سرفصل های مهم
به دستگاه خوش آمدید
توضیح مختصر
مدیریت علمی فردریک تیلور.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
به دستگاه خوش آمدید
فردریک تیلور
چارلی چاپلین در فیلم عصر جدید ساختهی سال ۱۹۳۶ زندگی کاری رو به عنوان نوعی خواب بد نشون میده. این فیلم در یک کارخانه بزرگ مستقر شده، جایی که آدمها به سادگی قطعاتی از یک دستگاه هستند. کارگران اجازه ندارن حرف بزنن و انتظار نمیره فکر کنن. کارشون کسلکننده است و ساعت زندگیشون رو اداره میکنه. هر عملی توسط مدیران کت سفید اندازهگیری میشه. بالاتر از همه شخصی به عنوان رئیس وجود داره. مردی هست که صاحب همه چیز هست، همه چیز رو کنترل میکنه و همه چیز رو میبینه. حتی وقتی کارگرها در دستشویی شرکت هستن هم دستوراتی بهشون میده!
به گفتهی چاپلین این دنیای وحشتناکی هست که با ایدههای فردریک تیلور ایجاد شده. امروزه از تیلور به عنوان پدر علم مدیریت یاد میشه. تقریباً بیشتر از سایر متفکران بزرگترین تأثیر رو در کسب و کار داشته. روشهاش توسط بازرگانانی نظیر مثل هنری فورد در آمریکا و رهبران سیاسی مثل لنین در روسیه کپی شده. حتی حالا هم شرکتهای زیادی هنوز طبق ایدههای تیلور مدیریت میشن.
اما همیشه یک مشکل بزرگ در مورد فردریک تیلور و ایدههای او وجود داشته است. او هرگز واقعاً مردم را درک نکرد. در زندگی تجاری خود، او هرگز مدیر خیلی موفقی نبود زیرا همیشه با کارگرانش بحث میکرد. در زندگی خصوصی، اغلب رفتارهای بسیار عجیبی داشت.
در واقع، در سالهای آخر زندگیاش، وی در ورودی یم هتل با یکی از رئیسان قدیمی خود، چارلز هارا، ملاقات کرد.
“حالت چطور است؟” تیلور پرسید.
هارا گفت: “آه، خیلی خوب، میلیونها میلیون دلار درآمد دارم. در واقع، قصد دارم بیمارستانی برای افراد دیوانه بسازم.”
“آه، واقعاً؟” تیلور گفت.
هارا گفت: “بله، واقعاً، و یک طبقه کامل از آن را برای شما نگه میدارم.”
فردریک تیلور هرگز قصد مدیریت نداشت. خانواده وی یکی از ثروتمندترین خانوادههای فیلادلفیا بود و پدر و مادرش امید زیادی به او داشتند. تیلورها در خانهای بزرگ با خدمتکاران زندگی میکردند. آنها تعطیلات گران قیمتی در اروپا میگذراندند و فرد جوان در شانزده سالگی، هر دو زبان فرانسه و آلمانی را فرا گرفت. به نظر میرسید که او مطمئناً زندگی یک آقازاده ثروتمند را خواهد داشت.
فرد در مدرسه، یک دانشآموز ممتاز و یک ورزشکار خوب بود، که عاشق تنیس بود. هنگامی که دانشگاه برتر ایالات متحده آمریکا، هاروارد، وی را به عنوان دانشجوی حقوق پذیرفت، به نظر می رسید که آینده او قطعی شده است. اما فردریک تیلور یک مشکل بزرگ داشت؛ او همیشه بیش از حد در همه چیز تلاش میکرد. برای قبولی در آزمون ورودی هاروارد، او شب و روز درس خوانده بود و بیش از حد کتاب خوانده بود. اندکی پس از پذیرفته شدن از هاروارد، متوجه شد که چشمانش مشکل جدی دارند.
او بسیار نگران بود و به پدر و مادرش گفت: “اگر چشمانم حالا مشکل داشته باشند، بعد از چند سال دیگر مطالعهی سخت چگونه خواهند شد؟”
پدر و مادرش سعی کردند حال او را بهتر کنند.
به او گفتند: “بهتر خواهند شد، فرد. فقط به کمی استراحت نیاز داری.”
اما استراحت چیزی بود که تیلور هرگز نمیخواست. منتظر بهبود چشمهایش نماند؛ در عوض، او مسیر زندگی خود را کاملاً تغییر داد. وقتی در مورد برنامههایش به آنها گفت، پدر و مادرش شوکه شدند.
از او پرسیدند: “بعد از تحصیلاتی که داشتهای، چطور میتوانی این کار را انجام دهی؟”
اما تیلور میدانست چه میخواهد.
“من تصمیم گرفتهام به عنوان یک کارگر ساده در یکی از کارخانههای محلی کار کنم.”
تیلور همیشه از کار با دست متنفر بود، ولی تا چهار سال آینده، برش فلز و کار با ماشین را یاد گرفت. همکاران وی مردانی خشن از مناطق فقیرنشین پیتسبورگ بودند. آنها از دیدن این جوان در کارخانهی خود تعجب کردند و فکر کردند چرا آنجاست. تیلور به وضوح بسیار با آنها متفاوت بود. او یک جوان مذهبی بود و از نحوه نوشیدن الکل یا استعمال دخانیات آنها خوشش نمیآمد. اما همکارانش با تیلور دوستانه رفتار کردند و او خیلی زود با زبان بدی که در محل کارش آموخته بود سایر اعضای خانوادهاش را متعجب کرد.
اما تیلور در کارخانه موفقیت چندانی کسب نکرد و وقتی آموزشش به پایان رسید، رئیسش به او گفت که در آنجا آیندهای برای او وجود ندارد. تیلور در بیست و دو سالگی، دریافت که بیکار است. چه کاری میتوانست انجام دهد؟ او نمیخواست از دوستان ثروتمند خود کمک بخواهد و نمیخواست از پول خانوادهاش برای شروع جدید استفاده کند. در عوض، یک بار دیگر، سختترین مسیر را انتخاب کرد. او به عنوان یک کارگر ساده در کارخانهی دیگری در پیتسبورگ - کارخانه فولاد میدوال مشغول شد.
میدوال گروهی از پنج یا شش ساختمان قدیمی در کثیفترین قسمت شهر بود. دود سیاه غلیظی از دودکشهای آن به آسمان میرفت. کارگران نسبت به آخرین شغل او خشنتر بودند و رئیسان نیز سختگیرتر. اما تیلور میدانست که میتواند موفق شود.
تجربه چند سال گذشته او را به ماشینآلات علاقهمند کرده بود. هنگامی که صاحب میلداو، ویلیام سلارس، از برخی کارگرانش نظرشان را در مورد برنامههای خود برای یک ماشین جدید پرسید، تیلور فرصت عالی را دید. او برنامههای سلارس را به خانه برد و آنها را با دقت مطالعه كرد. او بلافاصله متوجه چند مشکل شد و در طی چند روز آینده، اواخر شب تلاش کرد تا راه حلهایی برای آنها پیدا کند.
در آغاز هفتهی بعد، وی در ویلیام سلارس را زد.
“چه میخواهی؟” وقتی سلارس کارگر جوان را دید، فریاد زد.
تیلور گفت: “من میخواهم در مورد برنامههای شما برای ماشین جدید با شما صحبت کنم. متأسفانه یک یا دو مشکل پیدا کردهام، آقا.”
“آه، واقعاً؟” سلارس گفت.
تیلور گفت: بله، آقا. امیدوارم ناراحت نشوید، اما برخی از ایدههای خودم را ترسیم کردهام. فکر میکنم آنها مشکل را حل خواهند کرد.”
سلارس دستور داد: “آنها را به من بده.”
تیلور با اضطراب اوراق خود را به او داد. آنها محصول چندین شب کار سخت و طولانی بودند.
سلارس گفت: “تیلور. معتقدم که نظر شما را در مورد دستگاه جدید جویا شدم. درست است؟”
تیلور گفت: “بله، آقا.”
سلارس ادامه داد: “و هنگامی که من از شما نظر میخواهم، من انتظار نظر شما را دارم. انتظار عقاید شما را ندارم.”
سلارس لحظهای برگشت و کاغذهای تیلور را در آتش گوشهی اتاق انداخت. “میفهمی؟” سلارس پرسید.
زمانی که ایدههایش در دود دودکش دفتر ناپدید میشدند، تیلور گفت: “بله، آقا.”
رئیسان میلداو مطمئناً با تیلور سختگیر بودند، اما آنها همچنین میدیدند که او برای ماندن طولانی مدت در یک شغل بسیار باهوش است. پس از چند ماه، از او خواستند مدیر گروه کوچکی از کارگران شود. تیلور هیجانزده شد. او فکر میکرد کارگران میلداو تنبل هستند و مطمئن بود که میتواند آنها را وادار به کار سختتر کند.
کارگران بلافاصله از او نگران شدند.
“شما که انتظار ندارید ما بیشتر کار کنیم یا تولید بیشتری داشته باشیم؟” پرسیدند.
وی پاسخ داد: “البته، دارم. اما نگران نباشید، من چند ایده برای کمک به شما دارم. ما شروع به کار علمی میکنیم.”
برای سه سال آینده در میدوال، تیلور و کارگرانش در جنگ بودند.
تیلور معتقد بود میتواند بهترین روش ممکن برای انجام هر کار را در کارخانه پیدا کند. بنابراین او کار هر کارگر را مطالعه کرد تا زمانی که راهی برای انجام سریعتر کار پیدا کرد. سپس او شیوه جدید کار را به یکی از کارگران تیم خود آموزش داد. تیلور معلم خوبی بود و کارگر خیلی سریعتر از قبل کار میکرد. متأسفانه، اعضای دیگر تیم آن را دوست نداشتند. آنها احساس میکردند که این باعث میشود بقیه بد به نظر برسند. طولی نکشید که تیلور دریافت که همه اعضای تیمش با همان سرعت آهستهی قبل کار میکنند. این موضوع او را بسیار عصبانی کرد.
“شما برای کار اینجایید!” او سر مردان فریاد زد. “اگر سختتر کار کنید، شرکت درآمد بیشتری کسب خواهد کرد. اگر شرکت درآمد بیشتری کسب کند، شما هم درآمد بیشتری خواهید داشت. اگر بیشتر کار کنید به همه کمک میکند. نمیفهمید؟”
اما کارگران درک نکردند و تیلور مجبور شد روشهای سختتری را امتحان کند. اکنون، هنگامی که او به کارگر شیوهی جدیدی از کار را میآموخت، کاملاً روشن میساخت که کارگر باید با سرعت بیشتری کار کند. اگر سریعتر کار نمیکرد، تیلور او را اخراج کرد.
اما مسلماً هر بار که کارگری اخراج میشد، اوضاع بدتر میشد. طولی نکشید که کارگران اقدامات جدیتری کردند. آنها شروع به شکستن دستگاههای کارخانه کردند. رئیسان تیلور ترسیده بودند و از او خواستند بلافاصله مشکل را حل کند. راهحل او ساده بود. هر بار که دستگاهی آسیب میدید، کارگران باید هزینه آن را میپرداختند.
آسیب به دستگاهها خیلی زود متوقف شد، اما روشهای تیلور متوقف نشدند. یک بار، او متوجه علامت بسیار کوچکی روی یکی از دستگاههای کارگران شد.
او به کارگری که روی دستگاه کار میکرد، گفت: “شما هزینه این را پرداخت خواهید کرد.”
کارگر گفت: “اما من این کار را نکردم. این علامت همیشه وجود داشته است.”
تیلور گفت: “به من بهانه ارائه نده. شما هزینه آن را پرداخت خواهید کرد.”
کارگران تیم تیلور شروع به تولید بیشتر کردند، اما نگرش او باعث ایجاد مشکلات جدی شد و دوستانش نگران شدند.
یکی از همکارانش گفت: “فکر نمیکنم امن باشد شبها تنها به خانه بروید. مردم میگویند برخی از کارگران قصد دارند به شما شلیک کنند.”
فردریک تیلور خندید.
گفت: “بگذارید امتحان کنند.”
اگرچه کارگران میدوال از روشهای او راضی نبودند، ولی تیلور بیشتر و بیشتر به راهحلهای علمی برای مشکلات علاقهمند میشد، اکنون چشمان او بهتر شده بود و به همین دلیل تصمیم گرفت به تحصیلات خود برگردد. اما این بار نمیخواست در هاروارد در رشته حقوق تحصیل کند؛ در عوض، میخواست مهندس شود. وی دورهای را در انستیتوی فناوری استیونس، یک دانشگاه محلی، آغاز کرد.
این دوره سخت بود و این بدان معنی بود که تیلور مجبور بود عصر سه یا چهار ساعت بعد از یک روز کاری طولانی در میلداو مطالعه کند.
زمانی که تیلور درباره رشتهی خود میآموخت، به فکر استفاده از ایدههای مهندسی در زمینههای دیگر زندگی افتاد. یکی از این موارد تنیس بود.
از آنجا که خانوادهی تیلور بسیار مذهبی بودند، او اجازه یکشنبهها کار کند. اما اگر تنیس بازی میکرد مشکلی نداشتند. بنابراین یکشنبهها، تیلور و دوستش، کلارنس کلارک، ساعتها و ساعتها و ساعتها تنیس تمرین میکردند. در سال ۱۸۸۱، تصمیم گرفتند وارد مسابقات ملی تنیس ایالات متحده - رویدادی که اکنون Open US نامیده میشود، شوند. تیلور میدانست او و دوستش بازیکنان خوبی هستند، اما میخواست به روشی علمی و مدرن برای مسابقات آماده شود.
تیلور فهمید که یک تنیسور خوب نیاز به تناسب اندام دارد. اما وقتی این همه وقت را صرف کار و مطالعه میکند چگونه میتواند متناسب شود؟ راهحل تیلور به سادگی کاهش میزان خواب بود. بنابراین، پس از پایان مطالعات هر روز پس از نیمه شب، تیلور کفشهای دویِ خود را میپوشید و چندین کیلومتر در خیابانهای خالی و تاریک فیلادلفیا میدوید. در ابتدا، پلیس محلی اغلب او را متوقف میکرد و از او سؤالاتی میپرسید. اما به زودی فقط سر خود را تکان میدادند و میگفتند: “دوباره آقای تیلور، آن جوان عجیب است.”
تیلور همچنین در مورد تجهیزات تنیسی که استفاده میکرد هم بسیار فکر کرد. مطمئن بود میتواند راهی برای اصلاح آن پیدا کند. تیلور و کلارک در جریان بازیهای روز یکشنبه خود چندین ایدهی جدید را آزمایش کردند.
وقتی به مسابقات کشوری تنیس رسیدند، مردم بلافاصله به آنها علاقهمند شدند. یکی از بازیکنان دیگر به چیز غیرمعمولی که در دست تیلور بود اشاره کرد.
“تو با این تنیس بازی نمیکنی؟” پرسید.
تیلور پاسخ داد: “البته. چرا که نه؟”
مرد جوان گفت: “اما به نظر میرسد قاشق است.” همه خندیدند.
تیلور با خونسردی گفت: فقط صبر کن و ببین.”
در پایان مسابقه، خنده متوقف شده بود. اگرچه تجهیزات آنها عجیب بود، اما تیلور و کلارک در یک بازی هم شکست نخوردند و برندهی مسابقات ملی تنیس آمریکا در سال ۱۸۸۱ شدند.
در کارخانهی استیل میدوال، کارفرمایان شروع به توجه به فردریک تیلور جوان کردند. آنها انرژی و نگرش سخت او به کارگران را تحسین میکردند. آنها همچنین ایدههای او را در مورد ابزارها و ماشینآلات جدید دوست داشتند. مطمئناً، دیگر هیچ کس نقشههای او را در آتش نینداخت! بلافاصله پس از پایان دوره مهندسی در سال ۱۸۸۳، تیلور مدیر ارشد مهندسی میدوال شد. فقط در مدت شش سال از یک کارگر ساده به یکی از مدیران ارشد شرکت تبدیل شد.
مردم خارج از میدوال نیز شروع به شنیدن دربارهی فردریک تیلور کردند. در سال ۱۸۹۰، از او خواسته شد مدیر کل شرکت سرمایهگذاری تولیدی شود، شرکتی که صاحب تعدادی کارخانهی کاغذسازی بود. تیلور بسیار راضی بود. کار بهتری بود و پول بیشتری میداد. مهمتر از همه، فرصتهای بیشتری به او داد تا ایدههای خود را در مورد مهندسی و مدیریت آزمایش کند.
اما شرکت شرکت سرمایهگذاری تولیدی واقعاً آمادهی ایدههای تیلور نبود و او به زودی با رؤسا و کارگرها مشکل پیدا کرد.
صاحبان شرکت نگران مبالغ هنگفتی بودند که وی شروع به صرف در ماشینها و تجهیزات جدید کرد.
به او گفتند: “این کسب و کار توانایی پرداخت این هزینه را ندارد. ما باید قبل از خرج ، درآمد کسب کنیم.”
اما، مثل همیشه، تیلور یک دلیل علمی برای هزینهها داشت.
توضیح داد: “هر کارگر سه هزار دلار ارزش دارد. بنابراین اگر یک دستگاه بتواند جای کارگر را بگیرد و هزینه آن کمتر از سه هزار دلار باشد، خرید آن کاملاً منطقی است.”
اما صاحبان شرکت موافقت نکردند.
کارگران کارخانههای این شرکت نیز خیلی زود از دست تیلور عصبانی شدند. برای ایمنسازی کارخانههای این شرکت، تیلور به برخی از کارگران گفت که باید پشت میلهها کار کنند.
تیلور توضیح داد: “شما باید بفهمید که این به نفع شماست. من میخواهم شما در محل کار ایمن باشید.”
اما کارگران چنین چیزهایی را نمیدیدند.
شکایت کردند: “ما نمیتوانیم پشت میلهها کار کنیم. فکر میکند ما چه هستیم؟ حیوان؟ مثل کار در باغوحش است.”
تیلور احساس کرد همه از او انتقاد میکنند و او هر روز بیشتر از کار خود ناراضی شد. بدتر، شرکت درآمد زیادی کسب نمیکرد. همه موافق بودند که تیلور ایدههای زیادی داشت، اما آیا این ایدهها اثربخش بودند؟ به نظر پاسخ “نه” بود.
تیلور نمیدانست چه کار باید انجام دهد. باید بماند یا برود؟ در پایان، مجبور به تصمیمگیری نشد.
در سال ۱۸۹۳، اقتصاد ایالات متحده با مشکلات جدی روبرو شد ناگهان، هیچ کس پول نداشت. مردم خرید را متوقف کردند. ارزش دلار آمریکا مانند یک سنگ سقوط کرد. واضح بود که شرکت سرمایهگذاری تولیدی هرگز نمیتواند موفق شود. تیلور مجبور به ترک و یافتن آیندهای در جای دیگری شد.
چند سال آینده برای او سخت بود. اگرچه خیلی تلاش کرد، اما نتوانست کاری عادی پیدا کند. در عوض، او ایدههایی در مورد مهندسی و مدیریت به تعدادی از شرکتها در شمال شرقی ایالات متحده آمریکا فروخت. این شغلی بود که به تیلور اجازه میداد نحوه فعالیت شرکتهای دیگر را ببیند. هرچه بیشتر میدید، ایدههای بیشتری پیدا میکرد. حالا، او فقط به فرصتی برای آزمایش آنها احتیاج داشت.
فرصت وی در سال ۱۸۹۸ هنگامی که شغلی به عنوان مدیر کارخانه فولاد بتلهام به او پیشنهاد شد، از راه رسید. تیلور برای شروع کار لحظهشماری میکرد. برای اولین آزمایش خود، او سادهترین کار کارخانه را انتخاب کرد. این کار انتقال قطعات آهن از یک مکان به مکان دیگر بود. تیلور و دستیارانش هفتهها کارگران را مطالعه کردند. آنها بهترین روش برداشتن یک قطعه آهن را پیدا کردند. آنها از ساعتها استفاده كردند تا بفهمند كارگر با چه سرعتی میتواند يك قطعه آهن را در مسافت معين حمل كند. آنها همچنین تصمیم گرفتند که یک کارگر به چقدر زمان استراحت نیاز دارد تا بتواند بیشتر کار کند. آنها سعی کردند به این سؤال پاسخ دهند: اگر به همان روشی که با دستگاه کار میکنیم، ما یک انسان را مدیریت کنیم چه اتفاقی میافتد؟
وقتی مطالعهی آنها به پایان رسید، تیلور با دستیارانش نشست و یافتههای خود را توضیح داد.
تیلور گفت: “طبق مطالعهی ما، یک کارگر خوب میتواند روزانه بین چهل و هفت تا چهل و هشت تن آهن جابجا کند.”
یکی از دستیاران گفت: “اما این عجیب است. در حال حاضر آنها فقط دوازده تن در روز جابجا میکنند.”
تیلور گفت: “دقیقاً. عالی نیست؟ ما این فرصت را داریم که به همه نشان دهیم مدیریت علمی واقعاً نتیجه میدهد.”
“اما چگونه میتوانیم این افراد را وادار کنیم به روش جدید ما کار کنند؟”دستیار دیگری پرسید.
تیلور گفت: “مشکلی نیست. هرچه بیشتر کار کنند، درآمد بیشتری نیز کسب خواهند کرد. شرکت خوشحال خواهد شد و کارگر نیز خوشحال خواهد شد. هیچ کس نمیبازد!”
در مرحلهی بعد به یک کارگر برای آزمایش نتایج مطالعه نیاز داشتند. دستیاران تیلور اکنون همه کارگران را بسیار خوب میشناختند و بلافاصله مرد جوانی به نام اشمیت را پیشنهاد دادند. او درشت و قدرتمند بود و خانوادهای جوان داشت، بنابراین مطمئناً به پول بیشتری احتیاج داشت.
روزی در کارخانه تیلور اشمیت را صدا زد.
تیلور گفت: “اشمیت. تو مرد گران قیمتی هستی یا یک مرد ارزان قیمت؟”
اشمیت نگاهش کرد و سخت فکر کرد.
“منظورت چیست؟”پرسید:
تیلور گفت: “آه، واقعاً، آقای اشمیت، سؤال خیلی سختی نیست. بگذار یک جور دیگر بیان کنم. ترجیح میدهی ساعتی ۱.۱۵ دلار یا ۱.۸۵ دلار درآمد داشته باشی؟”
اشمیت هنوز مطمئن به نظر نمیرسید، بنابراین تیلور ادامه داد: “فکر میکنم آقای اشمیت ترجیح میدهی ۱.۸۵ دلار درآمد داشته باشی. هر کس ترجیح میدهد برای زمان خود درآمد بیشتری کسب کند. این قانون طبیعت انسانی است.”
اشمیت موافقت کرد: “شاید.”
تیلور گفت: “عالیه است. حالا اگر میخواهی ۱.۸۵ دلار درآمد کسب کنی، باید دقیقاً همان کاری که به شما میگویم را انجام دهی. وقتی میگویم یک قطعه آهن بردار، آن را بردار. وقتی بهت میگم راه برو، راه برو. و وقتی بهت میگم استراحت کن، استراحت کن. موافقی؟”
کارگران دیگر سر خود را تکان میدادند.
به همکار خود گفتند: “به حرفش گوش نده.” اما اشمیت به فکر پول اضافی بود.
گفت: “خوب. انجامش میدم.”
اشمیت دقیقاً همان کاری که به او گفته شده بود را انجام داد و به زودی هر روز ۶۰ درصد آهن بیشتری جابجا میکرد. پول اضافی که به دست آورد تغییر بزرگی در زندگی او ایجاد کرد. سایر کارگران ایدههای تیلور را دوست نداشتند، اما این واقعیت که اشتمیت درآمد بسیار بیشتری از آنها داشت را هم دوست نداشتند. آنها یکی یکی موافقت کردند که از روش جدید تیلور استفاده کنند.
اما بسیاری از کارگران دریافتند که نمیتوانند به اندازهی اشمیت کسب درآمد کنند، فقط به این دلیل که به اندازهی او قوی نبودند. در حقیقت، از هر هشت کارگر هفت نفر نمیتوانست به سختی درخواست تیلور کار کند. تیلور فقط یک راه حل داشت: مجبور به ترک بودند.
برخی دیگر از مدیران شرکت نگران شدند.
“مطمئنی که روش جدیدت عادلانه است؟” از او پرسیدند.
تیلور پاسخ داد: “البته، هست. این مردان کار صادقانه یک روز را برای حقوق یک روز صادقانه انجام میدهند. البته ناراحتکننده است که بعضی از آنها باید آنجا را ترک کنند. اما یکی از مهمترین موارد مدیریت خوب، یافتن مرد مناسب برای کار مناسب است.”
تیلور به زودی شروع به سازماندهی کار بقیهی کارخانه به همین روش کرد. ابتدا کارگران را تماشا کرد و سرعت حرکت آنها را اندازه گرفت. سپس او در مورد سریعترین روش انجام هر کار تصمیم گرفت و این روش را به کارگران آموزش داد. سرانجام، او بهترین کارگران را برای هر شغل انتخاب کرد و به دیگران گفت که کار دیگری پیدا کنند. باز هم نتایج عالی بودند.
اما نگرش تیلور باعث دشمن شدن هرچه بیشتر مردم با او در بیتلحم شد. کارگران دوست داشتند درآمد بیشتری کسب کنند، اما از روشهای تیلور متنفر بودند. صاحبان شرکت از او مطمئن نبودند، خصوصاً به این دلیل که او دوباره مبالغ زیادی را صرف تجهیزات جدید میکرد. در ماه مه سال ۱۹۰۱، اخراج شد. اگرچه تیلور فقط چهل و پنج سال داشت، ولی این آخرین شغل مدیریتی او بود.
کسب و کار برای تیلور کافی بود. اما حداقل نشان داده بود که ایدهی مدیریت علمی میتواند اثربخش باشد. او به خانه خود در ییلاقات بازگشت و برای مجلات و روزنامهها قطعههایی نوشت که ایدههای او را توضیح میداد. او به دور کشور سفر کرد و با گروههای تجار و مهندسان گفتگو کرد. به آرامی، افراد بیشتری به ایدهی مدیریت علمی علاقهمند شدند.
سپس، در سال ۱۹۱۰، تیلور ناگهان مشهور شد. دولت ایالات متحده جلسهای در مورد هزینههای مختلف سفر با قطار و دریا داشت. شرکتهای راهآهن گفتند که به پول بیشتری از راه مالیات نیاز دارند. صاحبان کشتی گفتند آنها نیاز ندارند. صاحبان کشتی برای حمایت از استدلال خود توضیح دادند که شرکتهای راهآهن در صورت بهبود مدیریت خود به پول نیاز نخواهند داشت. آنها برای توضیح نظر خود از برخی مدیران خواستند تا در مورد شخصی به نام فردریک تیلور و ایدهی جدیدی بنام مدیریت علمی صحبت کنند.
یکی از مدیران به دولت ایالات متحده گفت: “اگر راهآهن این ایده را ارائه دهد، یک میلیون دلار در روز پسانداز میکنند.”
مدیر دیگری گفت که مدیریت علمی میتواند هزینهها را کاهش دهد و صد درصد حقوق کارگران را افزایش دهد. روز بعد، نام تیلور و شرح ایدههای او در همه روزنامهها بود. همه در دنیای تجارت ایالات متحده در مورد مدیریت علمی صحبت میکردند.
در حقیقت، زمان مناسب ایدههای تیلور بود. در اوایل دهه ۱۹۰۰ در دیترویت، مهندس دیگری به نام هنری فورد، تجارت جدیدی راه انداخته بود که ماشین تولید میکرد. در آن زمان اتومبیل بسیار گران بود و فقط متعلق به ثروتمندترین افراد جهان بود. اما فورد معتقد بود كه فروش اتومبیل با قیمتی كه مردم عادی توانایی خرید آن را داشته باشند، میسر هست. او به سادگی نیاز به کاهش هزینهی ساخت آنها داشت. او برای این کار، تصمیم گرفت فقط یک نوع ماشین و فقط در یک رنگ بسازد - مدل مشهور T Ford سیاه. در کارخانهاش همچنین ساخت مدل Ts را به روشی جدید آغاز کرد. روش او حرکت دادن ماشین در یک خط بود در حالی که کارگران قطعاتی به آن اضافه میکردند. کار کارگران بسیار کسلکننده بود، زیرا آنها فقط در طول روز بارها و بارها همان کار را انجام میدادند. اما فورد نگران این نبود، زیرا کارگران برای او فقط قطعهی دیگری از دستگاه بودند. یک بار گفت: “وقتی من یک جفت دست میخواهم، چرا یک انسان را نیز میگیرم؟”
شرکت فورد موتور بسیار موفق بود. کارخانهی این شرکت در دیترویت هر چهل ثانیه یک ماشین جدید تولید میکرد و قیمت یک ماشین فورد جدید به زودی به زیر 300 دلار رسید. در نتیجه، میلیونها نفر ماشین فورد خریداری کردند و هنری فورد ثروتمندترین مرد جهان شد.
البته همه میخواستند راز موفقیت او را بدانند. وقتی آنها در مورد فردریک تیلور شنیدند، بسیاری معتقد بودند که او میتواند جوابهای دلخواه آنها را بدهد. ایدههای فورد و تیلور بسیار شبیه به هم بودند. فورد و تیلور هر دو معتقد بودند که نیاز نیست کارگران مسئولیت داشته باشند. بدون مدیران، کارگران چیزی نبودند. این وظیفه مدیر بود که بهترین کارگران را پیدا کند و به آنها یاد دهد که به بهترین شکل کار کنند. مهم نبود کارگران ناراضی باشند. به آنها برای کار صادقانهی یک روز حقوق صادقانه پرداخت میشود و وظیفه آنها این است که فقط اطاعت کنند.
اینها ایدههایی بود که تیلور در کتاب خود، اصول مدیریت علمی، در سال 1911 نوشت. این یک موفقیت بزرگ بود. زمانی که او مدتی بعد در شهر نیویورک سخنرانی کرد، 69000 نفر در آن شرکت کردند!
مدیرانی که ایدههای تیلور را دنبال میکردند، به دلیل ساعتهایشان معروف بودند. همهی آنها میخواستند مردم هر چه سریعتر کار کنند، بنابراین برای اندازهگیری سرعت کارگران به ساعتهای خود نیاز داشتند. تیلور نیز عاشق ساعت بود و هرکجا میرفت یک ساعت سوئیسی گران قیمت با خود داشت. در سال 1917، هنگامی که به دلیل بیماری به بیمارستانی منتقل شد، پزشکان و پرستاران به زودی متوجه شدند که تیلور همیشه دقیقاً رأس ساعت مشخص ساعت خود را کوک میکند. یک روز صبح زود، یک پرستار ساعت چهار صبح از اتاق تیلور صدایی شنید.
فکر کرد: “چقدر عجیب است. آقای تیلور معمولاً عادتهای منظمی دارد. چرا او ساعتش را چنین زود کوک میکند؟”
در حقیقت، این آخرین اقدام تیلور بود. وقتی پرستار فقط یک ساعت بعد به اتاق نگاه کرد، متوجه شد تیلور مرده. به نوعی درست به نظر میرسید که این آخرین اقدام مردی باشد که تعداد زیادی دیگر را خادم ساعت ساخته بود.
در سالهای پس از مرگ وی، ایدههای فردریک تیلور در سراسر جهان گسترش یافت. کتابهای او به زبانهای مختلف ترجمه شدند. کارخانهها از کالیفرنیا تا سیبری بر اساس روشهای وی سازمان یافتند. دستگاهها در الویت بودند و مردم در ردهی دوم. مدیران یاد گرفتند كنترل کنند و به كارگران آموخته شد اطاعت کنند. حرف رئیس قانون بود.
اما امروزه، بسیاری از افراد مدیریت علمی فردریک تیلور را زیر سؤال میبرند. آیا واقعاً بهترین نتیجه را دارد؟ مدیران همیشه بهتر میدانند؟ این درست است که مردم فقط برای پول کار کنند؟ این درست است که آنها مسئولیت نمیخواهند؟
اما اگرچه عقاید او اغلب زیر سؤال میرود، اما مسلماً امروزه مشاغل زیادی در جهان وجود دارد که هنوز درسهای فردریک تیلور را فراموش نکردهاند.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Welcome to the Machine
Frederick Taylor
In his film of 1936, Modem Times, Charlie Chaplin shows business life as a kind of bad dream. The film is set in a huge factory where people are simply parts of a machine.
The workers are not allowed to talk and they are not expected to think. Their jobs are boring and their lives are ruled by the clock. Every action is measured by managers in white coats.
Above them all, there is the figure of the boss. He’s the man who owns everything, controls everything and sees everything. He even gives orders to workers while they’re in the company’s washrooms!
According to Chaplin, this was the terrible world that had been created by the ideas of Frederick Taylor. Today, Taylor is remembered as the father of scientific management.
He has almost certainly had a bigger effect on business than any other thinker. His methods were copied by businessmen like Henry Ford in the USA and political leaders like Lenin in Russia. Even now, many companies are still managed according to his ideas.
But there has always been one big problem with Frederick Taylor and his ideas. He never really understood people.
In his business life, he was never a very successful manager because he was always arguing with his workers. In his private life he often behaved in a very strange way.
In fact, in his later years, he met one of his old bosses, Charles Harrah, at the entrance to a hotel.
‘How are you?’ asked Taylor.
‘Oh, very well,’ said Harrah, ‘I’m making millions and millions of dollars. In fact, I’m planning to build a hospital for mad people.’
‘Oh really?’ said Taylor.
‘Yes, really,’ said Harrah, ‘and I’m saving a whole floor of it for you.’
Frederick Taylor never intended to go into management. His family was one of the richest in Philadelphia and his parents had great hopes for him. The Taylors lived in a large house with servants.
They took expensive holidays in Europe and by the age of sixteen, young Fred had learnt both French and German. It seemed he was certain to live the life of a rich gentleman.
At school, Fred was an excellent student and a fine sportsman, who loved tennis. When the USA’s top university, Harvard, accepted him as a law student, it seemed that his future was decided.
But Frederick Taylor had one big problem; he always tried too hard at everything. To pass Harvard’s entrance examination, he had studied night and day and had read too many books. Soon after Harvard accepted him, he found that he had a serious problem with his eyes.
He was very worried and said to his parents, ‘If I have problems with my eyes now, what will they be like after several more years of hard study?’
His parents tried to make him feel better.
‘They’ll get better, Fred,’ they told him. ‘You just need some rest.’
But rest was something that Taylor never wanted. He didn’t wait for his eyes to improve; instead, he changed the direction of his life completely. His parents were shocked when he told them about his plans.
‘How can you do this,’ they asked him, ‘after the education that you’ve had?’
But Taylor knew what he wanted.
‘I’ve decided to take a job as an ordinary worker in one of our local factories.’
Taylor had always hated working with his hands, but for the next four years, he learnt to cut metal and to operate machines. His colleagues were rough men from the poor parts of Pittsburgh.
They were surprised to find this young gentleman in their factory and wondered why he was there. Taylor was clearly very different from them. He was a religious young man and he didn’t like the way they drank alcohol or smoked tobacco.
But his colleagues were friendly to Taylor and he was soon surprising other members of his family with the bad language that he had learnt at his workplace.
But Taylor was not a great success at the factory, and when his training was finished, his boss told him that there was no future for him there.
At the age of twenty-two, Taylor found that he was unemployed. What could he do? He didn’t want to ask for help from his rich friends and he didn’t want to use his family money to make a new start.
Instead, once again, he chose the most difficult direction. He took a job as an ordinary worker at another Pittsburgh factory - the Midvale Steel Works.
Midvale was a group of five or six old buildings in the dirtiest part of the city. Thick black smoke poured from its chimneys into the sky. The workers were rougher than at his last job and the bosses were tougher. But Taylor knew that he could succeed.
His experience over the past few years had made him interested in machines. When Midvale’s owner, William Sellars, asked some of the workers for their opinion of his plans for a new machine, Taylor saw a great opportunity.
He took Sellars’ plans home and studied them carefully. He immediately noticed a few problems and over the next few days, he worked late into the night to find some solutions to them.
At the start of the next week, he knocked on William Sellars’ door.
‘What do you want?’ shouted Sellars, when he saw the young worker.
‘I want to talk to you about your plans for the new machine,’ said Taylor. ‘I’ve found one or two problems, I’m afraid, sir.’
‘Oh, have you?’ said Sellars.
‘Yes, sir,’ said Taylor. ‘I hope you don’t mind, but I’ve drawn some of my own ideas. I think they’ll solve the problem.’
‘Give them to me,’ ordered Sellars.
Nervously, Taylor gave him his papers. They were the product of several nights of long, hard work.
‘Taylor,’ said Sellars. ‘I believe that I asked you for your opinion of the new machine. Is that right?’
‘Yes, sir,’ said Taylor.
‘And when I ask for your opinion,’ continued Sellars, ‘I expect your opinion. I do not expect your ideas.’
Sellars turned away for a moment and threw Taylor’s papers on to the fire in the corner of the room.
‘Do you understand?’ asked Sellars.
‘Yes, sir,’ said Taylor, as his ideas disappeared in smoke up the office chimney.
The bosses at Midvale were certainly tough with Taylor, but they could also see that he was too intelligent to stay in the same job for long.
After a few months, they asked him to become the manager of a small group of workers. Taylor was excited. He thought that the workers at Midvale were lazy and he was sure that he could make them work harder.
The workers were immediately worried by him.
‘You don’t expect us to work harder or produce more, do you?’ they asked.
‘Of course, I do,’ he replied. ‘But don’t worry, I’ve got a few ideas to help you. We’re going to start to work scientifically.’
For the next three years at Midvale, Taylor and his workers were at war.
Taylor believed he could find the best possible way of doing every job in the factory. So he studied each worker’s job until he had found a way of doing it more quickly. Then he taught the new way of working to one of the workers in his team.
Taylor was a good teacher and the worker was soon working more quickly than before. Unfortunately, the other members of the team didn’t like it. They felt that it made the rest of them look bad. Before long, Taylor found that every member of his team was working at the same slow speed as before. This made him very angry.
‘You’re here to work!’ he shouted at the men. ‘If you work harder, the company will make more money. If the company makes more money, you’ll make more money. When you work harder, it helps everyone. Don’t you understand?’
But the workers didn’t understand and Taylor had to try tougher methods. Now, when he taught a worker a new way of working, he made it completely clear that the worker had to work more quickly. If he didn’t work more quickly, Taylor sacked him.
But, of course, each time a worker was sacked, it made the situation even worse. And it wasn’t long before the workers took more serious action. They started breaking the factory’s machines.
Taylor’s bosses were frightened and they asked him to solve the problem immediately. His solution was simple. Each time a machine was damaged, the workers had to pay for it.
The damage to the machines soon stopped, but Taylor’s methods didn’t. On one occasion, he noticed a very small mark on one of the workers’ machines.
‘You’ll pay for this,’ he said to the worker who operated it.
‘But I didn’t do it,’ said the worker. ‘That mark has always been there.’
‘Don’t give me excuses,’ said Taylor. ‘You’ll pay for it.’
The workers in Taylor’s team started to produce more, but his attitude was causing serious problems and his friends started worrying.
‘I don’t think it’s safe for you to walk home at night alone,’ said one of his colleagues. ‘People are saying that some of the workers are planning to shoot you.’
Frederick Taylor laughed.
‘Let them try,’ he said.
Although the Midvale workers weren’t happy with his methods, Taylor was becoming more and more interested in scientific solutions to problems. His eyes were now better and so he decided to return to his studies.
But this time he didn’t want to study law at Harvard; instead, he wanted to become an engineer. He started a course at the Stevens Institute of Technology, a local university. The course was hard and it meant that Taylor had to study for three or four hours in the evening after a long working day at Midvale.
As Taylor learnt more about his subject, he thought of ways of using engineering ideas in other areas of life. One of these was tennis.
Because Taylor’s family was so religious, he wasn’t allowed to work on Sundays. But they didn’t mind if he played tennis. So every Sunday, Taylor and his friend, Clarence Clark, practised tennis for hours and hours and hours.
In 1881, they decided to enter the US national tennis competition - the event that is now called the US Open. Taylor knew that he and his friend were good players, but he wanted to prepare for the competition in a modern, scientific way.
Taylor realized that a good tennis player needed to be fit. But how could he get fit, when he spent so much time working and studying?
Taylor’s solution was simply to reduce his amount of sleep. So, after finishing his studies just after midnight every day, Taylor put on his running shoes and ran for several kilometres through the dark empty streets of Philadelphia.
At first, the local police often stopped him and asked him questions. But soon they just shook their heads and said, ‘It’s that strange young Mr Taylor again.’
Taylor also thought hard about the tennis equipment that he was using. He was sure that he could find a way of improving it. During their Sunday practice-games, Taylor and Clark tested several new ideas.
When they arrived at the national tennis competition, people were immediately interested in them. One of the other players pointed at the unusual thing in Taylor’s hand.
‘You’re not going to play tennis with that, are you?’ he asked.
‘Of course,’ replied Taylor. ‘Why not?’
‘But it looks like a spoon,’ said the young man. Everybody laughed.
‘Just wait and see,’ said Taylor calmly.
By the end of the competition, the laughing had stopped. Although their equipment was strange, Taylor and Clark didn’t lose a game and became winners of the US national tennis competition of 1881.
Back at the Midvale Steel Works, the bosses were starting to notice young Frederick Taylor. They admired his energy and his tough attitude to the workers. They also liked his ideas for new tools and machines. Certainly, nobody threw his plans on the fire any more!
Soon after he finished his course in engineering in 1883, Taylor was made Midvale’s Chief Engineering Officer. In just six years he had gone from the job of an ordinary worker to become one of the company’s top managers.
People outside Midvale were also beginning to hear about Frederick Taylor. In 1890, he was asked to become General Manager of the Manufacturing Investment Company, a business that owned a number of paper factories. Taylor was very pleased.
It was a better job and it paid more money. More importantly, it also gave him more opportunities to test his ideas about engineering and management.
But the Manufacturing Investment Company was not really ready for Taylor’s ideas and he was soon having problems with both the bosses and the workers.
The owners of the company were worried about the large amounts of money that he started to spend on new machines and new equipment.
‘The business can’t afford this,’ they told him. ‘We need to make the money before we can spend it.’
But, as always, Taylor had a scientific reason for the spending.
‘Each worker,’ he explained, ‘is worth $3,000. So if a machine can replace a worker and it costs less than $3,000, it makes perfect economic sense to buy it.’
But the owners of the company didn’t agree.
The workers at the company’s factories were also soon angry with Taylor. To make the company’s factories safer, Taylor told some of the workers that they had to work behind bars.
‘You must understand,’ explained Taylor, ‘that this is in your interests. I want you to be safe at work.’
But the workers didn’t see things like that.
‘We can’t work behind bars,’ they complained. ‘What does he think we are? Animals? It’s like working in a zoo.’
Taylor felt that everyone was criticizing him and he became more and more unhappy in his job. To make things worse, the company was not making a lot of money. Everyone agreed that Taylor had lots of ideas, but did they work? The answer seemed to be, ‘No’.
Taylor didn’t know what to do. Should he stay or should he go? In the end, he didn’t have to make a decision.
In 1893, the US economy hit some serious problems. Suddenly, nobody had any money. People stopped buying things. The value of the US dollar dropped like a stone. It was clear that the Manufacturing Investment Company could never be a success. Taylor had to leave and find a future somewhere else.
The next few years were difficult for him. Although he tried very hard, he couldn’t find a regular job. Instead, he sold advice about engineering and management to a number of companies in the north-east of the USA. It was a job that allowed Taylor to see how other companies operated. The more he saw, the more ideas he had. Now, he just needed a chance to test them.
His opportunity came in 1898 when he was offered a job as manager of the Bethlehem Steel Works. Taylor couldn’t wait to start work. For his first test, he chose the simplest of all the jobs in the factory. This was the job of moving pieces of iron from one place to another.
For weeks, Taylor and his assistants studied the workers. They found out the best way to pick up a piece of iron.
They used watches to find out how quickly a worker could carry a piece of iron over a certain distance. They also decided how much rest a worker needed in order to work as hard as possible. They tried to answer the question: what happens if we manage a human being in the same way that we operate a machine?
When their study was finished, Taylor sat down with his assistants and explained his findings.
‘According to our study,’ said Taylor, ‘a good worker can move between forty-seven and forty-eight tons of iron a day.’
‘But that’s strange,’ said one of the assistants. ‘At the moment they only move twelve tons a day.’
‘Exactly,’ said Taylor. ‘Isn’t it great? We have a chance to show everyone that scientific management really produces results.’
‘But how will we make these people work in our new way?’ asked another assistant.
‘No problem,’ said Taylor. ‘The harder they work, the more they’ll earn. The company will be happy and the worker will be happy. No one can lose!’
Next they needed a worker to test the results of the study. Taylor’s assistants now knew all the workers very well and they immediately suggested a young man called Schmidt. He was big and strong and he had a young family, so it was certain that he needed more money.
At the factory one day, Taylor called Schmidt to him.
‘Schmidt,’ said Taylor. ‘Are you an expensive man or a cheap man?’
Schmidt looked at him and thought hard.
‘What do you mean?’ he asked.
‘Oh, really, Mr Schmidt,’ said Taylor, ‘it’s not a very difficult question. Let me say it another way. Would you prefer to earn $1/15 an hour or $1/85?’
Schmidt still seemed uncertain, so Taylor continued, ‘I think, Mr Schmidt, that you’d prefer to earn $1/85. Everyone prefers to earn more for their time. It’s a law of human nature.’
‘Maybe,’ agreed Schmidt.
‘Excellent,’ said Taylor. ‘Now, if you want to earn $1/85, you must do exactly as I tell you. When I tell you to pick up a piece of iron, you pick it up. When I tell you to walk, you walk. And when I tell you to rest, you rest. Do you agree?’
The other workers were shaking their heads.
‘Don’t listen to him,’ they called to their colleague. But Schmidt was already thinking of the extra money.
‘OK,’ he said. ‘I’ll do it.’
Schmidt did exactly as he was told and he was soon moving 60 per cent more iron every day. The extra money that he earned made a big difference to his life. The other workers didn’t like Taylor’s ideas, but they also didn’t like the fact that Schmidt was earning much more money than them. One by one, they agreed to use Taylor’s new method of working.
But many of the workers found that they couldn’t earn as much as Schmidt, simply because they weren’t as strong as him. In fact, seven out of eight workers couldn’t work as hard as Taylor asked. Taylor saw only one solution; they had to leave.
Some of the other managers at the company started to worry.
‘Are you sure your new method is fair?’ they asked him.
‘Of course, it is,’ replied Taylor. ‘These men do an honest day’s work for an honest day’s pay. Of course, it’s sad that some people have to leave. But one of the most important things about good management is finding the right man for the right job.’
Taylor soon started to organize the work of the rest of the factory in the same way. First, he watched the workers and measured the speed of every move they made. Then he decided on the quickest way of doing each job and taught that method to the workers. Finally, he chose the best workers for every job and told the others to find work somewhere else. Again, the results were excellent.
But Taylor’s attitude was making him more and more enemies at Bethlehem. The workers liked earning more money, but they hated Taylor’s methods. The company’s owners weren’t sure of him, especially because he was again spending large amounts of money on new equipment. In May 1901, he was sacked. Although Taylor was only forty-five, it was the last manager’s job that he had in his life.
Taylor had had enough of business. But at least he had shown that his idea of scientific management could work. He went back to his house in the country and wrote pieces for magazines and newspapers that explained his ideas. He travelled round the country and gave talks to groups of businessmen and engineers. Slowly, more and more people became interested in the idea of scientific management.
Then, in 1910, Taylor suddenly became famous. The US government was having a meeting about the different costs of train and sea travel. The railway companies said they needed more money from taxes. The shipowners said that they didn’t. To support their argument, the shipowners explained that the railway companies wouldn’t need the money if they improved their management. To explain their point they asked some managers to talk about a man called Frederick Taylor and a new idea called scientific management.
‘If the railways introduce this idea,’ one manager told the US government, ‘they will save a million dollars a day.’
Another manager said that scientific management could cut costs and increase workers’ pay by 100 per cent.
The next day, Taylor’s name and a description of his ideas were in all the newspapers. Everybody in the US business world was talking about scientific management.
In fact, the time was just right for Taylor’s ideas. In the early 1900s in Detroit, another engineer, called Henry Ford, had started a new business that made cars. At that time, cars were very expensive and were only owned by the richest people in the world. But Ford believed that it was possible to sell cars at a price that ordinary people could afford. He simply needed to reduce the cost of making them. To do this, he decided to make just one kind of car in just one colour - the famous black Model T Ford. At his factory, he also started making Model Ts in a new way. His method was to move the car along a line while workers added pieces to it. The workers’ jobs were very boring, because they just did the same thing again and again and again, all day long. But Ford wasn’t worried about that, for him workers were just another part of the machine. He once said, ‘When I want a pair of hands, why do I get a human being as well?’
The Ford Motor Company was very successful. Its factory in Detroit produced a new car every forty seconds, and the price of a new Ford car soon fell below $300. As a result, millions of people bought Ford cars and Henry Ford became the richest man in the world.
Of course, everybody wanted to know the secrets of his success. When they heard about Frederick Taylor, many believed that he could give them the answers they wanted. The ideas of Ford and Taylor were very similar. Both Ford and Taylor believed that workers didn’t want or need to have responsibility. Without their managers, workers were nothing. It was the manager’s job to find the best workers and to teach them to work in the best possible way. It didn’t matter if the workers were unhappy. They were paid an honest day’s pay for an honest day’s work and it was their job simply to obey.
These were the ideas that Taylor wrote about in his book of 1911, The Principles of Scientific Management. It was a huge success. When he gave a talk in New York City some time later, it was attended by 69,000 people!
Managers who followed Taylor’s ideas were famous for their watches. They all wanted people to work as quickly as possible, so they needed their watches to measure the workers’ speed. Taylor, too, loved watches and carried an expensive Swiss one with him wherever he went. In 1917, when he was taken into hospital because of an illness, the doctors and nurses soon noticed that Taylor always wound his watch at exactly the same time every day. Then early one morning, a nurse heard a sound from Taylor’s room at four o’clock in the morning.
‘How strange,’ she thought. ‘Mr Taylor usually has such regular habits. Why is he winding his watch so early in the day?’
In fact, it was Taylor’s last action. When the nurse looked into the room just an hour later, she found that Taylor was dead. In a way it seemed right that this was the final action of the man who had made so many others servants of the clock.
In the years after his death, the ideas of Frederick Taylor spread around the world. His books were translated into many different languages. Factories from California to Siberia were organized according to his methods. Machines came first and people came second. Managers learnt to control and workers were taught to obey. The boss’s word was law.
But today, many people question Frederick Taylor’s scientific management. Does it really produce the best results? Do managers always know best? Is it true that people only work for money? Is it true that they don’t want responsibility?
But although his ideas are often questioned, it’s certain that there are many businesses in the world today that still haven’t forgotten the lessons of Frederick Taylor.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.