی یک فاجعهی کودکانه رو تماشا میکنه.
موافقت کردم: “انگار پریدی.”
“وقتی در قایق بودم، آرزو کردم ای کاش میتونستم بمیرم. ولی نمیتونستم برگردم. پریده بودم توی یک سوراخ عمیق بیپایان.”
هیچ چیز نمیتونست درستتر از این باشه. وحشت کامل ساعتهایی که در قایق کوچیک با سه تا مرد دیگه سپری کرده بود رو برام توضیح داد. اسامی شیطانی روش گذاشته بودن، با عصبانیت متهمش میکردن جورج رو کشته، حتی صحبت از این شده بود که از قایق بیرون بندازنش. جیم ادامه داد: “برام مهم نبود چه اتفاقی برام میفته. فکر میکردم یا دیوانه میشم یا خودم رو میکشم. میدونی، من جون خودم رو نجات داده بودم وقتی هر چیزی که برام مهم بود اون شب با کشتی غرق شده بود. میدونی، ما مطمئن بودیم کشتی غرق شده. وقتی پارو میزدیم و دور میشدیم، هیچ فریادی نمیشنیدیم یا نور کشتی رو نمیدیدیم. کاپیتان گفت شانس آوردیم که زنده موندیم. و من تصمیم گرفتم خودم رو نکشم. کار درست این بود که ادامه بدم و منتظر یک فرصت دیگه برای آزمایش خودم بمونم.” بعد از سکوت طولانی ادامه داد: “یک کشتی دیگه روز بعد ما رو برداشت. کاپیتان و بقیه تظاهر کردن سعی کردیم مسافرها رو نجات بدیم، ولی پانتا با سرعت زیادی غرق شده بود. داستان اهمیتی برای من نداشت. من پریده بودم، نپریده بودم؟ این چیزی بود که باید باهاش زندگی میکردم. مثل گول زدن مردگان بود.”
گفتم: “و هیچ مردهای در کار نبود.”
برای این حرف ازم رو برگردوند. میدونستم یک کشتی فرانسوی پانتا رو پیدا کرده که بدون کنترل حرکت میکرده. کاپیتان چند تا از افسرانش رو گذاشته بود روی عرشه و اونها پانتا رو برده بودن به نزدیکترین بندر، عادن. هرچند پانتا بد جور آسیب دیده بود، ولی غرق نشده بود و هیچکس نمرده بود، به غیر از جورج، مهندس سوم، که جسدش روی پل پیدا شده بود. همهی زائران رو سوار یک کشتی دیگه کرده بودن تا به سفرشون به مکه ادامه بدن.
ولی همه به صحبت دربارهی پانتا ادامه میدادن. و حالا وقتی ملوانان در بنادر شرقی همدیگه رو میدیدن، اغلب دربارهی داستان عجیب کشتی زائران و افسرانی که فرار کرده بودن، بحث میکردن، درست همونطور که امشب دربارش بهتون میگم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Jim tells his story
The big hotel dining-room was more than half full of people, eating, drinking and talking, while the dark-faced waiters hurried from table to table. And opposite me sat Jim, with his blue, boyish eyes looking straight into mine. I liked his young, honest face and his seriousness. He was the right kind; he was one of us. But how could he talk so calmly? Was it because he was controlling himself, or because he did not care?
Towards the end of dinner, I mentioned the inquiry. ‘It must be awfully hard for you,’ I said.
I was surprised by what happened next. He put out a hand quickly and held my arm, staring fixedly at me. ‘It is - hell,’ he cried. People at tables near us turned to look. I stood up, and we went outside, to sit on the veranda with our coffee and cigars. From our chairs we looked out at the sea, where the lights of the ships shone like stars in the thick, warm darkness.
‘I couldn’t run away,’ Jim began. ‘The captain did, but that’s no good for me. The others have got out of it too, but I couldn’t, and I wouldn’t. I can never go home now, you know. I’m sure my dear old Dad has seen the story in the newspapers by now. I can never explain all this to the poor old man. He wouldn’t understand.’
I looked up. I had the feeling he was extremely fond of his ‘old Dad’, and I imagined how proud the country vicar had been of his sailor son.
Jim went on, ‘Look, you mustn’t think I’m like those others - you know, the captain and the engineers. What happened to me was different.’ I said nothing to agree or disagree with this, but I didn’t know if he really believed what he was saying. ‘I don’t know what I’ll do after the inquiry. Nobody will employ me as an officer again. I haven’t any money to go anywhere else. I’ll have to get occasional work on a ship, as an ordinary seaman.’
‘Do you think you can?’ I asked. I wanted to hurt him, to break his self-control.
He jumped up and turned away, then came back and looked miserably down at me. ‘Why did you say that? You’ve been very kind to me. You didn’t laugh when I-‘ here his voice trembled ‘-made that stupid mistake.’ Looking away from me, he stared into the darkness. ‘It’s a question of being ready. I wasn’t, not then.’ And then, turning to me, ‘Look, I’d like to explain - I’d like somebody to understand - one person at least! You! Why not you? Ah! What a chance I missed! My God! What a chance I missed!’
He was silent for a while, with a quiet, distant look in his eyes, as he thought of that lost opportunity. I watched him moving into his own private world of heroic dreams and adventures. Ah, he was romantic! He was very far away from me, although his chair was only a metre away from mine. Suddenly I saw from his delighted expression that he had reached the heart of his impossible world, and come to the end of his perfect dream. His young face wore a smile that your faces will never wear, my friends, nor mine either.
I brought him roughly back to the present by saying, ‘You missed a chance when you left the ship, you mean!’
He turned quickly towards me, his dream broken and his eyes suddenly full of pain. ‘You see,’ he said after a moment, ‘the hole in the side of the ship was so big! A piece of metal as big as my hand fell off while I was looking at it!’
‘That made you feel bad,’ I said.
‘Do you suppose I was thinking of myself? There were eight hundred people on that ship, and only seven boats. I expected to see the hole widen and the water flow over them as they lay sleeping… What could I do?’ He passed a hand over his head. ‘The captain had sent me to check the damage again. At first I wanted to wake all the passengers up, but my mouth was too dry, and I couldn’t speak. I felt completely helpless. When I looked at the unconscious sleepers around me, I saw dead men. Nothing could save them! There was no time! I could not repair the damage, and I could not save eight hundred people in seven boats! I saw, as clearly as I see you now, that there was nothing I could do. It seemed to take all the life out of my body. I just stood there and waited. Do you think I am afraid of death?’ He banged his hand angrily on the table, so that the coffee cups danced. ‘My God! I tell you I am not!’
He was not afraid of death, perhaps, but, my friends, I’ll tell you what he was afraid of - the emergency. He was able to imagine, only too well, all the horrors of the end - water filling the ship, people screaming, boats sinking - all the terrible details of a disaster at sea. I think he was ready to die, but I suspect he wanted to die quietly, peacefully. Not many men are prepared to continue their fight to the end, when they find themselves losing to a much stronger enemy, like the sea.
‘The engines had stopped, and it seemed very quiet on the ship,’ he went on. ‘I ran back up to the bridge, and found the captain and the two engineers trying to lower one of the ship’s boats down into the sea. “Quick!” the captain whispered to me. “Help us, man!”
“Aren’t you going to do something?” I asked.
“Yes! I’m going to get away,” he said over his shoulder.
‘I didn’t understand then what he meant. The three of them were desperately pulling and pushing at the boat, and calling each other names, but something was wrong with the ropes and the boat wouldn’t move. I stood away from them, watching the sea, black and calm and deadly. My head was full of ideas, and I was thinking hard, but I couldn’t see any chance of survival for us. You think I’m a coward, because I just stood there, but what would you do? You can’t tell - nobody can. I needed time…’
He was breathing quickly. He was not speaking to me, but seemed to be on trial in front of an unseen judge, who was responsible for his soul. This was a matter too difficult for the court of inquiry to decide. It was about the true nature of life, about light and darkness, truth and lies, good and evil.
As he spoke, his eyes shone. ‘Ever since I was a boy, I’ve been preparing myself for difficulties and danger. I was ready, I tell you! Ready for anything! But-‘ and the light went out of his face ‘-this was so unexpected! Well, I’ll tell you the rest. As I was standing there on the bridge, the second engineer ran up and begged me to help them. I pushed him away, in fact I hit him. “Won’t you save your own life - you coward?” he cried. ‘Coward! That’s what he called me. Ha! ha! ha!’
Jim threw himself back in his chair and laughed loudly. I had never heard anything as bitter as that noise. All around us on the veranda conversation stopped. People stared at him.
After a while he continued with his story. ‘I was saying to the Patna, “Sink! Go on, sink!” I wanted it to finish. Then in the sky I saw a big black thunder cloud coming towards us, and I knew the ship couldn’t survive a storm. I saw that George, the third engineer, had now joined the other three, who were still trying to get the boat lowered. Suddenly George fell backwards, and lay without moving on the deck. He was dead. Heart trouble, I think. And just then there was a loud crash as the captain and the two others managed to get the boat down into the water. They were in the boat, and I could hear them shouting from below, “Jump, George! Jump!”’
Jim trembled a little, and then sat very still, as he relived the awful moment. ‘There were eight hundred living people on that ship, and they were shouting for the one dead man to jump! “Jump, George, we’ll catch you!” I felt the ship move - I thought she was going down, under me…’ Jim put his hand to his head again, and paused for a moment. ‘I had jumped… it seems,’ he added. His clear blue eyes looked miserably at me, and I felt like an old man helplessly watching a childish disaster.
‘It seems you did,’ I agreed.
‘When I was in the boat, I wished I could die. But I couldn’t go back. I’d jumped into an everlasting deep hole…’
Nothing could be more true. He described to me the full horror of the hours he spent in that small boat with the three men. They called him evil names, angrily accused him of killing George, even talked of throwing him out of the boat. ‘I didn’t care what happened to me,’ Jim went on. ‘I wondered if I would go crazy, or kill myself. You see, I had saved my own life, while everything that was important to me had sunk with the ship in the night. We were certain the ship had sunk, you know. As we rowed away, we couldn’t hear any cries, or see her lights. The captain said we were lucky to survive. And I decided not to kill myself. The right thing was to go on, wait for another chance, test myself…’ After a long silence, he continued, ‘Another ship picked us up the next day. The captain and the others pretended we had tried to save the passengers, but the Patna had sunk too fast. The story didn’t matter to me. I had jumped, hadn’t I? That’s what I had to live with. It was like cheating the dead.’
‘And there were no dead,’ I said.
He turned away from me at that. I knew that a French ship had found the Patna sailing out of control. The captain had put several of his officers on board, and they sailed her to the nearest port, Aden. Although the Patna was badly damaged, it had not sunk, and nobody had died, except George, the third engineer, whose body was found on the bridge. The pilgrims were all put on to other ships to continue their journey to Mecca.
But everybody went on talking about the Patna. And now, when seamen meet in the Eastern ports, they very often discuss the strange story of the pilgrim ship, and the officers who ran away, just as I am telling you about it tonight.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.