سرفصل های مهم
جیم میره پاتوسان
توضیح مختصر
جیم راهی پاتوسان میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
جیم میره پاتوسان
سیگار مارلو خاموش شده بود. به طرف لبهی ایوان رفت و به تاریکی خیره شد. پشت سرش، حلقهی شنوندگان در صندلیهای راحتیشون منتظر ادامهی داستان بودن. بالاخره یکی از اونها مشوقانه گفت: “خوب؟”
مارلو رو کرد بهشون، با دقت سیگارش رو دوباره روشن کرد، بعد به داستانش ادامه داد.
فکر نمیکنم هیچ کدوم از شما اسم پاتوسان رو شنیده باشید؟ مهم نیست. ستارههای زیادی در آسمان هست که بیشتر آدمها هرگز اسمشون رو نشنیدن، و در هر صورت هیچ اهمیتی هم براشون نداره. پاتوسان مثل یکی از این ستارهها بود. هر از گاهی افسران باتاویا به اسمش اشاره میکردن و آدمهای خیلی کمی در دنیای تجارت میشناختنش. ولی هیچ کس نرفته بود اونجا و گمان میکنم هیچ کس نمیخواست بره. استین ترتیبی داد جیم رو بفرسته اونجا. مثل این بود که اون رو بفرسته به ماه؛ گذشتهاش رو پشت سر میذاشت و یک زندگی کاملاً جدید شروع میکرد.
استین بیشتر از هر کس دیگهای دربارهی پوتسان میدونست. شکی ندارم رفته بود اونجا، شاید وقتی جوان بود دنبال پروانه میگشت. روز بعد از صحبتمون دربارهی جیم، سر صبحانه به اون مکان اشاره کرد. فقط حرفی که بریرلی بیچاره بهم گفته بود رو تکرار کردم: “باید بره جایی گم و گور بشه.”
استین با علاقه به من نگاه کرد. در حالی که قهوهاش رو میخورد گفت: “شدنیه.”
توضیح دادم: “میدونی، جایی خودش رو از چشمها پنهان کنه.”
“بله، جوونه و میتونه یک زندگی دیگه برای خودش بسازه. خوب، پاتوسان هست.” اضافه کرد: “و حالا زن مرده.”
زنی که اشاره کرده بود رو نمیشناختم، ولی از استین فهمیدم که یک دختر هلندی-مالایایی باهوش و خوشقیافه بوده. با یک مرد پرتغالی بیارزش ازدواج کرده بود که زندگیش رو به شدت بدبخت کرده بود. چون استین برای دختر ناراحت بود، به شوهرش به عنوان مدیر فروشگاه استین و شرکت در پاتوسان کار داده بود. متأسفانه، پرتغالی که اسمش کورنلیوس بود متقلب و تنبل بود، بنابراین فروشگاه پول از دست داده بود. حالا که زن مرده بود، استین میخواست کرنلیوس رو جابجا کنه و سخاوتمندانه این شغل رو به جیم پیشنهاد داد.
استین گفت: “ممکنه با کورنلیوس مشکل پیش بیاد. از دست جیم عصبانی میشه که جاش رو میگیره. فکر نمیکنم بخواد پاتوسان رو ترک کنه، بنابراین ممکنه موجب مشکل بشه. ولی این ربطی به من نداره. از اونجایی که یک دختر داره، فکر میکنم اگر بخواد بمونه، بذارم خونهای که توش زندگی میکرد رو نگه داره.” پاتوسان منطقهای از اعماق جنگل هست، دور از رودخانه، حدود ۶۰ کیلومتری دریا. یک دهکدهی بومی به همین اسم هست. پشت سقف خونههای بومی میتونی جنگل رو ببینی و پشت اون دو تا تپه شیبدار خیلی نزدیک هم هستن که توسط یک درهی باریک از هم جدا شدن. بعدها وقتی به دیدار جیم به پاتوسان رفتم، همهی اینها رو دیدم. یک عصر آروم و گرم بیرون یک خونهی خیلی خوب که برای خودش ساخته بود ایستاده بودیم و شاهد طلوع ماه تقریباً کامل از پشت تپههای تیره بودیم. گرد و سرخ و تقریباً کامل از وسط لبههای دره به آرومی بالا اومد، سرانجام از بالای تپهها مثل روحی که از بدن دفن شده فرار میکنه، دور شد.
جیم کنارم گفت: “جلوهی شگفتانگیزیه. ارزش دیدنش رو داره، نه؟” با افتخار حرف میزد و این باعث شد لبخند بزنم. فکر میکرد میتونه حتی حرکات ماه رو کنترل کنه؟ کنترل خیلی از چیزها رو در پاتوسان داشت! چیزهایی که یک زمانهایی به نظر به اندازهی ماه و ستارهها خارج از کنترل اون به نظر میرسیدن.
ولی من و استین وقتی دربارهی فرستادنش به پاتوسان حرف میزدیم، هیچ تصوری از این نداشتیم. هر دو میخواستیم دورش کنیم، بیشتر از خودش تا شخص دیگهای. میدونستیم در مکانی ساکت و خلوت جایی که هیچ کس اون رو نمیشناخت و اهمیتی به گذشتهاش نمیداد، امنتر خواهد بود.
هرچند باید بهتون بگم که دلیل دیگهای برای دور کردنش داشتم. داشتم مدتی برمیگشتم خونه به انگلیس، و فکر میکنم بیشتر از چیزی که اون موقع میدونستم، میخواستم ازش رها بشم - میفهمید؟ - قبل از اینکه برم. داشتم میرفتم خونه و اون با بدبختیش و رویاهای سایهوارش مثل مردی که چیز سنگینی روی شانههای خستهاش در مه غلیظ حمل میکنه، از جایی اومده بود پیش من. نمیتونم بگم تا اون موقع به وضوح دیده بودمش، تا روزی که آخرین دیدارم رو ازش داشتم. ولی هرچه کمتر درکش میکردم، بیشتر بهش نزدیک میشدم. از این گذشته، چیز زیادی دربارهی خودم هم نمیدونستم. و بعد تکرار میکنم، داشتم میرفتم خونه - به مکانی دور که همه از اونجا اومده بودیم. ما، افراد مشهور و ناشناخته، هزاران کیلومتر دور دنیا سفر میکردیم و ماورای دریاها نام خوش، ثروت، و شاید فقط نون کافی برای اون روز در میآوردیم. ولی وقتی میریم خونه، دوباره دوستانمون، خانواده و بقیه رو میبینیم - اونهایی که ازشون اطاعت میکنیم و دوستشون داریم. بیش از اون، باید به دیدن روح کشور بریم، که در هواش، درههاش، رودخانهها و درختانش زندگی میکنه - یک دوست و قاضی بیکلام. برای اینکه در آرامش خونه نفس بکشیم، و اونجا شاد باشیم، فکر میکنم باید با وجدان پاک برگردیم. میدونم جیم چنین احساسی داشت. حالا دیگه هرگز نمیرفت خونه. هرگز! نمیتونست فکرش رو هم تحمل کنه.
و بنابراین، مثل یک برادر خیلی بزرگتر نسبت به جیم احساس مسئولیت میکردم. نگران این بودم که چه اتفاقی براش میفته. برای مثال، میتونست شروع به نوشیدن بکنه. دنیا کوچیکه، و میترسیدم روزی در یک بندر خارجی ببینمش، یک مست کثیف و چشم قرمز که ۵ دلار ازم قرض میخواد. میدونید این اتفاق چقدر زیاد میفته؛ وقتی شخصی از گذشته رو که به شکل غمانگیزی تغییر کرده میشناسی که لحظهای در زندگیت پیدا میشه. این بدترین خطری بود که میتونستم برای اون یا برای خودم ببینم، ولی میدونستم من هیچ تخیلی ندارم. و جیم زیاد داشت. افرادی که تخیل زیاد دارن، اغلب در خوب و در شر بیش از دیگران در زندگی جلو میرن. چطور میتونستم بگم جیم چطور میشه؟
میدونید، از ترسهام برای جیم زیاد بهتون میگم، چون چیز زیادی از داستان باقی نمونده. میشنوم که میپرسید حق داشتم که براش بترسم یا نه؟ نمیگم. شاید شما بهتر از من تصمیم بگیرید. به هر حال جیم اشتباه نرفت، به هیچ وجه. در واقع به شکل شگفتانگیزی پیشرفت کرد و زندگیش رو شجاعانه و صادقانه به پایان رسوند. باید خوشحال باشم چون از نزدیک در موفقیتهاش نقش داشتم. ولی یک جورهایی اونطور که انتظار داشتم خوشحال نیستم. از خودم میپرسم واقعاً تونست خودش رو از اون مهی که توش دیده بودمش بیرون بیاره. و یک چیز دیگه، حرف آخر گفته نشده - و احتمالاً هرگز گفته نمیشه. زندگیهای ما برای کسی که بتونه ما رو کامل قضاوت کنه خیلی کوتاهه. و ما خودمون هرگز زمان نداریم حرف آخرمون رو بزنیم - حرف آخر عشقمون، اعتمادمون، غممون، گناهمون، نبردمون علیه تاریکی.
بیشتر از جیم بهتون نمیگم. به نظرم اون به عظمت رسید، ولی ممکنه شما متفاوت ببینیدش. ممکنه حرفهای من برای قانع کردن شما کافی نباشه، از اونجایی که متأسفانه شما آدمها بیشتر به جسمتون فکر میکنید تا تخیلاتتون. نمیخوام بیادب باشم؛ نداشتن رویا - امن و مفید و کسلکننده - عاقلانه هست. ولی مطمئناً دوستان من، شما هم در دوران خودتون یک بار روشنایی زندگی، آتشی که در درونتون شدید و غیرمنتظره میسوزه و بعد به زودی ناپدید میشه رو شناختید!
البته شهرت جیم هرگز از مکان خیلی متروک و دور از همه جا به دنیای بیرون نرسید. زمانی پاتوسان برای فلفلش مشهور بود و در قرن هفدهم تاجران هلندی و انگلیسی در جستجوی نومیدانه برای این گیاه با ارزش از جنگل سفر میکردن. این ماجراجویان قهرمان اهمیتی به بیماری، گرسنگی و مرگ نمیدادن. بعضی از اونها استخونشون رو در سرزمین دور دست سفید کردن تا شرکتهای کشورشون بتونن از فروش فلفل ثروتمند بشن. تا ۱۰۰ سال خبر پاتوسان رو میفرستادن و رودخانهها و جنگل و بومیان و فرهنگش رو شرح میدادن و سلطان بزرگی که سرنوشت ساکنان اونجا رو کنترل میکرد.
ولی حالا فلفل از بین رفته بود، دیگه هیچ کس درباره پاتوسان نمینوشت و حرف نمیزد، و سلطان کنونی پسر جوانی هست که عموهاش ثروتش رو دزدیدن.
استین همهی اینها رو به من گفت. اون روز صبح سر میز صبحانه به شدت با من صادق بود. مکان به شدت خطرناکی بود که آدمها میتونستن هر لحظه جونشون رو از دست بدن. این وضعیت بیشتر به علت راجا الانگ، بدترین عموی سلطان ایجاد شده بود. اون رودخانه و زمین اطرافش رو کنترل میکرد و با دزدی و قتل، مالاییهای محلی رو به ترس و اطاعت ازش وادار میکرد. نمیتونستن فرار کنن، چون جایی برای رفتن و راهی برای فرار نداشتن.
خوب، پیشنهاد سخاوتمندانهی استین رو به جیم گفتم، ولی چیزی که از پاتسان و خطرهای همراهش میدونستم رو هم توصیف کردم.
دیدم حالت قیافهاش از خستگی به تعجب، علاقه و شادی تغییر کرد.
“این فرصتی هست که آرزوش رو داشتم! خیلی از آقای استین قدردانم! ولی البته این تو هستی که باید ازش تشکر کنم.”
زود صحبت کردم تا جلوی کلمات بعدش رو بگیرم. “در جوانی به استین کمک شده بود و حالا اون میخواد به تو کمک کنه. و من فقط به اسم تو اشاره کردم، همش همین.”
صورتش سرخ شد و با خجالت گفت: “تو همیشه به من اعتماد داشتی.”
“درسته. ولی تو به خودت اعتماد داری؟”
“باید خودم رو اثبات کنم. ولی برای اعتماد به من پشیمون نمیشی، قول میدم!”
“یادت باشه، تو باید تصمیم بگیری. تو مسئول این هستی - این نقشه، تو و نه هیچ کس دیگه.”
“چرا، این دقیقاً همون چیزیه که میخوام!”
لبخند زدم. خیلی مشتاق بود! گفتم: “میبینی، میخواستی بری و در رو پشت سرت ببندی.”
“آره؟” در حالی که یکمرتبه ناراحت شد، پرسید. “خوب، تو یک در به من نشون دادی، مگه نه؟”
“بله. اگر از در رد بشی، بهت قول میدم پشت سرت بسته میشه. هیچ کس در اون مکان دور و ناشناخته ازت نمیپرسه چه اتفاقی برات افتاده. تنها خواهی بود و میتونی خودت همه چیز رو کنترل کنی. دنیای بیرون کامل فراموشت میکنه.”
“کامل فراموشم میکنه، خودشه!” در حالی که چشمهاش از شادی میدرخشید، آروم با خودش زمزمه کرد.
“خوب، اگر شرایط رو فهمیدی بهتره هرچه زودتر یک اسب و کالسکه پیدا کنی و بری خونهی آقای استین.” و قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم، از اتاق بیرون دوید.
تا صبح روز بعد برنگشت، چون برای شام و شب مونده بود اونجا. نمیتونست جلوی حرف زدن رو بگیره.
“آقای استین مرد فوقالعادهای هست! و چقدر خوب انگلیسی صحبت میکنه! در جیبم یک نامه برای کورنلیوس دارم - میدونی مردی که میرم جایگزینش بشم. و ببین - این هم یک حلقهی نقره که آقای استین بهم داد. یک دوست مالایی پیر به اسم دورامین این حلقه رو بهش داده بود. یکی از مهمترین رؤسای پاتوسان هست. به نظر وقتی آقای استین اونجا بود کنار هم جنگیدن و همهی اون ماجراها رو پشت سر گذاشتن، بنابراین اگر این حلقه رو نشون دورامین بدم، کمکم میکنه. فکر میکنم آقای استین یک بار جونش رو نجات داده - اون مرد شجاعیه، درسته؟ امیدواره اوضاع در پاتوسان روبراه باشه - بیش از یک سال هست که هیچ خبری از اونجا دریافت نکرده، بنابراین واقعاً نمیدونه. و رودخانه بسته است، ولی مطمئنم میتونم ازش رد بشم.”
با حرفهای هیجانیش من رو تقریباً ترسوند. به هر حال، پسربچهای نبود که میره تعطیلات، بلکه یک مرد بالغ بود که به سفری خطرناک به جای ناشناخته میرفت. متوجه حالت قیافهام شد و به نظر این کمی آرومش کرد. گفت: “احتمالاً نفهمیدی این حلقه چقدر برای من مهمه. به معنای یک دوست هست و داشتن دوست چیز خوبیه. مثل تو.” مکث کرد. “میدونی که میرم اونجا بمونم.”
“اگر به اندازهی کافی زنده بمونی، میخوای برگردی.”
“به چی برگردم؟” غرق در فکر پرسید.
“پس هرگز خواهد بود؟” بعد از لحظهای پرسیدم.
خیالپردازانه جواب داد: “هرگز،” بعد یکمرتبه پرید سر پا. “خدای من! کشتی آقای استین دو ساعت بعد حرکت میکنه!”
برگشتم به کشتی خودم و جیم اومد اونجا باهام خداحافظی کنه. محض احتیاط یک تفنگ و دو جعبه مهمات بهش دادم. گفتم: “تفنگ کمکت میکنه بمونی،” بعد سریع خودم رو تصحیح کردم: “منظورم اینه که کمکت میکنه وارد اونجا بشی.” ولی جیم از این ناراحت نشد. به گرمی ازم تشکر کرد، داد زد و خداحافظی کرد و پرید توی قایق خودش. وقتی قایقرانش پارو زد و دور شد، یکمرتبه متوجه شدم مهمات رو جا گذاشته و به افرادم دستور دادم بلافاصله قایق رو بندازن توی آب. جیم مثل دیوانهها داشت افرادش رو وادار میکرد پارو بزنن و نتونستیم قبل از اینکه به کشتی استین برسه، بهشون برسیم. در واقع دو تا قایق ما هم زمان رسیدن.
هر دو همزمان پا گذاشتیم روی عرشه و جعبههای مهمات رو دادم بهش. کشتی آمادهی حرکت بود. کاپیتان استین، یک دو رگه، با من صحبت کرد. فکر نمیکرد جیم شانس زنده موندن داشته باشه و فقط آماده بود مسافرش رو تا دهانهی رودخانه ببره. گفت: “هر کسی که در پاتوسان جلوتر بره، قطعاً میمیره. بین خودمون بمونه، دوستت رو مُرده حساب کن.”
بعد وقتی کاپیتان دستوراتش رو با فریاد میگفت، بادبانها اطرافمون برافراشته شدن و من و جیم تنها با هم روی عرشه ایستادیم، دست دادیم و آخرین حرفها رو با عجله به هم گفتیم. دیگه مثل گذشته از دستش ناراحت نبودم. برام روشن بود وارد چه خطر ناگواری میشه. فکر میکنم “پسر عزیز” صداش کردم و اون به من گفت “پیرمرد”. یک لحظهی کوتاه و غیرمنتظره خیلی نزدیک بودیم.
گفت: “نگران نباش. قول میدم از خودم مراقبت کنم. خدای من! هیچ چیز نمیتونه به من آسیب بزنه. چه فرصت شگفتانگیزی!”
وقتی قایقم از کشتی دور میشد، روی عرشه زیر نور آفتاب در حال غروب دیدمش که بهم دست تکون میداد. شنیدم: “ازم خبر میشنوی.” به خاطر آفتاب که توی چشمهام میتابید، نتونستم خوب ببینمش - این سرنوشت من بود که هیچ وقت واضح نبینمش - ولی باید بگم اصلاً شبیه یک مَرد مُرده نبود.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Jim goes to Patusan
Marlow’s cigar had gone out. He stood up, moved to the edge of the veranda, and stared out into the darkness. Behind him, the circle of listeners in their armchairs waited for the story to continue. At last, one of them said encouragingly, ‘Well?’
Marlow turned to face them, carefully relit his cigar, and then continued with his story.
I don’t suppose any of you have heard of Patusan? It doesn’t matter. There are many stars in the sky that most people have never heard of, and which are of no importance to them anyway. Patusan was like one of these stars. It was occasionally mentioned by officials in Batavia, and it was known by name to a very few in the trading world. But nobody had ever been there, and, I suspect, nobody wanted to go there. That was where Stein arranged to send Jim. It was like sending him to the moon; he left his past world behind him, and started a completely new life.
Stein knew more about Patusan than anybody else. I have no doubt he had been there, perhaps looking for butterflies, when he was younger. It was at breakfast the next morning after our talk about Jim that he mentioned the place. I had just repeated what poor Brierly had said to me, ‘He should creep away somewhere and hide.’
Stein looked up at me with interest. ‘That could be done,’ he said, drinking his coffee.
‘You know, bury himself somewhere,’ I explained.
‘Yes, he is young, and could make another life for himself. Well, there is Patusan.’ He added, ‘And the woman is dead now.’
I didn’t know the woman he had mentioned, but I learnt from Stein that she had been an intelligent, good-looking Dutch-Malay girl. She had married a worthless Portuguese man, who made her life extremely miserable. Because Stein felt sorry for her, he gave her husband a job, as manager of Stein & Company’s trading-post in Patusan. Unfortunately, the Portuguese, whose name was Cornelius, was dishonest and lazy, so the trading-post lost money. Now that the woman had died, Stein wanted to replace Cornelius, and he generously suggested offering the job to Jim.
‘There may be some difficulty with Cornelius,’ said Stein. ‘He’ll be angry with Jim for taking his job. I don’t think he’ll want to leave Patusan, so he may cause trouble. But that has nothing to do with me. As he has a daughter, I think I shall let him keep the house he’s been living in, if he wants to stay.’ Patusan is an area of deep jungle, far up the river, about sixty kilometres from the sea. There is a native village of the same name. Behind the roofs of the native houses, you can see the forest, and behind that there are two steep hills very close together, separated by a narrow valley. I saw all this later, when I visited Jim in Patusan. We were standing outside the very fine house that he had built for himself, on a warm, silent evening, watching an almost full moon rise behind the black hills. Red, and round, and nearly perfect, it sailed slowly upwards between the sides of the valley, finally moving away above the hill-tops, like a soul escaping from a buried body.
‘Wonderful effect,’ said Jim by my side. ‘Worth seeing, isn’t it?’ He spoke proudly, and that made me smile. Did he feel he could control even the movements of the moon? He was in control of so many things in Patusan! Things that had once seemed as far beyond his control as the moon and the stars.
But Stein and I had no idea of this when we talked about sending him to Patusan. We both wanted to get him away, away from himself rather than anyone else. We knew he would be safer in a quiet, lonely place, with nobody who knew or cared about his past.
I must tell you, however, that I had another reason for sending him away. I was about to go home to England for a while, and I think I wanted, more than I myself realized at the time, to be free of him - do you understand? - before I left. I was going home, and he had come to me from there, with his miserable trouble and his shadowy dreams, like a man carrying something heavy on his tired shoulders in a thick mist. I cannot say I had ever seen him clearly, right up to the day when I had my last view of him. But the less I understood him, the closer I felt to him. After all, I did not know much more about myself. And then, I repeat, I was going home - to that distant place we all come from. We, the famous and the unknown, travel in our thousands all over the world, earning beyond the seas our good name, our fortune or perhaps just enough bread for that day. But when we go home, we meet again our friends, our family, and others - those whom we obey and those whom we love. More than that, we have to meet the soul of the country, that lives in its air, in its valleys, in its rivers and its trees - a wordless friend and judge. To breathe in the peace of home, to be happy there, I think we have to return with a clear conscience. I know that Jim felt something of this. He would never go home now. Never! He could not bear the idea of it.
And so, like a much older brother, I felt responsible for Jim. I was worried about what would happen to him. For example, he could start drinking. The world is small, and I was afraid of meeting him one day, in a foreign port, a red eyed, dirty drunk, asking to borrow five dollars from me. You know how often that happens, when you can only just recognize a sadly changed figure from the past, who reappears in your life for a moment. That seemed the worst danger I could see for him or for me, but I knew I had no imagination. And Jim had plenty. People with imagination often go further than others in life, for good or evil. How could I tell what Jim would do?
You see, I’m telling you so much about my fears for him because there is not much of the story left. I hear you ask, was I right to be afraid for him? I won’t say. Perhaps you can decide, better than I can. Anyway, Jim did not go wrong, not at all. In fact, he developed wonderfully, and lived his life bravely and honestly to the end. I ought to be delighted, because I was closely involved in his success. But somehow I am not as pleased as I expected to be. I ask myself if he really managed to carry himself out of that mist in which I had seen him. And another thing, the last word has not been said - will probably never be said. Our lives are too short for anyone to judge us fully. And we ourselves never have time to say our last word - the last word of our love, our trust, our sadness, our guilt, our fight against the darkness.
I won’t tell you much more about Jim. In my opinion he reached greatness, but you may see it differently. My words may not be enough to persuade you, as I’m afraid you people think more of your bodies than your imaginations. I don’t want to be rude; it is sensible to have no dreams - and safe - and useful - and boring. But surely, my friends, you too have known, once in your time, the brightness of life, the fire that burn’s in you so strongly and unexpectedly, then, too soon, disappears!
Jim’s fame never reached the outside world, of course, from a place so lonely and far from anywhere. At one time Patusan was famous for its pepper, and in the seventeenth century Dutch and English traders travelled far through the jungle in their desperate search for this valuable plant. These heroic adventurers did not care about disease, hunger or death. Some of them left their bones whitening in a distant land, so that companies at home could make fortunes selling pepper. For a hundred years, they sent back news of Patusan, describing its rivers and jungle, its natives and customs, and the great Sultan who controlled the fate of all who lived there.
But now the pepper has all gone, nobody writes or talks about Patusan any longer, and the present Sultan is a young boy whose uncles have stolen his fortune.
It was Stein who told me all this. He was perfectly honest with me over the breakfast table that morning. It was an extremely dangerous place, where people could lose their lives at any time. This situation was mostly caused by Rajah Allang, the worst of the young Sultan’s uncles. He controlled the river and the land around it, and, by robbing and murdering, made the local Malays fear and obey him. They could not get away, because they had nowhere to go and no way of escaping.
Well, I told Jim about Stein’s generous offer, but I also described what I knew of Patusan and the dangers involved.
I watched the expression on his face change from tiredness to surprise, interest and delight.
‘This is the chance I’ve been dreaming of! I’m so grateful to Mr Stein! But of course it’s you I have to thank…’
I spoke quickly to stop his flow of words. ‘Stein was helped when he was young, and now he wants to help you. And I just mentioned your name, that’s all.’
He reddened, saying shyly, ‘You’ve always trusted me.’
‘That’s true. But do you trust yourself?’
‘I’ve got to prove myself. But you won’t be sorry you trusted me, I promise!’
‘Remember, you must decide. You are responsible for this - this plan, you and no one else.’
‘Why, this is exactly what I want!’
I smiled. He was so enthusiastic! ‘You see,’ I said, ‘you wanted to go out and shut the door behind you.’
‘Did I?’ he asked, looking suddenly unhappy. ‘Well, you’ve shown me a door, haven’t you?’
‘Yes. If you go through it, I can promise it will be shut behind you. No one will ask what has happened to you in that distant, unknown place. You will be alone, and you will have to manage everything yourself. The outside world will forget about you completely.’
‘Forget about me completely, that’s it!’ he whispered to himself, his eyes shining delightedly.
‘Well, if you understand the conditions, you’d better find a horse and trap, and drive to Mr Stein’s house as soon as possible.’ And before I had finished speaking, he had run out of the room.
He did not return until next morning, because he had stayed there for dinner and the night. He could not stop talking.
‘What a wonderful man Mr Stein is! And how well he speaks English! In my pocket I’ve got a letter for Cornelius - you know, the man I’m replacing. And look - here’s a silver ring that Mr Stein has given me. It was given to him by an old Malay friend of his called Doramin. He’s one of the most important chiefs in Patusan. It seems that they fought side by side when Mr Stein was there, having all those adventures, so if I show Doramin this ring, he’ll help me. I think Mr Stein saved his life once - he’s a brave man, isn’t he? He’s hoping things are all right in Patusan - he hasn’t had any news for over a year, so he doesn’t really know. And the river’s closed, but I’m sure I’ll be able to get in.’
He almost frightened me with his excited talk. After all, he wasn’t a boy going on holiday, but a grown man making a dangerous journey into the unknown. He noticed my expression, and it seemed to calm him a bit. ‘You probably don’t realize,’ he said, ‘how important the ring is to me. It means a friend, and it’s a good thing to have a friend. Like you.’ He paused. ‘I’m going to stay there, you know.’
‘If you live long enough, you’ll want to come back.’
‘Come back to what?’ he asked absently.
‘Is it to be never, then?’ I asked after a moment.
‘Never,’ he repeated dreamily, then suddenly jumped up. ‘My God! Mr Stein’s ship sails in two hours’ time!’
I went back to my own ship, and Jim came to say goodbye to me there. I gave him a gun and two boxes of ammunition, in case he needed them. ‘The gun may help you to remain,’ I said, then corrected myself quickly, ‘may help you to get in, I mean.’ But Jim was not troubled by this. He thanked me warmly, shouted goodbye, and jumped into his own boat. As his boatmen rowed away, I suddenly noticed he had left the ammunition behind, and I ordered my men to get a boat into the water at once. Jim was making his men row like madmen, and we could not catch him before he reached Stein’s ship. In fact, our two boats arrived at the same moment.
We both stepped on to the deck, where I gave him the ammunition boxes. The ship was ready to sail. Stein’s captain, a half-caste, spoke to me. He did not think Jim had any chance of survival, and was only prepared to take his passenger to the mouth of the river. ‘Anybody who goes further into Patusan will certainly die,’ he said. ‘Between you and me, your friend is already a dead man.’
Then, while the captain shouted his orders, and the sails rose around us, Jim and I stood alone together on deck, shook hands, and said our last hurried words to each other. I no longer felt annoyed with him, as I had sometimes done in the past. It was clear to me what miserable danger he was going into. I believe I called him ‘dear boy’ and he called me ‘old man’. For an unexpected, short moment we were very close.
‘Don’t worry,’ he said. ‘I promise to take care of myself. My God! Nothing can touch me. What a wonderful opportunity!’
As my boat pulled away from the ship, I saw him high up on deck, in the light of the dying sun, waving to me. I heard, ‘You shall hear of me.’ Because the sun was in my eyes, I couldn’t see him well - it was my fate never to see him clearly - but I must say he looked very unlike a dead man to me.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.